جمله هايي از ارسطو

چنين مي نمايد که هر کدام از فنون و پژوهش هاي ما و همچنين هر کدام از کردارها و انتخاب هاي ما تلاش در جهت دستيابي به خيري است. از اين رو، مي توانيم به درستي، خير را « غايت همه چيز » بناميم. با اين حال، واضح است
سه‌شنبه، 7 مرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جمله هايي از ارسطو
 جمله هايي از ارسطو

 

نويسنده: ارسطو
مترجم: شهرام حمزه اي





 

ما جنگ مي کنيم براي اينکه بتوانيم در حال صلح زندگي کنيم.
اخلاق نيکوماخوس، کتاب دهم، 6- 5 1177b

هدف زندگي

چنين مي نمايد که هر کدام از فنون و پژوهش هاي ما و همچنين هر کدام از کردارها و انتخاب هاي ما تلاش در جهت دستيابي به خيري است. از اين رو، مي توانيم به درستي، خير را « غايت همه چيز » بناميم. با اين حال، واضح است که ميان غاياتي که چيزها بدان ميل مي کنند فرق وجود دارد. بعضي از اين غايات خودِ اعمال اند، حال آنکه بعضي ديگر آثار و نتايج مجزا از اعمال اند. آنجا که غايات از اعمال جدا هستند، نتايج طبعاً برتر از اعمال اند. چون فنون و اعمال و دانش هاي گوناگوني وجود دارد، لاجرم غايات آنها نيز گوناگون است. غايت دانش پزشکي، تندرستي است؛ و غايت فن لشکرکشي، پيروزي است؛ و غايت علم اقتصاد، [کسب] ثروت است.

اخلاق نيکو ماخوس، کتاب اول، 1 1094a

خير براي آدمي فعاليت کوشاي نفس بر وفق کمال يا فضيلت است؛ و اگر کمالات يا فضايل گوناگوني وجود داشته باشند بر وفق بهترين و کامل ترين آنها. اما اين فعاليت مي بايست در سرتاسر عمر ادامه داشته باشد؛ چون با يک گل نه بهار مي آيد نه روزي بهاري. بر همين منوال، خوشبختي يکروزه يا کوتاه مدت، هيچ کس را به تمام و کمال نيکبخت يا سعادتمند نمي کند.

اخلاق نيکوماخوس، کتاب اول، 19- 16 1098a

تراژدي نمايش عملي است عظيم و در خور توجه جدي که در مدتي معين روي مي دهد وليکن در خودش کامل است... رويدادهايي را تصوير مي کند که موجب برانگيختن حس شفقت و ترس [در ما] مي شوند، تا بدين طريق، اين گونه عواطف پالايش يابند.

فن شعر، 28- 24 1449b

آن کس که درباره چگونگي تکوين و به وجود آمدن پديده ها تحقيق مي کند، خواه آن پديده حکومت باشد يا هر چيز ديگر، روشن ترين نظرگاه را در مورد آن به دست خواهد آورد.

سياست، 25- 24 1252a

بنابراين آشکار است که دولت آفريده طبيعت است... و يکي از ويژگي هاي آدمي [که او را از جانداران ديگر متمايز مي کند]، اين است که او به تنهايي داراي درکي از نيکي و بدي، عدالت و بي عدالتي و مانند آن است، و جمع آمدن موجودات زنده اي که از اين درک برخوردارند، خانواده و دولت را پديد مي آورد.

سياست، 18- 2 1253a

از نظر نظم طبيعي، تصور دولت، بر تصور خانواده يا فرد مقدم است؛ زيرا کل ضرورتاً بر اجزا تقدم دارد. اگر کل وجود آدمي را از ميان برداريد نمي توانيد بگوييد که يک پا يا يک دست باقي مي مانند؛ زيرا آدمي سراپا مرده خواهد بود. مگر اينکه آن را به گونه اي تلقي کنيد که گويي از سنگ ساخته شده است. چيستي هر چيز تنها از توانايي هاي آن و قدرت آن براي متحقق کردن آنها برمي خيزد. و اگر ديگر آن تونايي ها را نداشته باشد يا نتواند آنها را متحقق کند ديگر همان چيز باقي نمي ماند، بلکه فقط همان نام را دارد. بدين گونه آشکار است که شهر [اجتماع سياسي] بر فرد مقدم است؛ زيرا اگر فرد کفايت آن را نداشته باشد که به تنهايي حکومتي کامل را تشکيل دهد، نسبت او با شهر [اجتماع سياسي] صرفاً مانند نسبت هر جزء ديگري است به کل خويش. و آن کس که نمي تواند در جامعه زيست کند و يا چندان به ذات خويش متکي است که نيازي به همزيستي با ديگران ندارد، يا بايد جانور باشد يا خدا. بدين سبب، انگيزه اي غريزي در همه ي آدميان نهفته است تا به اين شکل با هم پيوند يابند، و آن کس که نخستين جامعه ي مدني را بنياد نهاد بزرگ ترين سود را به آدميان رساند. به اين صورت است که آدمي بهترين جانداران [و اشرف مخلوقات] است، درست همان گونه که در نبود قانون و عدالت، بدترين آنها خواهد بود؛ زيرا ريشه کن کردن هيچ چيز دشوارتر از ريشه کن کردن بيدادگري در سايه ي اعمال زور، نيست. اما اين زور، ذاتي انسان است، که هم عنصر تدبير و دورانديشي در آن نهفته است و هم عنصر شجاعت بي بهره از خرد، و مي توان از آن هم براي مقاصد عادلانه بهره گرفت. و هم براي مقاصد ناعادلانه. آن کساني که از زور سوء استفاده مي کنند، شريرترين، شهوتران ترين و آزمندترين موجوداتي هستند که مي توان تصور کرد. از سوي ديگر، عدالت همان چيزي است که آدميان را به حکومت پيوند مي دهد؛ زيرا اِعمال دادگري، که عبارت از تعيين عدل است، اساس نظم و سامان جامعه ي سياسي است.

سياست، 40- 25 1253a

دموکرات ها تبلور دمکراسي را در اراده و تصميم اکثريت مي دانند؛ مدافعان اليگارشي يا جرگه سالاري مي گويند که اداره و اختيار امور بايد به دست توانگران باشد. اما هر دو اين شيوه ها با موازين دادگري و برابري ناسازگار است. اگر اراده ي اقليت حاکم باشد، استبداد بر جامعه فرمانروا مي شود؛ زيرا بر طبق موازين دادگريِ جرگه سالارانه، هر کس که بيش از ديگران ثروت داشته باشد، حکومت مطلقه اش بر ديگران به تنهايي، بر حق است. از سوي ديگر، اگر اراده ي اکثريت بر جامعه حکم کند، چنان که پيش تر گفتيم، حکومت با ضبط اموال توانگران، که در اقليت هستند و بنابراين حق تصميم گيري ندارند، بناي بيداد مي گذارد. پس آن مفهوم برابري که هر دو دسته بتواند بر سر آن به اشتراک نظر برسند، بايد برگرفته از تعريفي از حق باشد که ميان هر دو دسته مشترک باشد.

سياست، 28- 19 1318a

موضوعات رياضي از نظر جوهري برتر از اشيا نيستند. آن ها تنها از حيث تعريف منطقي بر اشياي محسوس تقدم دارند نه از حيث وجود. موضوعات رياضي نمي توانند در جايي به گونه اي جدا و مستقل وجود داشته باشند. اما از آنجا که آنها در اشياي محسوس نيز ممکن نيست باشند، بنابرين روشن است که موضوعات رياضي يا اصلاً موجود نيستند و يا تنها به معنايي خاص موجودند که اين معنا، دلالت بر وجودي مستقل نمي کند. زيرا « وجود داشتن » مي تواند معاني بسيار مختلفي داشته باشند.

مابعدالطبيعه ( متافيزيک )، 17 - 12 1077b

تا جايي که به اجسام طبيعي مربوط مي شود، بعضي از آنها جان دارند و برخي بي جان هستند. به ديگر سخن، برخي از اجسام طبيعي توانايي دارند که تغذيه کنند، رشد کنند و دچار فساد شوند. پس هر جسم طبيعيِ جاندار، نه تنها جوهر است، بلکه جوهري مرکب است، اما از آنجاکه آن جسم از نوع خاص است يعني جاندار است - نمي تواند همان نفس باشد. زيرا جسم، موضوع است. نه چيزي که بر موضوع حمل شده باشد، و در نتيجه جسم، ماده است. پس نفس به اين معني جوهر است که صورت جسمي طبيعي است که بالقوه جاندار است. جوهر در اين معنا فعليت است. اما به اين ترتيب، نفس، فعليت جسم جاندار است. اما فعليت دو شأن دارد که يکي شبيه داشتن دانش است و ديگري شبيه استفاده از دانش. فعليتي که ما از آن سخن مي گوييم شبيه داشتن دانش است. زيرا هم خواب و هم بيداري نيازمند حضور نفس است - و بيداري همانند استفاده از دانش است، حال آنکه خواب شبيه داشتن دانش بدون استفاده از آن است.

درباره نفس، 26- 17 412a

روشن است که علل وجود دارند و تعدادشان نيز بي شمار است. اين علل زماني بر ما مکشوف مي شوند که بپرسيم: « چرا اين اتفاق افتاد؟ » اين ما را به چند سؤال مهم رهنمون مي شود. وقتي با چيزهاي تغييرناپذير مواجه مي شويم مي پرسيم: « آن چيست؟ » براي مثال در رياضيات اين سؤال را مي توان در تعريف خط مستقيم يا اعداد و امثال آن خلاصه کرد يا در موارد ديگر ممکن است بپرسيم: « چه چيزي باعث اين تغيير شد؟ » چنان که براي مثال در مورد سؤال « چرا اين مردم به جنگ رفتند؟ » جواب ممکن است اين باشد که « زيرا به مرز حمل شده بود. » يا به غايت امر برمي گردد: به عبارت ديگر آنها به جنگ رفتند تا فرمانروايي کنند. در مقوله اي ديگر، آنجا که چيزهايي به وجود مي آيند، علت آن ها ماده خواهد بود. آشکارا علل از اين قرارند. انواع مختلفي از علل وجود دارد، و هر کس که مي خواهد در پي فهم طبيعت برآيد بايد بداند چگونه پرده از روي آنها بردارد. به واقع، علل چهارگونه هستند: مادي، صوري، فاعلي و غايي.

سماع طبيعي ( فيزيک )، 24- 14 198a

چون حرکت سرمدي است پس محرک اول نيز، اگر وجود داشته باشد، سرمدي است... و در اينجا کافي است که به وجود محرکي واحد قائل شويم که مقدم بر همه چيزهاي نامتحرک، اشيا را به حرکت وا مي دارد، و چون سرمدي است مبدأ حرکت همه چيزهاي ديگر است.

سماع طبيعي ( فيزيک )، 14- 7 259a

ارسطو به قدري درباره بي شمار چيزها مبتکرانه مطلب نوشت و انديشه کرد که لاجرم شماري از امور را اشتباه فهميد:
کساني که سوراخ هاي بيني آنها پره هايي کلفت دارد تنبل هستند؛ درست مانند گاو. آنها که سر بيني شان کلفت است بي احساس هستند، درست مانند گراز. بر عکس، افرادي که بيني آنها نوک تيز است به آساني عصباني مي شوند؛ مانند سگ ها. با اين حال آنهايي که نوک بيني شان گرد و صاف است بخشنده اند، مانند شيرها. آنهايي که نوک بيني شان باريک است مانند پرندگان هستند؛ اما اگر بيني شان عقابي و مستقيم از پيشاني بيرون زده باشد، مستعد رفتار بي شرمانه اند ( درست مانند کلاغ هاي سياه. )

قيافه شناسي، 36- VI28

ارسطو سعي بسيار کرد تا پژوهش علمي و طبقه بندي را بنياد نهد و تثبيت کند. دستاوردهاي او در اين زمينه حيرت انگيز هستند. به ويژه اگر بسياري از مدارک و اطلاعات رايج [در آن روزگار] را در اين زمينه در نظر داشته باشيم؛ مدارک و اطلاعاتي که ارسطو پاره اي از آنها را ثبت کرده است:
گفته مي شود در شبه جزيره عرب نوعي کفتار زندگي مي کند که تنها با حضورش طعمه خود را فلج مي سازد. اگر اين کفتار به سايه انساني قدم گذارد، نه تنها او را فلج مي کند؛ بلکه قدرت تکلم را نيز به کلي از او سلب مي کند... دو رودخانه در اوبوئيا جاري است، گاوهايي که از آنکه سربيس نام دارد آب مي نوشند سفيد مي شوند، و گاوهايي که از آنکه نلئوس نام دارد آب مي نوشند سياه مي شوند... رودخانه ي رنوس در جهتي برخلاف ديگر رودخانه ها جاري است، يعني در جهت شمال، جايي که ژرمن ها در آن ساکن اند. در فصل تابستان مي توان در آب هاي اين رودخانه کشتي راند، اما در فصل زمستان، سطح آن به گونه اي يخ مي بندد که مردم مي توانند چنان که روي زمين راه مي روند، بر روي آن آمد و شد کنند.

درباره ي شنيده هاي شگفت انگيز، 145، 168

در طول قرن ها بخش زيادي از مساعي ارسطو در عرصه فلسفه، خدشه ناپذير قلمداد مي شد. حقايق او « حقايقي سرمدي » بودند که هرگز نمي شد به انکار آنها برخاست. اما ظهور فلسفه جديد منتهي به آن شد که رفته رفته تفکر ارسطويي کنار نهاده شود. به طور قطع، انتظار مي رفت که مهم ترين دستاورد او، يعني منطق، تا ابد باقي بماند. آنگاه نيچه قدم به صحنه گذاشت، و حتي منطق را هم زير سؤال برد:
ما نمي توانيم چيز واحدي را همزمان تأييد و انکار کنيم. اين يک قانون تجربي ذهني است و بيانگر هيچ گونه « ضرورت » منطقي نيست و تنها به ناتواني ما در اين کار اشاره دارد.
در نظر ارسطو، قاعده امتناع تناقض، يقيني ترين و اساسي ترين اصل است؛ اصل نهايي و بنيادي ترين اصلي است که تمامي برهان هاي استدلالي بر آن استوارند؛ مبادي همه اصول بديهي به اين قاعده وابسته است. پس اگر به واقع چنين است، چه بسا بايد با دقتِ بيش تر، پيش فرض هايي را که در عمق آن نهفته اند بررسي کنيم. [اين اصل] يا چيزي درباره ي فعليت، درباره وجود اظهار مي کند، به گونه اي که از پيش، از منبع ديگري آن را مي دانسته ايم؛ يعني به گونه اي که محمول هاي متضاد را نمي شد به آن [= وجود] نسبت داد.
يا به اين معناست که محمول هاي متضاد نبايد به آن نسبت داده شوند در اين صورت، منطق، آن گونه که پيش تر فرض شده است، لازمه شناخت حقيقت نخواهد بود، بلکه صرفاً لازمه سامان بخشيدن به جهاني خواهد بود که ما مي توانيم آن را جهاني حقيقي قلمداد کنيم.
بنابراين مسئله همچنان به قوت خود باقي است که آيا اصول اوليه منطق دقيقاً با واقعيت تطبيق مي کنند؟ يا اينکه صرفاً ابزار و روشي براي ما هستند تا مفهومي از « واقعيت » را که مي پسنديم بيافرينيم؟ براي دادن جواب مثبت به سؤال اول، همان طور که اشاره شد، بايد از وجود، شناختي پيشين داشته باشيم. ( يعني شناختي سابق بر استفاده ي ما از منطق و کاملاً بي ارتباط با آن. ) و مسلم است که اين شِق درست نيست. بنابراين، گزاره ي مذکور ( همان که اصل امتناع تناقض را شکل مي دهد ) متضمن هيچ ملاکي براي حقيقت نيست. بلکه همان حکمي است که مي گويد چه چيزي بايد حقيقت به شمار آيد.

نيچه، اراده ي معطوف به قدرت، قسمت 516

بدين ترتيب، منطق به اخلاقِ نحوه ي نگرش ما به جهان و نحوه ادراک ما از آن تبديل مي شود. اخلاقِ شناخت شناسي ما. انکار منطق « اشتباه » است، نه به معنايي ناظر بر واقعيت، بلکه به معنايي اخلاقي. بنابراين، تمامي تصورات ما از حقيقت - حقيقت منطقي، علمي، ديني، لزوم بيان اجتماعي حقيقت و نظاير آن - در يک مقوله جاي مي گيرند. اين تصورات نظام هايي هستند که ما در سايه ي آنها زندگي مي کنيم؛
نظام هايي که براي ما مفيد و سودمندند. هيچ يک از آنها بر آنچه در واقعيت رخ مي دهد استوار نيست؛ بلکه مبتني بر چيزي است که براي ما سودمند است و با طريقه اي که براي نگريستن به جهان اختيار مي کنيم سازگاري دارد.
منبع مقاله :
استراترن، پل، (1389)، آشنايي با ارسطو، ترجمه ي شهرام حمزه اي، تهران: نشر مرکز، چاپ پنچم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط