تاريخي توأم با موفقيت

در طول تاريخ كوچ اقوام و در اوايل قرون وسطي، هركس با فرانك ها سروكار پيدا مي كرد، ديگر از دستشان خلاصي نداشت. آنان در ابتدا در قالب گروه هاي نامنظمي از قبايل كوچك و جنگجو- كه زماني " آزادها " و سپس "‌بي باك ها " يا " وحشي
جمعه، 25 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تاريخي توأم با موفقيت
تاريخي توأم با موفقيت

 

نويسنده: پتر آرتز
مترجمان:
علي رحماني (تيرداد)
مرضيه ذاكري





 

در طول تاريخ كوچ اقوام و در اوايل قرون وسطي، هركس با فرانك ها سروكار پيدا مي كرد، ديگر از دستشان خلاصي نداشت. آنان در ابتدا در قالب گروه هاي نامنظمي از قبايل كوچك و جنگجو- كه زماني " آزادها " و سپس "‌بي باك ها " يا " وحشي ها " ناميده مي شدند- ساحل غربي پايين رود راين را ناامن نمودند. آن ها در ميانه قرن سوم به صورت واحد بزرگي درآمدند، قلعه هاي رومي را در ساحل راين ويران ساختند و از طريق سرزمين گل ها به سمت اسپانيا پيشروي كردند. آنان همچنين كشتي هايي را متصرف شدند و در مقابل ساحل آفريقاي شمالي در جهت هاي مختلف به حركت درآمدند. سپس در قرن چهارم، كلن، بن و ساير شهرهاي كوچك را با خاك يكسان نمودند. تهاجم آنان به حدي پي گيرانه و هيجان برانگيز بود كه به زودي امپراتوران رومي را بر آن داشت كه فرانك ها را به عنوان روستاييان مشمول نظام وظيفه در بخش شمالي سرزمين گل ها ساكن كنند. ظاهراً راه ديگري براي سلطه بر آنها وجود نداشت. هدف از وحدت بخشي و يكپارچه سازي آنان در منطقه تحت حكومت روم، دفاع از امپراتوري در مقابل حملات ژرمن ها بود. فرانك ها خود را به عنوان نيروهاي كمكي كارآمد و برجسته نشان دادند. حتي برخي از رهبرانشان به مقام عالي ترين فرماندهان سپاه روم نائل آمدند كه از جمله آنان مي توان به سيلوانوس اشاره كرد كه در 355 ميلادي در كلن به مقام امپراتوري رسيد، اما چندي بعد از اين مقام عزل گرديد. ساليرها به عنوان قوم اصلي فرانك ها در صفحه روزگار پديدار گشتند. در اواسط قرن چهارم، ساليرها به بلژيك حمله كردند كه بعد از آن فلاويوس كلاوديوس ژوليان (1)، امپراتور بعدي روم كه از سوي مسيحيان آپوستاتا (2) نام گرفت، آنان را در 358 ميلادي در منطقه اي ميان ماس و شلده اسكان داد. در ساحل شلده، شهر ساحلي تورناي قرار دارد. از همين جا تاريخ موفقيت آميز فرانك ها آغاز شد.
چندي پس از سال 400 ميلادي، ساحل پايين رود راين در ترومرن (3) به مرزي نظامي تبديل شد. اينك فرانك ها به همراه خانواده هايشان پيشروي به سمت بخش شمالي سرزمين گل ها را آغاز كردند. گرچه آئتيوس، فرمانده رومي، همچنان مراقب اوضاع بود و بارها عليه متجاوزان اقدام مي كرد، حال ديگر نمي شد از شر اين ارواح كه به اجبار احضار شده بودند، خلاصي يافت. پس از آنكه آئتيوس در 440 ميلادي، ‌سپاه فرانك ها را در آراس شكست داد، منطقه اطراف تورناي به كلوژو (4) پادشاه فرانك ها با اصل و نسب ساليري كه اينك يك هم پيمان محسوب مي شد، واگذار گرديد. احتمالاً يك چنين درون بوم هاي فرانكي، تحت رهبري پادشاهان كوچك در ساير مناطق نظير ساحل رودخانه هاي ماس، موزل، راين، در جلگه هاي بلژيك تا كناره رايمس نيز به وجود آمد. البته پادشاهي كوچك تورناي به زودي سر زبان ها قرار گرفت. با كلوژو ( مرگ در حدود 455 ) و به ويژه جانشينش شيلدريش ( مرگ در 482 ) يك خاندان پادشاهي مصمم و كوشا براي نيل به قدرت، در صحنه تاريخ ظاهر گرديد: خاندان ساليري- فرانكي مرووينگي ها. آنان از تورناي به طرز چشمگيري قدرت خويش را توسعه دادند، در حالي كه در اين اثنا معروف ترين و موفق ترين مرووينگي پا به عرصه نهاد: كلودويگ. در زمان حكومت او ( 511- 482 ميلادي ) كليه گروه هاي قومي فرانكي با يكديگر متحد شده و از تركيب اقامتگاه هايشان پادشاهي مقتدر و يكپارچه اي را پديد آوردند. فرانك ها تقريباً تمام سرزمين گل ها را تحت سلطه خود درآوردند و همواره بر آنان حكم راندند.
كلوژو، شيلدريش و كلودويگ، اين مرووينگي ها بنيان گسترش اروپاي باختري را پايه ريزي كردند. در زمان حكومت آن ها، همزيستي مهاجران فرانكي با جمعيت ژرمن به طور كامل تحقق يافت. آنان همچنين موفق شدند از تلفيق تعداد زيادي از مهاجرنشين هاي فرانكي در سرزمين گل ها، پادشاهي واحدي را به وجود آورند. مسلماً گام مهمي كه تا آن زمان برداشته شد، فرونشاندن شورش بزرگ هون ها در 451 ميلادي بود كه در پي آن فرانك ها بيش از پيش توانستند در منطقه راين، در سرزمين گل ها به اهداف خود جامه عمل بپوشانند. آخرين باقيمانده حكومت رومي ها در سرزمين گل ها، امپراتوري " سياگريوس " (5)، در حوالي رايمس و كامبراي، در سال 486 از ميان رفت. فرانك ها از بهترين موقعيت براي دستيابي به قدرت برتر در غرب برخوردار بودند و سرانجام طي اقدامي متهورانه موفق شدند كليد مهم قدرت را در دست گيرند. براي ايجاد وحدت واقعي در امپراتوري به وجود آمده كه اقوام ژرمن و رومي را دربرمي گرفت، بايد علاوه بر پادشاهي مركزي، يك كليساي مركزي نيز به وجود مي آمد. كلودويگ مي دانست كه چه اقداماتي بايد انجام دهد. او در روز كريسمس سال 497 ميلادي به مذهب كاتوليك روي آورد و توسط اسقف رميگيوس (6) در رايمس غسل تعميد داده شد. اسقف گرگور فون تور (7)، نويسنده " ده كتاب درباره تاريخ فرانك ها "، اين لحظه تعيين كننده را بدين شرح توصيف نموده است:
رميگيوس: تو، از قبيله زيگامبر (8)؛
سرت را خم كن.
پرستش كن آنچه را سوزانده اي،
بسوزان آنچه را پرستش كرده اي.
آيا به خداوند پدر، قادر مطلق در تثليث اعتقاد داري؟
كلودويگ: اعتقاد دارم.
رميگيوس: آيا تو به عيسي مسيح، پسرش كه روح قدسي در او دميده شده و از مريم، دوشيزه باكره، متولد گرديده. آنگاه توسط پونتيوس پيلاتوس (9) به صليب كشيده شده، جان سپرده و در روز سوم از ميان مردگان رستاخيز كرده است، اعتقاد داري؟ آيا ايمان داري كه او به آسمان عروج كرده و در سمت راست خداي پدر، قادر مطلق نشسته و از همان جا بار ديگر در آخر زمان ظهور خواهد كرد تا به حساب مرده ها و زنده ها رسيدگي كند؟
كلودويگ: ايمان دارم.
رميگيوس: آيا به همان اندازه به روح القدس، كليساي مقدس خدا، ايمان داري؟
كلودويگ: ايمان دارم.
رميگيوس: من تو را به نام پدر، پسر و روح القدس غسل تعميد مي دهم.
كلودويگ ( كلوويس )، اولين پادشاه بزرگ ژرمن است كه به شيوه كاتوليك رومي غسل تعميد داده شد. در همان روز، 3000 جنگجوي فرانكي به مذهب كاتوليك روي آوردند. درواقع نوعي مسيحي كردن كه از بالا جريان مي يافت: پادشاه غسل تعميد مي كرد، اشراف و مردم نيز ناگزير به پيروي از وي بودند. از اين رو بعدها، گوت هاي غربي در اسپانيا و آنگلوساكسن ها نيز در انگلستان بدين شكل عمل كردند.
با غسل تعميد كلودويگ، وحدت مذهبي امپراتوري فرانك ها شكل گرفت. در همين حال بنيان وحدت سياسي گُل ها و ژرمن ها نيز به منظور ايجاد ملتي واحد در امپراتوري فرانكي پايه ريزي شد. كلودويگ با تغيير عقيده و گرويدن به مذهب كاتوليك، از نظام اتحاديه پادشاهان ژرمن كه توسط تئودريش بزرگ، پادشاه آريني گوت هاي شرقي ايجاد شده بود، خارج گرديد.
احتمالاً رويداد غسل تعميد كلودويگ در رايمس، محبت و همدلي فراوان مردم بومي و همچنين بيزانس را برايش دربرداشت. اينكه پادشاه عقيده اكثريت جمعيت گُلي- رومي را پذيرفته و برخلاف تاريخ خاص كشور خود در مورد آن تصميم گيري كرده بود، تأثير شاياني برجاي گذاشت. از طرف ديگر ساير گل هايي كه در جنوب غربي فرانسه ساكن بودند، مجبور به تحمل حكومت گوت هاي غربي آريني بودند. مذهب كاتوليك در رايمس با موفقيت چشمگيري روبرو گرديد و اسقف هاي گُلي نيز بدين خاطر از پادشاهشان تشكر نمودند، در حالي كه هر كجا و به هر شكل ممكن اعم از مذهبي، سياسي و نظامي، حكومت پادشاه را حمايت مي كردند. بدين طريق مجموعه بسيار عظيمي حاصل آمد كه قادر به پيش بيني اوضاع آينده بود. علاوه بر پادشاه و ارتش، كليسا سومين ستون حكومت امپراتوري فرانك ها محسوب مي شد. عجب تحولي صورت گرفته بود! فرانك ها نيز در ابتدا همانند ساير ژرمن ها، كليساها را به منزله نهادهايي قلمداد مي نمودند كه به خصوص دعوت به غارتگري مي كردند و حال به عنوان مؤسسان كليساها و ديرها قدم پيش نهاده و به حمايت از كلروس (10) و جامعه اش برخاستند. كلودويگ ضمن برخورداري از اين حمايت، بر آن شد تا سياست عظيم اروپايي خود را به اجرا برساند و امپراتوري كوچكش را به قدرتي بزرگ مبدل سازد.
كلودويگ كه در ابتدا پادشاهي كوچك بود، اينك حاكم منحصر به فرد فرانك ها گرديد. او در سن شانزده سالگي صاحب نخستين فرزند شد. در مورد آنچه كه به جذابيت مردانه مربوط مي شود، بايد گفت كه او از اين لحاظ مثل پدرش بود؛ مي گويند پدرش در آغاز حكومتش با دختران زيادي از طبقه متوسط و پايين جامعه معاشرت داشت و همين امر موجب سلب قدرت از وي گرديد. آنگاه از مهلكه گريخت و نزد پادشاه تورينگن و همسرش بازينا پناه آورد. شيلدريش، بازينا را چنان شيفته خود ساخت كه به خاطر او همسرش را ترك كرد و دنبالش به راه افتاد:" من به شايستگي تو پي برده و مي دانم كه بسيار شجاع هستي، از اين رو با تو آمده ام تا در كنارت مأوا گزينم ". اما نه تنها در كنارش پناه گرفت، بلكه با او ازدواج هم كرد. كلودويگ كه ثمره اين ازدواج عاشقانه بود، هنوز شانزده سالش تمام نشده بود كه پادشاه فرانك هاي ساليري گرديد. كلودويگ سياستمداري باهوش، واقع بين و قدرت طلب بود كه به خوبي مي دانست بايد با قدرتي پايان ناپذير، مهارتي سرشار و بدون هيچ گونه پروا و ملاحظه اي هدف هايش را تحقق بخشد. او هركس را كه مانع اجراي هدف هاي توسعه طلبانه اش مي گرديد و سد راه وحدت ساليرها و فرانك هاي رايني مي شد، بلافاصله از ميان برمي داشت؛ او براي رسيدن به مقصود، تعدادي از پادشاهان قومي فرانكي را به قتل رسانيد و حتي به خويشاوندان خود نيز رحم نكرد.
زيگيبِرت (11)، پادشاه فرانك هاي رايني ناجوانمردانه به قتل رسيد، زيرا كلودويگ كلودريش (12)، پسر خود او را تحريك به كشتن پدر نمود. پادشاه جوان پس از انجام عمل پليدش، با افتخار اعلام كرد:" پدرم مرده است و من صاحب امپراتوري و گنجينه هايش شده ام. هرچه از گنجينه هايش بخواهي، با كمال ميل تقديم خواهم كرد." قاصدان كلودويك نيز كلودريش جوان را در حالي كه به طرف گنجينه هايش خم شده و به خود مي باليد، به قتل رساندند. چند روز بعد، هنگامي كه كلودويگ در جمع مردم كلن حاضر گرديد و سعي در جلب توجه آنان مي نمود، در حالي كه قيافه معصومانه اي به خود گرفته بود، با اداي سوگند و با تأكيد اطمينان داد كه: " من هيچ ارتباطي به اين قضيه ندارم. من كه قادر به ريختن خون خويشاوندانم نيستم؛ اين بي انصافي است. اما به دليل بروز چنين وقايعي به شما توصيه مي كنم كه همگي رهبري مرا پذيرفته و تحت حمايت من، با آسودگي و امنيت زندگي كنيد. " چه كسي مايل بود خود را از اين حمايت محروم سازد؟ اسقف گرگور فون تور در كتاب " تاريخ فرانكي " خود حدود صد سال پس از تأسيس امپراتوري، به ويژه رياكاري خودپسندانه اين مرووينگي را به تمسخر گرفت:" او ابتدا خويشانش را از بين مي برد و سپس از اين بابت ناراحت است كه ديگر طايفه اي ندارد! مقامات كليسايي به زودي تصميم مي گيرند كلودويگ را به دليل كشتارهاي بي رحمانه اش، به جاي ديگري منتقل كنند. اما دست كم ارتقاي كليسا را در دوران هاي سخت و پرمخاطره مديون وي مي دانند. "
كلودويگ در سال 496 ميلادي، با هدف دستيابي به قدرتي بزرگ، ابتدا آله مان هاي ساكن در بخش جنوب شرقي سرزمين گل ها را با يكديگر متحد كرد، اما پس از آنكه لشگريانش از حركت باز ايستاده و حتي در آستانه شكست قرار گرفتند، در ميدان نبرد از عيسي مسيح ياري خواست و قسم خورد در صورت پيروزي به مذهب كاتوليك ايمان بياورد. شاهزاده هاي ژرمن اغلب از خداي مسيحايي مدد مي جستند تا ميزان قدرت او را بسنجند. چنانچه نتيجه مثبت مي شد و آنان جنگ را به نفع خود پايان مي رساندند، بلافاصله غسل تعميد مي كردند. در مورد كلودويگ نيز نتيجه كاملاً معلوم است، او تغيير مذهب داد. براساس نوشته هاي گرگور فون تور، او ظاهراً فقط به همسر كاتوليكش كرودشيلده (13)‌ اعتماد كرده و در حين نبرد با اداي سوگند چنين عهدي بسته بود:
" عيسي مسيح، كرودشيلده مي گويد تو پسر خداي زنده و جاودان هستي؛ مي گويند تو مظلومان را ياري مي كني و كساني را كه به تو اميد دارند، پيروز مي گرداني- با فروتني به تو التماس مي كنم كه مرا از كمك شايان خود بهره مند سازي. اگر اكنون مرا بر دشمنانم پيروز گرداني و من شاهد همان قدرتي باشم كه ملتي كه به نام تو خود را متبرك ساخته اند، به وجود آن در تو پي برده و به آن مباهات مي كنند، در اين صورت به تو ايمان خواهم آورد و به نام تو غسل تعميد خواهم كرد. زيرا من از خدايانم ياري خواستم، اما همان گونه كه تجربه كردم، بسيار بعيد است كه آنان به من ياري رسانند. از اين رو معتقدم كه آنان فاقد قدرت اند، زيرا به كساني كه در خدمتشان هستند، كمك نمي كنند.
اينك از تو مدد مي جويم و مي خواهم به تو ايمان بياورم؛ فقط مرا از دست مخالفانم برهان. "
او پس از سركوبي آله مان ها كوشيد بورگوندي ها را نيز تحت سلطه خود درآورد؛ اما اينان خود را بسيار معتقد نشان دادند. افراد بعدي، گوت هاي غربي بودند كه در نبرد " ووئيله " (14)‌در سال 507 ميلادي مغلوب او گرديدند و به سمت اسپانيا رانده شدند. بدين ترتيب امپراتوري باشكوه تولوزاني گوت هاي غربي در حد فاصل ميان لوار و پيرنه نابود گرديد.
تنها كسي كه با موفقيت در مقابل كلودويگ ايستاد و مانع عبورش از درياي مديترانه شد، تئودريش بزرگ بود. او پيش بيني كرده بود كه كلودويگ به دشمن قدرتمند امپراتوري هاي همجوار تبديل مي شود. بدين ترتيب اين فرانكي از نظام اتحاديه ژرمن ها كه توسط تئودريش بنا گرديده بود، عقب نشيني كرد تا امپراتوري بزرگي براي خود به وجود آورد.
كلودويگ، پادشاه مرووينگي ها ( مرووينژين ها ) در سال 511 درگذشت. به گفته گرگور فون تور، " او در اينجا در پاريس از دنيا رفت و در كليساي حواريون مقدس كه توسط خود او و ملكه كرودشيلده بنا گرديده بود، به خاك سپرده شد. او در مجموع سي سال حكومت كرد و در سن چهل وپنج سالگي از دنيا رفت. " چهار پسرش امپراتوري را بين خود تقسيم كردند و جنگ هاي تجاوزكارانه در سرزمين گل ها و ژرمن ها را ادامه دادند. هريك از آنان مي كوشيد تا امپراتوري اش را وسعت بخشد. آن ها در سال 531 امپراتوري تورينگي ها و در 534 امپراتوري بورگوندي ها را به تصرف خود درآوردند. چندين سال بعد، سرزمين بايرن نيز تحت حكومت آنان درآمد. اينك امپراتوري فرانك ها تا قلمرو گوت هاي شرقي، از ساحل درياي مديترانه و اقيانوس اطلس تا رود اِلب در منطقه تورينگن و آله مانن گسترش پيدا كرد. تنها ساكسن ها همچنان مستقل بودند. بدين ترتيب، امپراتوري فرانك ها در ميانه قرن ششم ميلادي به اوج قدرت خود دست يافت.
اينك به بررسي كلي امور مي پردازيم. به هر صورت امپراتوري فرانك ها اولين امپراتوري بزرگ از دوران باستان بود كه پس از نابودي روم، در قلمرو روم غربي به وجود آمد و به ويژه دوام يافت. اما چرا پديده اي موقت نظير امپراتوري گوت هاي شرقي و غربي، واندال ها و بورگوندي ها نبود؟
به دليل اسكان تدريجي، ايجاد يك وحدت دولتي در اولويت قرار گرفت. دهقانان و جنگجويان فرانكي كه نقل مكان كرده بودند، مي توانستند به مناطق مسكوني اوليه شان رفت و آمد كنند و حتي آوارگان را نيز متقاعد به اقامت در اين مناطق نمايند. البته آنان براي كوچ اقوام نيروي زيادي را صرف نكردند، زيرا گوت ها و واندال ها مسيرهاي ديگري را پشت سر گذاشته بودند.
فرانك ها با وجود نقش سياسي برترشان به عنوان اشغالگر، فرهنگ و زبان رومي را پذيرا گشتند. آنان طي چندين نسل، به زبان لاتين گُل ها با لهجه ژرمن صحبت مي كردند. اين امر نيز موجب وحدتشان گرديد. البته گل ها به لحاظ عددي به مراتب بر بوميان برتري داشتند. اين روند معكوس- تحميل زبان بيگانه بر بوميان- تا مرزي محدود پيش رفت؛ اما تا قرن يازدهم ميلادي در حوالي رود موزل و شهر ترير غالباً به زبان رومي صحبت مي شد.
توسعه سياسي نيز با توسعه فرهنگي مطابقت داشت. آيا كلودويگ به مذهب كاتوليك ايمان نياورده و بدين ترتيب به ايفاي نقشي نمونه آسا در جامعه گُلي- رومي تن نداده بود؟ در ضمن تغيير مذهب و به رسميت شناختن اكثريت جمعيت گُلي- رومي موجب گرديد كه كلودويگ ژرمن در شعور تاريخي فرانسه به عنوان مؤسس فرانسه جديد تلقي شود. از ديگر اقدامات ماهرانه كلودويگ اين بود كه پست هاي كليسايي را غالباً به ژرمن ها واگذار مي كرد. گرچه كليساي محلي در دولت ادغام شد، به طوري كه پادشاه نيز در شوراهاي كليسايي شركت مي ورزيد و در انتصاب اسقف ها حق انتخاب و تصميم گيري مشترك داشت، اما قشر رهبري كليسا و مناظره اش با مردم همچنان به صورت ثابت باقي ماند. كلودويگ مي دانست كه مناسبات خوب با كليسا از چه اهميتي برخوردار است.
امپراتوري فرانك ها ديگر هيچ رقيبي نداشت. اينك فرانك ها درصدد بودند اروپا را از نو بسازند. اما بر سر ساير دولت هاي ژرمن كه جانشين امپراتوري جهاني روم بودند، چه آمد؟ امپراتوري واندال ها از بين رفت، امپراتوري گوت هاي شرقي نيز پس از مرگ تئودريش فروپاشيد. لانگوباردها در مقابل فرانك ها قادر به مقاومت نبودند و سرانجام پس از چندين درگيري نظامي مغلوب آنان شدند. امپراتوري گوت هاي غربي در اسپانيا و امپراتوري آنگلوساكسن ها در حاشيه قرار گرفته و عملاً هيچ گونه نفوذي در اروپا نداشتند. اقوام ساكن در شمال اسكانديناوي نيز در دنياي كفرآميز خود انزوا گزيده و حتي حملات مرزي فريزها به آن ها كه در فرصت هاي مناسب صورت مي گرفت، تغييري در عقايد و رويه زندگي شان پديد نمي آورد. اقوام آواري- اسلاوي ساكن در مرز شرقي امپراتوري نيز بسيار دور بودند، از اين رو هيچ گونه تهديدي به شمار نمي رفتند و قادر به ارائه طرح متقابل سياسي نيز نبودند. فقط، امپراتوري روم شرقي باقي ماند كه تا قرن پانزدهم دوام يافت. در ضمن لزومي نداشت كه فرانك ها از بيزانس هم هراسي به دل راه دهند. هر دو قدرت جهاني، قوايشان را روي منطقه نفوذ واقعي خود متمركز كردند، بدون آنكه تضادي دائمي در زمينه سياست قدرت بين آنان پديد آيد.
بر سر مرووينگي ها چه آمد؟ آنان تا قرن هشتم ميلادي نام خود را حفظ كردند، اما به تدريج عظمت و فرهنگشان را از دست دادند، زيرا ديگر به آموزش ملي و مسيحي كردن نمي پرداختند، تا اينكه سرانجام در ميانه قرن هفتم، به كلي فاقد قدرت شدند. با وجود اين، كارولينگي هاي رو به ترقي به راحتي نمي توانستند از شر آنان رهايي يابند و به جاي آن ها وارد عرصه گردند. در اين ميان يك قشر رهبري جديد موسوم به " هاوس مايرها " (15) شكل گرفت كه با فرماندهان ارشد روميان قابل قياس بود. مشهورترين آن ها سرداري به نام كارل مارتل ( ملقب به پُتك ) از خانواده كارولينگي ها بود. او قلمرو فرانك ها را از طريق متصل كردن مناطق مسكوني بايووارها، آله مان ها، آكوئيتانيرها (16) ‌و فريزها به يكديگر پديد آورد. وي سرانجام در سال 732 ميلادي، طي اقدامي شجاعانه موفق شد اعراب در حال پيشروي را در پواتيه شكست دهد(17). بدين ترتيب فرانك ها از سراسر اروپاي مسيحي به انضمام رم و قسطنطنيه در مقابل مشرق زمين دفاع كردند. اين مرحله ديگري از ترقي آنان بود كه به طرز غيرمحسوسي در ساحل پايين رود راين آغاز گرديد.
از اقدام قهرمانانه و تاريخي كارل مارتل معلوم بود كه آينده، ديگر نه از آنِ مرووينگي هاي ناكارآمد، بلكه متعلق به كارولينگي ها خواهد بود. بونيفاتيوس، ميسيونر آنگلوساكسني كه بعدها به مقام اسقف نائل گرديد، به مأموريت از طرف كارولينگي ها ( كارولينژين ها ) نوسازي كليساي فرانكي را برعهده گرفت. آنگاه كارولينگي ها به طور قطع قدرت را در امپراتوري فرانك ها در دست گرفتند. شيلدريش سوم، آخرين پادشاه مرووينگي ها در سال 751 از مقامش عزل گرديد و سپس به صومعه فرستاده شد. بعدها لقب‌" بي خاصيت " را به وي دادند. پپن، پسر كارل مارتل و پدر كارل بزرگ در همان سال توسط بونيفاتيوس به عنوان نماينده پاپ، طي تشريفات خاصي روغن اندود و متبرك شد و بدين ترتيب به مقام پادشاهي منصوب گرديد. او به بركت مشروعيت كليسايي پادشاهي خود- پادشاهان بعدي نيز در آلمان و فرانسه به شيوه مذهبي تقديس شده و به مقام پادشاهي نائل آمدند- عليه لانگوباردها در ايتاليا كه پاپ استفان دوم همواره آنان را به توسعه طلبي فرامي خواند، به مقابله برخاست و آنان را شكست داد. وي همچنين با واگذاري منطقه فتح شده به پاپ، بنيان دولت كليسايي آينده را بنا نهاد.
در 768 ميلادي، كارل بزرگ به عنوان " پادشاه فرانك ها " و " حامي روميان " جانشين پدرش شد. هنگامي كه لانگوباردها پاپ را در 774 بار ديگر تحت فشار قرار دادند، كارل بزرگ امپراتوري آنان را به طور قطع تحت سلطه فرانك ها درآورد. بدين ترتيب، او بر پيمان دفاعي منعقده ميان پاپ و حاكمان فرانكي كه ظاهراً يك ربع قرن بعد شاهد آخرين پيامدش بود، مُهر تأييد زد.
تا آن زمان، كارل بزرگ قلمرو خود را به سمت شرق گسترش داد و با ايجاد حاكم نشين ها و اسقف نشين هاي جديدي نظير مونستر، پادربورن، اُسنابروك، ميندن و برمن به گسترش سرزمين هايش پرداخت. سپس طي نبردي سخت ساكسن هايي را كه سي سال تمام با سماجت عليه تبليغات وسيع مذهبي مقابله كرده بودند، سركوب نمود؛ گرچه دوك ويدوكيند (18) در 785 ميلادي به مسيحيت روي آورد و غسل تعميد نمود، اما آنان بيست سال ديگر هم مقاومت كردند، تا اينكه سرانجام به طور قطع تسليم شدند. آنگاه لشگركشي هاي موفقيت آميزي عليه اسلاوها و آوارها صورت گرفت. در زمان حكومت كارل بزرگ، امپراتوري به بيشترين وسعت خويش رسيد و از درياي بالتيك تا درياي آدرياتيك گسترش يافت.
حال لحظه مناسب فرارسيده بود: در شب كريسمس سال 800 ميلادي، پاپ لئوي سوم در كليساي بزرگ پترزدام در رم، كارل بزرگ ( شارلماني ) را به مقام امپراتوري منصوب كرد. بدين ترتيب پاپ، كارل بزرگ و نه بازيليوس (19)‌از بيزانس را به عنوان حكمران خويش به رسميت شناخت. اينك كارل بزرگ آخرين گام استوار خود را برمي داشت و مي رفت تا به عالي ترين مقام حكومتي در مغرب زمين نائل آيد. او تاج امپراتوري روم را تصاحب كرده بود.
به دنبال آشفتگي ها و مهاجرت هاي اقوام ژرمن در طي قرن هاي متمادي، سرانجام دو امپراتوري پديد آمدند كه در خاك امپراتوري روم تداوم يافتند: امپراتوري آنگلوساكسن ها در بريتانيا و امپراتوري فرانك ها در قاره اروپا. اما چه عاملي موجب شد كه فرانك ها به اين موفقيت دست يابند؟ شايد كثرت جمعيت در اين امر دخيل بود، زيرا حتي در جنگ هاي ناموفق هم كه البته كم نيز نبودند، تعدادي از آنان جان سالم بدر مي بردند، شايد هم قابليت سازگاري بالايشان با فرهنگ هاي برتر و يا حتي قدرت يادگيري زيادشان؛ پادشاهان و دولتمردان فرانكي نيز، هم حس پيش بيني بهتري داشتند و هم نسبت به سايرين بي ملاحظه تر و مصلحت گراتر بودند. احتمالاً فرانك ها از اين جهت بر ساير اقوام ژرمن برتري يافتند كه به ندرت مهاجرت مي كردند. از اين رو در حقيقت همانند سودجويان در جنگ در اين دوران پرتلاطم تلقي مي شوند- همان كساني كه كمترين كارآيي را داشتند، اما بيشترين غنايم را تصاحب مي كردند. جين پيره بودمر (20)، تاريخ نويس سوئيسي در 1957 بيانيه زير را ارائه نمود:" دولت فرانك ها به سختي قادر به برقراري آرامش و جلب رضايت مردم است. ما در اينجا به جاي آنكه شاهد اجراي امور مهم و اساسي باشيم، با تركيبي از اوضاع نامساعد ناپايدار، كمك هاي موقتي، كمبودها و بي نظمي روبرو مي شويم. نكته نگران كننده اين است كه چگونه اين امپراتوري با همه عيب هاي خود توانست بر اوضاع نامساعد حاكم در اوايل قرون وسطي فائق آيد. به هر حال يك چيز را نمي توان در مورد اين امپراتوري منكر شد: برخورداري از شايستگي و لياقت فراوان كه با وجود هرگونه انحطاط واقعي به اثبات رسيده است. "
نسب شناسي طبقه بندي شده و به ويژه توسعه موفقيت آميز اقوام ژرمن را بايد مديون شجره نامه پيچيده اي دانست كه فرانك ها در آلمان بر جاي گذاشتد. از لحاظ تاريخي به هيچ وجه نمي توان فرانك ها را در زمره مردماني به شمار آورد كه صرفاً در حوالي ورتسبورگ، اِرلانگن، نورنبرگ يا بمبرگ زندگي مي كنند،‌ بلكه آنان به صورت زير تقسيم بندي مي شوند: فرانك هاي ساكن در ساحل رودخانه هاي راين، ماين، موزل و فرانك هاي جنوبي كه اجداد فرانك هاي ساكن در بايرن هستند، راينلندي ها (21)، هسي ها (22)، فلسي ها (23)، سارلندي ها (24)، لوترينگي ها (25)، فلامن ها (26)، لوكزامبورگي ها و هلندي ها. البته نام فرانسه و نه آلمان برگرفته از نام آن هاست. از اينجا معلوم مي شود كه مناسبت هاي خويشاوندي در اروپا تا چه اندازه به هم نزديك است.
كسي كه در جستجوي نشانه هاي آغازين تاريخ آلمان است، بايد قبل از هر چيز دوران كوچ اقوام را مورد توجه قرار دهد: تاريخ رومي ها، فرانك ها و ساير ژرمن ها و در حقيقت تاريخ كِلت هايي كه زماني از سوي ژرمن ها و روميان به سمت غرب رانده شدند و اينك بازماندگانشان در جنوب آلمان به سر مي برند. اما در پايان قرن دهم ميلادي، پس از آنكه از امپراتوري كارولينگي، امپراتوري « اتوني- سالي » (27) پديد آمد، براي نخستين بار از ملت آلمان سخن گفته شد كه آلمان امروزي ثمره آن مي باشد. در آن زمان در نيمه شرقي امپراتوري كارولينگي سابق به تدريج كاربرد واژه " دويچ " (28) - از جنوب به شمال- به عنوان مفهومي كلي براي زبان هاي ژرمني اي كه در اين منطقه به آن ها سخن گفته مي شد و براي مردمان ساكن در اين منطقه مرسوم گرديد؛‌ بايرني ها اولين كساني بودند كه به عنوان " دويچه " (29) محسوب شدند. البته اين مردمان قومي مستقل نبودند و به تشكيل حكومت جديدي هم دست نزدند، بلكه همچنان در درون يك امپراتوري فرانكي يا حتي ژرمني به سر مي بردند، زيرا بر رومي ها نفوذ زيادي داشتند و به ويژه كليساي كاتوليك را نيز تحت تأثير خود قرار داده بودند. سرانجام فرهنگ ژرمني و رومي درهم آميخت و اين همزيستي فرهنگي، اروپاي غربي را به طور قطع دگرگون نمود.

پي‌نوشت‌ها:

1.Flavius Claudius Julian
2.Apoststa
3.Trümmern
4.Chlojo
5.Syagrius
6.Remigius
7.Gregor von Tours
8.Sigamber
9.Pontius Pilatus
10.Klerus
11.Sigibert
12.Chloderich
13.Chrodechilde
14.Vouillé
15.Hausmeier
16.Aquitanier
17.فرمانده سپاهيان مسلمان عرب، عبدالرحمان نام داشت كه بخش بزرگي از فرانسه را به تصرف درآورده بود (م).
18.Widukind
19.Basileus
20.Jean-Pierre Bodmer
21.Rheinlander
22.Hessen
23.Pfälzer
24.Saarländer
25.Lothringer
26.Flamen
27.Ottonisch-salische
28.deutsch
29.Deutsche [ آلماني (م).]

منبع مقاله :
آرتز، پتر (1391)، كوچ ژرمن ها در اروپا، ترجمه علي رحماني (تيرداد)، مرضيه ذاكري، تهران: اميركبير، چاپ اول.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.