پسامدرنیسم و انسان شناسی

در سال های اخیر بسیار از گرایش ها و مکاتبی چون«انسان شناسی پسامدرن»، «انسان شناسی بازتابنده»، «انسان شناسی پساساختارگرا»، «انسان شناسی سیبرنتیک»،و... سخن گفته می شود که برای روشن شدن این
پنجشنبه، 22 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پسامدرنیسم و انسان شناسی
 پسامدرنیسم و انسان شناسی

 

نویسنده: ناصر فکوهی




 

در سال های اخیر بسیار از گرایش ها و مکاتبی چون«انسان شناسی پسامدرن»(1)، «انسان شناسی بازتابنده»(2)، «انسان شناسی پساساختارگرا(3)»، «انسان شناسی سیبرنتیک(4)»،و... سخن گفته می شود که برای روشن شدن این گرایش ها و آرای متفکران آن ها نیاز به بحثی ابتدایی درباره ی گروهی از مفاهیم پایه وجود دارد که در ادبیات مزبور به کرات با آن ها رو به رو می شویم. مهم ترین این مفاهیم عبارت اند از: «مدرنیته»(5)، «مدرنیسم»(6)، «مدرنیزاسیون»(7)، «جامعه ی پساصنعتی»(8)، «پساساختارگرایی»(9)، «پسامدرنیسم»(10)و «بازتابندگی»(11).

از مدرنیته تا پسامدرنیته

مدرنیته

مدرنیته را باید در چارچوب انسان شناختی آن، دگرگونی گسترده ای تعریف کرد که با زیرورو شدن (انقلاب) جامعه ی اروپایی از قرن هفده آغاز شد و در قرن بیستم به اوج خود رسید. به این ترتیب جامعه ی مدرن جایگزین جامعه ی پیش مدرن(12) شد(13). انقلاب مدرنیته را لااقل می توان در سه حوزه ی اساسی مشاهده کرد: نخست، حوزه ی سیاسی با پدید آمدن«دولت ملی»(14)و جا به جایی مشروعیت قدرت سیاسی از بالا(انواع گوناگون قدرت های استعلایی و تئوکراتیک)به پایین(اشکال متفاوت قدرت های دموکراتیک)و پیامد آن یعنی شکل گرفتن و توسعه ی مفهوم «ملت»(15)در همه ی ابعاد نهادین، نمادین و معناشناختی آن همراه با پدید آمدن«حافظه ی تاریخی» ملی و فرافکنی این حافظه به سوی گذشته(پنداره ی منشأ و تطور)و به سوی آینده(پنداره ی پیشرفت و غایت). بنابراین مدرنیته در یک بُعد خود، یک مدرنیته ی سیاسی است.(16).
دومین حوزه، حوزه ی اقتصادی بود. تغییر گسترده ی نوع معیشت و زیست انسان ها از کشاورزی و روستانشینی به صنعت و شهرنشینی، همراه با انقلاب صنعتی، گسترش ابزارهای تولید و مصرف انرژی، افزایش پیوسته ی خودکاری(17)از خودکاری مکانیک به سوی خودکاری مکانیکی-سیبرنتیکی، از پیدا شدن دستگاه های مدیریت مکانیکی تولید و افزایش و گسترش تولید انبوه کالا، تا ظهور و گسترش دستگاه های مدیریت اطلاعات، حافظه و هوش مصنوعی و توسعه ی امکانات و قابلیت های افزایش رفاه و افزایش دستکاری و دخالت در طبیعت تا حدودی غیرقابل تصور و غیرقابل پیش بینی و در نتیجه ی آن ها پیدا شدن بازارهای ملی، منطقه ای و بین المللی و گسترش تبادلات مالی و تجاری و کالایی بر روی الگوهایی استاندارد شده از تولید، توزیع و مصرف که از سوی کشورهای توسعه یافته دیکته شده اند.(18)
سومین حوزه ی مدرنیته، حوزه ی ایدئولوژیک بوده است. اصلاح دینی و ایدئولوژی روشنگری که خود را در پنداره ی رفاه انسانی بر روی زمین و سپس در انواع ایدئولوژی های نیمه الحادی یا الحادی (مرگ خدا) و انسان محورانه(اومانیستی) متبلور کردند و انسان را در مرکز عالم قرار دادند و پنداره ی پیشرفت انسانی را بدون هیچ حدومرزی به معیار اساسی هرگونه دگرگونی اجتماعی بدل ساختند. به این ترتیب، مدرنیته همراه با خود ایدئولوژی تطوری و ایدئولوژی های گوناگون تاریخ گرایانه را به ارمغان آورد و خط سیرها و به قول ژان-فرانسوا لیوتار، روایت های بزرگ خود را از انسان و سرنوشت او ترسیم کرد. مدرنیته همچنین، به معنای نوع خاصی از جهان بینی و چشم اندازی مشخص بود که مبدأ خود را از دیدگاه دکارت، ‌فیلسوف فرانسوی می گرفت:« فکر می کنم پس هستم». جمله ی معروف دکارت، ظهور جهان مدرن را به مثابه ی جهانی عقلانی و جهانی که از دریچه ی عقل و منطق انسانی زایش می یابد و با تجربه ی علمی و محسوس او به اثبات می رسد، اعلام کرد. پیوند عقل و تجربه، علم و تکنولوژی و پیشرفت بلاوقفه را تا امروز به محورهای اصلی زندگی انسان تبدیل کرد و منطق تکنولوژیک را بر تمام هستی انسان حاکم گرداند.
بنابراین مدرنیته، به طور کلی به معنی دولت محوری سیاسی، بازار محوری اقتصادی و تکنولوژیک و انسان محوری ایدئولوژیک و عقلانی است.

مدرنیسم

مدرنیسم به مجموعه ای ایدئولوژیک اطلاق می شود که هدف خود را گسست و تبدیل اشکال پیش مدرن یا اشکالی که گاه سنتی(19)نامیده شده اند، به اشکال مدرن اعلام می کند. مدرنیسم حرکتی فکری و عملی بود که در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم در اروپا ظاهر شد و تمایل به نوآوری در اندیشه ها، هنرها و باورها و علوم را نشان می داد(20). حرکتی که در نقاشی(کوکوشکا، کلیمت)(21)، موسیقی(ماهلر و شوئنبرگ)(22)، معماری(لوز و واگنر)(23)، روان شناسی(فروید و آدلر)(24)، زبان شناسی (دو سوسور و یاکوبسن)و... به ویژه در میان دو جنگ جهانی آغاز شد و سبب پدید آمدن گروه بزرگی از نظریه ها گردید. مدرنیست ها خود را در برابر سنت گرایان یا کلاسیک گرایان قرار می دادند و در برابر مطلق گرایی و محافظه کاری آنها، نسبی گرایی و آوانگاردیسم را پیش می نهادند. به نحوی که مدرنیسم تبلور سیاسی خود را عموماً در حرکات سیاسی انقلابی و رادیکال یافت و بسترهای انقلابی قرن بیستم همواره، لااقل در آغاز خود، زمینه ای مناسب را برای گسترش مدرنیسم فراهم آوردند.

مدرنیزاسیون

مدرنیزاسیون که آن را گاه به نوسازی ترجمه کرده اند، برخلاف مدرنیسم و مدرنیته، بیشتر واژه ای اقتصادی- تکنولوژیک بوده که در ادبیات توسعه مورداستفاده قرار گرفته است. مدرنیزاسیون به فرایندی عمومی اطلاق می شود که در کشورهای رو به توسعه مجموعه ی نهادهای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی آن ها را دگرگون و به نهادهای مدرن تبدیل می کند(25). با وجود این در این فرایند، تأکید مدرنیزاسیون همواره بر بُعد تکنولوژیک تغییر بوده است و می توان گفت که تا سال های دهه ی 60 قرن بیستم، این بُعد کلید اصلی تمامی تغییرات دیگر تصور می شد و گمان بر آن بود که با دگرگون شدن شیوه ی معیشت(از کشاورزی به صنعت)خود به خود فرایند تغییر اجتماع(گماینشافت) به جامعه (گزلشافت)به قول جامعه شناس آلمانی، فردیناند تونیس(26)، و پدید آمدن عقلانیت بوروکراتیک و سکولاریزاسیون اجتماعی به باور ماکس وبر، نیز پدید خواهد آمد. فرایندهای استعماری و نواستعماری به این ترتیب تا اندازه ی زیادی توجیه شدند و ابزارهایی(هر چند دردناک و گاه بی رحمانه)برای راه یافتن به توسعه و صنعتی شدن تصور می شدند. از این رو، جامعه ی صنعتی پیشرفته، پروژه ی مدرنیته را از خلال مدرنیزاسیون دنبال کرد و از این طریق مفهوم جهانی شدن را به وجود آورد. در واقع، مدرنیته تبلور خود را در به وجود آوردن واحدهای سیاسی-اجتماعی به عنوان دولت ملی نشان می دهد که در شبکه های متراکم به یکدیگر پیوند خورده اند و یک نظام جهانی را به وجود می آورند. این نظام جهانی که ایمانوئل والرشتاین(27)جامعه شناس امریکایی، آن را به صورت یک نظریه تبیین کرده است، نظام سرمایه داری و محدودیت ها و مکانیسم های آن را در سطح جهانی گسترش داده و تمامی فضاهای زیستی و تمامی موجودات انسانی و سایر موجودات و همه ی طبیعت را در یک معنای عام ناچار به تبعیت از خود می کند. نظریه هایی که همچون نظریه ی نظام جهانی والرشتاین یا «نظریه ی مارکسیستی وابستگی(28)»(29)تبدیل جهان به چند قطب مرکزی غنی و مرفه و یک پیرامون فقیر و وابسته را مطرح کرده اند یا نظریه هایی که همچون انواع نظریه های نئولیبرالی(30)کنونی برای توجیه نظام جهانی تلاش کرده اند، به هر رو، مدرنیزاسیون را به عنوان یک فرایند تکنولوژیک- اقتصادی در نظر داشته اند. با وجود این، در نظریه های جدید انسان شناسی به ویژه در آنچه با عنوان مفهوم«مقاومت»(31)‌یا مفهوم اشکال«پیوندی(32)»(33)مطرح شده است، تلاش شده که بر بُعد فرهنگی در تغییر جهان و در فرایند مدرنیزاسیون تأکید بیشتری به عمل آید.

جامعه ی پساصنعتی

جامعه ی پساصنعتی، مفهوم دیگری است که در تداوم مباحث مربوط به مدرنیسم و مدرنیزاسیون از دهه ی 70 مطرح شده است. مراد از این واژه، گذار تدریجی جوامع صنعتی مدرن به درون مجموعه ای از شرایط و مکانیسم های اقتصادی، اجتماعی و زیست بومی است که به دلیل گستره ی دگرگونی هایی که در زندگی انسان ها به وجود آورده اند، قابل مقایسه با انقلاب صنعتی و گذار جوامع اروپایی با نام دوران صنعتی شناخته شده اند.(34)مهم ترین نکاتی که در مفهوم جامعه ی پساصنعتی بر آن ها انگشت گذاشته می شود، دگرگونی گسترده ی نظام تولید، توزیع و مصرف است که در آن شاهد گذار نظام فوردیستی(35)به نظام پسافوردیستی(36)هستیم.(37) در نظام فوردیستی، واحدهای تولیدی متراکم و بزرگ هستند و تولید انبوه را در مکان های مشخص و محدودی بر اساس یک الگوی سلسله مراتبی سخت و یک هرم بلند مدیریتی، انجام می دهند و تعداد نسبتاً محدودی کالا را در حجم های بزرگ تولید می کنند. در حالی که در نظام پسافوردیستی، واحدهای تولیدی هرچه بیشتر در سطوح ملی و به ویژه بین المللی پراکنده می شوند و تولید خود را تحت کنترل های بین المللی و با دخالت های هرچه کم تر دولت های ملی، انجام می دهند و تعداد بی شماری کالا با حجم های نسبتاً کم تری تولید می کنند و در نتیجه شبکه ی بین المللی تبادلات بسیار فعال و گسترده ای را به وجود می آورند. آنچه مشخصه ی این شبکه است، اولویت یافتن بخش خدمات(متمرکز در کشورهای صنعتی پیشرفته)به نسبت دو بخش صنعت و کشاورزی(متمرکز در کشورهای در حال توسعه)است. این فرایند را با عنوان«صنعت زدایی»(38)در کشورهای پیشرفته می شناسند که معنای آن انتقال بخش صنایع( بخشی آلاینده و با بازدهی کمتر سرمایه) به کشورهای در حال توسعه است(39).
انقلاب اطلاعاتی که از نیمه ی قرن بیستم ‌آغاز شد، ابزارهای تکنولوژیک چنین گذاری را فراهم آورد. به نحوی که مدیریت اطلاعات تبدیل به کلید اصلی سلطه و قدرت جوامع پیشرفته نسبت به جوامع دیگر شد. اما این انقلاب با سرعتی شگفت آور و غیرقابل پیش بینی و با منطقی تکنولوژیک و کاملاً خودکار، در طول چند دهه کل جوامع انسانی را دگرگون کرده است. آنچه در این میان هرچه بیش از پیش مطرح می شود آن است که آیا جهت این دگرگونی ها همواره مثبت و مطلوب بوده است؟ آیا این تنها جهت ممکن بوده است یا جهات دیگری نیز امکان پذیر بوده اند؟ آیا همه ی انسان ها به شکل یکسانی از این دگرگونی ها سود برده اند یا اصولاً سودی در کار بوده است و تا چه اندازه یا برعکس؟ و در هر صورت بهایی که بابت این دگرگونی ها پرداخت شده، چه بوده است؟ و آنچه در طول این دگرگونی ها، به صورت مصیبت ها و فجایع بزرگ انسانی رخ داده اند، آیا ناگزیر بوده اند؟ آیا این مصیبت ها را باید نوعی انحراف در فرایند عمومی مدرنیته به شمار آورد، یا باید آن ها را جزئی از آن فرایند دانست؟ فاشیسم، استالینیسم، اردوگاه های کار اجباری و مرگ، نژادپرستی، جنگ، بی عدالتی ها، نسل کشی ها، فقر، شکنجه و سایر فجایع، آیا بخشی از مدرنیته هستند یا زواید و موانعی بر سر راه آن؟ پسامدرنیته و پسامدرنیسم تا اندازه ی زیادی در پاسخ به چنین سؤال هایی به وجود آمدند.

پسامدرنیسم

واژه های پسامدرن و پسامدرنیسم ابتدا در حوزه ی هنر و ادبیات ظاهر شدند. در معماری دهه های 70 و 80 قرن بیستم معمارانی همچون رابرت ونتوری و جیمز استرلینگ بر آن شدند که از سادگیِ کارکردگرایانه و نمادگریزی معماری مدرن، که میراثی از مکتب باوهاوس(40)آلمان بود و بیش از هر کجا خود را در معماری لوکوربوزیه متبلور می ساخت، فاصله بگیرند و در عین تداوم معماری مدرن در بُعد تکنولوژیک آن، بازگشتی به معماری کلاسیک داشته باشند و نمادگرایی، عنصر تزیین و خروج از کارکردگرایی مطلق را تجربه کنند(41). در عرصه ی ادبیات و هنرهای دیگر نیز پسامدرنیسم، نوعی تجربه ی آوانگاردیستی را نشان می داد که در اشکالی چون رمان نو فرانسه( آلن رُب- گرییه، ناتالی ساروت(42)، هر چند لزوماً این نام را نمی پذیرفتند، خود را نشان می داد. اما اگر خواسته باشیم موضوع خود را به علوم اجتماعی و به ویژه انسان شناسی محدود کنیم باید به چند مبحث محوری، که تفکر پسامدرن را برانگیخت، اشاره کنیم. آنتونی گیدنز، جامعه شناس بریتانیایی، در کتاب پیامدهای مدرنیت موضوع را به این گونه می شکافد:
«پسامدرنیت معمولاً راجع به چه چیز است؟ این اصطلاح، جدا از معنای عام وارد شدن به دوره ای از تفاوت نمایان از گذشته، معمولاً به یکی از این معانی است: این که ما کشف کرده ایم هیچ چیز را با قطعیت نمی توان دانست، زیرا نشان داده شده است که همه ی 'بنیادهای' پیشین معرفت شناسی اعتمادناپذیرند؛ دیگر اینکه 'تاریخ' تهی از فرجام شناسی است و در نتیجه، از هیچ روایتی از 'پیشرفت' نمی توان به گونه ی توجیه پذیری دفاع کرد؛ و سرانجام این که با چیرگی روزافزون نگرانی های بوم شناختی و شاید رواج جنبش های نوپدید اجتماعی، برنامه ی کار سیاسی و اجتماعی تازه ای به وجود آمده است. امروزه کم تر کسی است که پسامدرنیت را با جایگزینی سوسیالیسم به جای سرمایه داری یکی گیرد، در صورتی که زمانی این نظر بسیار پذیرفته شده بود. با توجه به نظر تمامیت گرای مارکس از تاریخ، طرد موضوع گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم در واقع یکی از عوامل عمده در مطرح شدن بحث های کنونی درباره ی انحلال محتمل مدرنیت بوده است.»(43)
در نظریه ی گیدنز ما با سه نوع نقد رو به رو هستیم: نقد معرفت شناختی، نقد تاریخی و نقد طبیعی انسان. این سه نوع نقد، در واقع کل پروژه ی روشنگری را زیر سؤال می برند زیرا در این پروژه، انسان در مرکز عقلانیت و معرفت علمی-تجربی قرار گرفته است، سازنده ی تاریخ است و عامل سلطه بر طبیعت و دارای حق ایجاد چنین سلطه ای.

پی نوشت ها :

1.postmodern anthropology
2.reflexive anthropology
3.poststructural anthropology
4.cyber anthropology
5.modernity
6.modernism
7.modernization
8.postindustrial society
9.post structuralism
10.postmodernism
11.reflexivity
12.pre-modern society
13.منابع عمومی درباره ی پسامدرنیسم و انسان شناسی:
Arce et al.2000;Aron 1969;Baudrillard 1999;Bauman 1991;Chesneaux 1989;Geertz 1963;Giddens 1991;Goyard-Fabre 1987;Habermas 1988;Miller 1989;Monganaro 1990;Touraine 1992
14.nation state
15.nation
16.احمدی، 1378؛ برمن، 1379؛ پارسا، 1375؛ - ، 1379؛
Gellner 1983;Harris 1987;Smith 1999; - 1999 Worsley 1984
17.automation
18.Breton 1995;Mattelart 1992; - 1998;Negroponte 1995;Nora 1978;Virilo 1996
19.traditional
20.Dubarle et al.1980;Klee 1964;Poulat 1999
21.Bonfand 1994;Faure 1987
22.Ronald 1993
23.Callebat 1998;Frampton 1980;Frampton et al.1985
24.Robert 1964; - 1999
25.Preston 1997;Randall et al.1985
26.Tönnies 1957
27.Emmanuel Wallerstein 1976
28.dependance theory
29.Preston 1997: 213-233
30.Preston 1997: 251-270
31.resistance
32.hybridity
33.Appadurai 1986; - 1993;Arce et al.2000;Comaroff 1985;Escobar 1991;- 1995;Hobart 1993; Nisbet 1969;Robertson 1984
34.Grint 2000;Lechner et al.2000;Roberts 2000
35.Fordism
36.Postfordism
37.Preston 1997: 276-321
38.Deindustrialization
39.Preston 1997;Randall 1985
40.Bauhaus
41.Choay 1980;Frampton 1999;Jencks 1977
42.Rey 1999;Robbe-Grillet 1963
43.گیدنز، 1377، صص 56-57.

منبع مقاله :
فکوهی، ناصر؛(1390)، تاریخ اندیشه و نظریه های انسان شناسی، تهران، نشر نی، چاپ هفتم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط