تعاليم عرفاني صوفيان اوّليّه

در آموزه هاي صوفيان اوليه همواره نوعي گرايش نسبت به مفاهيم فلسفي در ارتباط با ذات الوهيّت و ارتباط روح بشر با خداوند وجود دارد. آنها خداوند را تنها وجود حقيقي و فاعل هستي مي دانند و يگانه سبب همه وجود. بنابراين برخي
سه‌شنبه، 20 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تعاليم عرفاني صوفيان اوّليّه
تعاليم عرفاني صوفيان اوّليّه

 

نويسنده: مارگارت اسميت
مترجم: محبعلي آبسالان (*)



 

چکيده

در آموزه هاي صوفيان اوليه همواره نوعي گرايش نسبت به مفاهيم فلسفي در ارتباط با ذات الوهيّت و ارتباط روح بشر با خداوند وجود دارد. آنها خداوند را تنها وجود حقيقي و فاعل هستي مي دانند و يگانه سبب همه وجود. بنابراين برخي از دقيق ترين تعاليم عرفاني که از جانب آنها به ما رسيده است به موضوع عشق و محبت اختصاص دارد، عشقي که منجر به معرفت مي شود: زيرا کسي که بطور شايسته به خداوند عشق نمي ورزد، او را نمي شناسد اما کسي که او را مي شناسد به او عشق مي ورزد.
پس معرفت حيات قلب با خداوند است و روي گردانيدن چشم دل است از همه چيز غير از خداوند. آنها بر اين باورند که وقتي فردي مقامات و احوالات عرفاني را با عشق به خداوند طي کند. مستغرض در اتصال با الوهيت است و روح با آن يگانه يکي مي شود، و اين پايان راه است.
کليدواژه ها: صوفيان اوليه، عرفان، رياضت، کشف و شهود، عشق

متن:

در حالي که اکثر صوفيان اوَليه متمايل به رياضت (1) و کمال آرامش نفساني (2) بودند، رفته رفته نوعي گرايش نسبت به مباني عرفاني در آموزه هاي صوفيان اوليه پيدا شد. بنابراين در بسياري از طريقه هاي تصوف اين گرايش خودش را در گسترش مفاهيم فلسفي در ارتباط با ذات الوهيت، ارتباط با روح بشر با خداوند امکان صعود از جنبه بشري به جنبه الهي و شيوه رسيدن به آن مرحله، و سرانجام خصيصه هاي حالت وحداني که بدان نايل شده اند، نشان داده است.
همچنان که از عرفاي صوفيه انتظار مي رود در تصور از ذات الوهيت، با دقت به زبان قرآن و عقايد سنت گرايي (3) اعتقاد داشتند خداوند در قدم ذات خود موجود و لايتناهي است، در مکان و زمان نيست، در ذات و صفاتش تغييري حاصل نمي شود و خدا حي (4) عليم (5)، رؤف (6)، رحيم، مريد (7)، قدير، سميع و بصير (8)، متکلم و باقي است. داناي کل است و هيچ چيز نيست که از علم او خارج باشد. بر آنچه آشکار و نهان است عالم است. تمام موجودات به اراده ي او وابسته اند. هرچيز که اراده مي کند و انجام مي دهد از قديم آن را مي دانسته است مخلوقات بر اسرار نهانش هيچ علمي ندارند. احکامش مطلق و بندگانش بطور کامل خود را تسليم اراده ي او مي کنند. مقدّرات خير و شر در يد قدرت اوست و تنها او سزاوار عطاي خير و رجاء است و حکمش حکيمانه است و خالق انسان است و با فعل او هستي از عدم به وجود آمد.
آنچه با حواس مشاهده و درک مي کنيم دليل انکارناپذيري بر وجود و قدرت و علم و برخي از صفات خداوند است چه نهان باشد و چه آشکار. سنگ و کلوخ، گياهان و درختان، موجودات زنده، آسمان و زمين و ستارگان، خشکي و اقيانوس، آتش و هوا، جوهر و عرض. مسلماً ما به وجود خداوند شهادت مي دهيم اما همانند يک خفاش که نور خورشيد را در روز تحمل نمي کند و فقط در تاريکي مي تواند جايي را ببيند، بنابراين فکر بشر در نهايت کمالش به مشاهده ي جلال خداوند ناتوان است. جمال (9)، جلال (10) و کمال (11) به او تعلق دارد و گاه گاهي پرستندگانش عاشقانه، به تنهايي يا با يکديگر به شناخت و معرفتش مي پردازند و به او عشق مي ورزند. بنابراين هر کس که در معرفت شاهد جمال حق باشد پيوسته مشتاق رؤيت حق است و آن کس که شاهد جلال حق باشد پيوسته دلش محلّ هيبت است و از اوصاف خويش در نفرت. شوق بر اثر تأثير محبت باشد و نفرت از اوصاف بشريت. بنابراين زدودن صفات بشري در جوهره ي محبت است. پس ايمان و معرفت، جلوه هايي از محبت هستند و علامت محبت اطاعت است و در نظر صوفي خداوند نور و جمال اعلي است.
ابوطالب مکي (12) نيايشي را که توسط جبرئيل به پيامبر ابلاغ شده است چنين بيان مي کند: « اي نور آسمانها و زمين! اي جمال آسمان ها و زمين! اي آنکه ارکان آسمان و زمين را برپا داشته است! اي کسي که خالق جهاني! اي رب العزه (13) و الجلال (14)! تو فريادرس آنهايي که در برابر تو صيحه مي کشند و غايت آمال کساني که تو را طلب مي کنند و مايه ي تسلاي عزاداران آرامش دهنده ي مستمندان. و ناله و گريه ي کساني که تو را مي خوانند اجابت مي کني! » بنابراين انسان تلاش مي کند تا کرامت عقل و نور و جلال آن را و آنچه فراسوي عقل است يعني نورالانوار و جلال و جمال اعلي را بشناسد. صوفيان حقيقت خداوند را که يگانه وجود حقيقي است به عنوان تنها فاعل و علت يگانه ي تمام هستي مي دانند يعني حقيقت يگانه. آنها معتقدند که باور به هر نوع وجود حقيقي ديگر غير از خداوند نوعي چند خدايي و شرک است و شناخت خداوند به عنوان تنها فاعل و علت يگانه اقرار به يگانگي اوست. خداوند نه تنها واحد و يگانه و بي همتاست، بلکه يگانه و همه چيز است. بنابراين يگانگي خداوند يکتايي مطلق است و تجلي مطلق او وجود کلي است. سهل بن تستري (15) مي گويد: « اصولاً وحدانيت خداوند به اين معناست کهاو بوده و هيچ چيز ديگر در خلوت و تنهايي غير از او نبوده است. خداوند آگاه بود و اراده کرد و مقرر و مقدر نمود و فرمان داد. افعال، منسوب به بندگانش مي باشد و آغاز و پايان از اوست. همه چيز در علم خدا و با حکم او ايجاد مي شود. » يک چنين نظريه اي درباره خداوند به عنوان يک حقيقت نهايي و يگانه بطور قطع منجر به وحدت وجود گرديد که از ويژگي هاي صوفيان بعدي است. هجويري (16) مي گويد: « خدا را با خدا مي توان شناخت و پديده ها را با نور خداوند. » وي در عبارتي ظريف هستي را در حقيقتي سرشار از حضور خداوند بيان مي کند و چشمهاي بشر از اينکه بتواند خداي نهان (17) را ببيند، ناتوان است. او مي گويد بدان که من هستي را محل اسرار خداوند و مکّونات (18) را وديعه وي يافته ام و او در تمام آنها خودش را نهان کرده است. جواهر و اعراض، عناصر، اجرام (19)، نيروها و طبايع (20) جمله حجاب (21) آن اسرارند. بنابراين اعتقاد به وجود تمام اينها در برابر نظريه يگانگي خداوند شرک است. و امّا خداوند تعالي (22) اين عالم را محل حجاب قرار داده و يگانگي و توحيد او محجوب گشته است و به همين جهت ارواح مجذوب وجود پديده ها و اعراض شده اند. به نحوي که دريافت اسرار الهي براي عقول مشکل است و ارواح بطور بسيار ضعيفي قرب (23) الهي را درک مي کنند.
انسان به خودش مشغول است و به چيزهاي ديگر توجهي ندارد به حدي که يگانگي خداوند را که فراسوي تمام چيزهاست درک نمي کند و نسبت به جمال الهي غافل و نابيناست و به سرور و شادي که برايش از جانب خداوند ارزاني شده است، تمايلي ندارد و از مشاهده ي حقيقت بخاطر اين جهان بازمانده است و روح بهيمي را بر خود غالب ساخته است که تمام اينها مؤثرترين حجاب هاي مابين انسان و خداست. در خصوص عقيده ي صوفيان در مورد ارتباط روح با خداوند بايد به اين نکته توجه داشت که آنها بين روح حيواني (24) يعني نفس امّاره - خاستگاه همه ي بديها - و روح اعلي (25) - منشأ همه ي خوبيها - تمايز قايل شده اند.
جنبه ي عالي روح باعقل و جنبه ي پست آن با هواي نفس تشخيص داده مي شود. در اينجا ما تشابه شديدي را با عقايد افلاطون از دو مرکب عقل و نفس درمي يابيم که روح را به جهات متضاد مي کشاند. صوفيان معتقد بودند که روح اعلي قبل از خلقت جسم موجود، و داراي قلب يا دل، روح يا جان و سّر بوده است که باطني ترين جزء مي باشد و بعدها عرفا آن را علت روح يا جرقه ي روح ناميدند.
ابونصر سرّاج مي گويد (26): آن جزيي که در آن هوا جس نفساني احساس نمي شود، مقام سرّ الهي است و در آنجا خداوند انسان را و انسان خدا را مي شناسد. عمر و بن عثمان مکي (27) درباره ي پيش از خلقت روح اعلي مي نويسد: خداوند قلب ها را هفت هزار سال قبل از اجساد بيافريد و آنها را در مقام قرب (28) خودش نگه داشت و ارواح را هفت هزار سال قبل از قلب ها بيافريد و آنها را در روضه ي انس نگه داشت و سّر ها - نهفته ترين جزء - را هفت هزار سال قبل از ارواح بيافريد و آن را در درجه ي وصل نگه داشت سپس سّر را در روح، روح را در قلب و قلب را در بدن محبوس ساخت و آنها را امتحان نمود و انبيايي را به سوي آنها فرستاد و هر کدام مقام خود را جويا شد. تن به نماز مشغول گرديد، قلب با عشق آميخت، روح به قرب رسيد و نهفته ترين جزء - سّر - در مقام وصل قرار گرفت. از اين رو صوفيان معتقد بودند قبل از اينکه روح در اين جهان درجسم وارد شود در جوار خداوند ساکن، و يگانه با او بوده است. و اين حديث ( من عرف نفسه فقد عرف ربه ) اشاره اي است به بارقه ي الهي در روح بشر. و سنت گرايان انسان را به صورت و يا شباهت خداوند گرفته اند. (29)
غزالي مي نويسد: « قلب در اصل طاهر آفريده شده است اما با اعمال بد و ناشايست آلوده گرديد و اين چهره ي پاک و تميز با ظلمت گناه به زشتي گراييد و سبب اين آلودگي و ناپاکي نفس بهيمي (30) است که به جانب آنچه زشت و مخلوقانه است جذب مي شود. » ابوطالب مکي. (31) مي گويد: نفس امّاره طبعاً مستعد براي هر عملي است يعني تمايل به هر گونه بدي دارد و به ما چنين رسيده است تا آرام و خاموش گردد يعني تسليم اراده ي خداوند شود. بنابراين خداوند نفس را مستمند و نيازمند مي سازد تا بتواند احساس نياز به پروردگار خودش بکند و خودش را از هواها و تمايلات تطهير سازد. روح فرد مؤمن به جانب بهشت است در حالي که نفس بهيمي فرد را به جهنم فرا مي خواند و هر دو نمونه در دنيا وجود دارد. بنابراين بايد نفس بهيمي توسط روح اعلي که مقام اسرار الهي است مهار گردد. » روح بشر شبيه و مانند خداوند است. بنابراين عارف مي تواند به عمل دگرگوني و تغيير و تبديل مبادرت ورزد و از خود هرگونه تفاله و آلودگي را بزدايد و ملکوتي (32) گردد. ابوطالب مکي مي گويد: « تزکيه دل، مرحله به مرحله عارف را به مشاهده (33) حقيقت نزديک مي کند تا جايي که در نفس هيچ يادي و ذکري باقي نمي ماند مگر ياد و ذکر خدا. اين شيوه تهذيب و زدودن آلودگي از روح همان چيزي است که صوفيان آن را طريقت (34) مي نامند که سرانجام بر اثر صعود روح منجر به تجديد اتحاد با خداوند مي شود از نظر هجويري (35) طريقت سه مرحله دارد که عبارتند از: اوّل مقامات (36) که ميزان ترقي و پيشرفت سالک را در طريق ( الي الله ) نشان مي دهد و بايد قبل از اينکه وارد مقام بعدي شود تعهدات و وظايف هر مرحله اجرا و فضايل مربوط به آن تحصيل گردد. و آخرين مقدم، رضا (37) و محبت است. اين مرحله مستلزم تقلا و تلاش مشتاقانه و جدي از طرف سالک است که البته در آن لحظه نمي تواند بدون ياري و هدايت خداوند به صعود و ترقي اميدوار باشد و اين نشانگر حيات مخلصانه اي است که عارف خود را از نفس رهانده باشد و شايستگي هايي را به دست آورد که تا براي رسيدن به آخرين مرحله تلاش و پشتکار نمايد. صوفيان زاهد پيشه اولّيه در مورد اولين مرحله طريقت با يکديگر هماهنگي دارند.
دومّين مرحله که عيناً با اولين مرحله فرق مي کند و به دنبال آن مي آيد يا اينکه ممکن است در همان لحظه تجربه شده باشد احوال (38) مي باشند، و احوال مرحله وجد عرفاني است که به روح سالک عطا شده است. بنابراين الطاف و توفيقات سالک را در طريقش دلگرمي و قوت قلب مي بخشد. آنها موهبت هاي الهي هستند که از طريق تلاش و کوشش به دست نيامده اند و متکي به تلاش نيستند اين مرحله، حيات اشراقي (39) است.
و آخرين مرحله، تمکين (40) است و پايان حقيقت و وصول (41) به حيات وحداني (42). اکنون عارف در مقام کمال مسکن گزيده است و در منزلگاه واقعي معبود آرامش و سکون را يافته است اينک عاشق همانند خورشيدي تابان در آسمان صاف مي درخشد زيرا تمام صفاتش را از بين برده است و صفات معشوق را به خود گرفته است، و در پرتو درخشش و وصال، عزت و جلال الهي را مي بيند در حالي که به اسرار جهان پي مي برد و آنها را درک مي کند. عارفي که در عشق الهي مستغرق است، عشق او را به جلو مي برد و صعود مي دهد و سرانجام با الوهيت يگانه مي گرداند. لامحاله بنده چون اين فيض و لطف را مي بيند وي را دوست بگيرد و چون دوست گرفت انس مي گيرد زيرا هيبت دوست، فراق و جدايي است و انس يگانگي و وصل برخي از دقيقترين و دلنشين ترين تعاليم عرفاني که از جانب صوفيان به ما رسيده است به موضوع عشق و محبت اختصاص دارد.
ابوطالب مکي (43) مي گويد: در ميان علايم عشق، ديداري رو در رو با معشوق ديده مي شود. تا او را بي پرده در دارالسلام (44) و دارالقرب (45) ببيند. اين تمايل به معناي شوق به مرگ است که کليد ملاقات و دري براي ورود به تجلي است (46) است (47). اسماء الرمليه (48) زني که مشتاق تعبد و اطاعت بود نقل مي کند که از زني صوفي همانند خودش بنام بيضاء بنت مفضل پرسيده بود نشانه اي که بتوان با آن عاشق الهي را شناخت، چيست؟ بيضاء پاسخ داد: اي خواهر من! عاشق خداوند خود را پنهان مي کند. ولي اگرچه سعي در نهان کردن خود دارد، امّا او نهان و پنهان نشده است. اسماء گفت: ويژگي هايش را براي من توصيف کن! نوع غذا و نوشيدني اش؟ ساعت خواب و بيداري و اعمالش را برايم توصيف کن. جواب داد: در واقع از من چيزي بيش از اندازه تقاضا کرده اي امّا تا جايي که ممکن باشد برايت توصيف مي کنم. اگر تو فردي را که عاشق الهي است ديده باشي در واقع موجود شگفتي را ديده اي افرادي در غم و اندوه اما همانند يک پرنده ي عاشق (49) و شيفته که در روي زمين آرام و قرار ندارد و وجد و شاديش در خلوت (50) او را از آسايش و سکون بازداشته است درحالي که در حسرت معشوق مي سوزد. غذا و نوشيدنيش عشق است و خوابش فکر وصال معشوق و ساعات بيداري ذکر و دوري از غفلت و اهمال است. هيچ اطمينان و آرامشي برايش وجود ندارد و هيچ تسلي و تسکين براي صبر و شکيبايي نمي يابد و در مدت عبوديت خداوند خستگي اش افزون نمي شود تا اينکه از عشق و تعبد طولاني به مرحله ي شوق (51) نايل مي شود پس از آن آرامش و طمأنينه به او باز مي گردد و آتش او خاموش مي شود و اخگر آن فرو مي نشيند و غم و غصه ي او تقليل مي يابد و فردي مشتاق مي شود. بنابراين اگر از عاشقي پرسيده شود از کجا آمده اي؟ مي گويد از جانب معشوق و اگر بپرسند کجا مي روي؟ مي گويد به نزد معشوق، و اگر بپرسند تمايل به چه چيزي داري؟ پاسخ مي دهد به ملاقات معشوق و اگر بپرسند خوراکت چيست؟ جواب مي دهد ذکر معشوق و اگر پرسيده شود نوشيدني تو چيست؟ مي گويد شوق به معشوق. و اگر پرسيده شود لباست چيست؟ پاسخ مي دهد حجاب معشوق و اگر پرسيده شود به چه دليل چهره ات زرد شده است؟ جواب مي دهد به دليل هجران معشوق و بي صبرانه از او پرسيده مي شود تا به کي نام معشوق را بر زبان مي گويي؟ پاسخ مي دهد تا وقتي که صورت معشوق را ببينم (52). تنها عشق و محبت پاک است که شايسته ي خداوند است و متکي به اجر و مقصودي نمي باشد. ابونصر سرّاج مي گويد: « محبت عارفان ناشي از مشاهده و معرفت آنها به محبت جاوداني الهي است که بدون دليل و علت مي باشد. » بنابراين عرفا بدون دليل به خداوند محبت مي ورزند. چنانکه غزالي (53) سه نوع محبت را نام مي برد. اوّل نفس عشق است که پاک و ساده است و فرد را به صيانت ذات وادار مي کند و هر آنچه دريافت کند به او مي دهد. دوّم عشق به ديگران است به جهت سود و منفعتي که از ديگران نصيب او مي شود چنانکه يک طبيب به جهت اعطاي سلامتي محبوب است و همچنين معلمي که قدرت علم و دانش را ارزاني مي کند، و تمام اينها به خود عشق برمي گردد. امّا عشق از نوع سوّم آن، عشق به اشياء است به خاطر خود آن شيء نه بخاطر نفع و سودي که از آن ارزاني مي شود زيرا خود آن شي داراي ماهيّت و پاداش خوشي است. و اين تنها عشقي واقعي و کامل است که مي توان به آن اعتماد کرد و آن عشق به جمال و عشق به تمام پديده هاي زيبا است و سزاوار آن کسي است که چشم هايش زيبايي را دريافت مي کند و اين به ماهيّت زيبايي مرتبط مي شود زيرا دريافت زيبايي متضمن درک ماهيّتي از خوشي و لذت است و اين لذت به خاطر خود آن چيز است نه بخاطر چيزي جدا از آن، و اشتباه است که فکر کنيم عشق جز به خاطر تمايلات نفساني و نيازها متصور نمي شود زيرا رضايت و خشنودي از يک چنين تمايلاتي با لذت آن فرق مي کند. عشق به پديده هاي زيبا بخاطر خود آنهاست و مشاهده زيبايي لذت بخش است. عشق به آب روان - بخاطر نوشيدن - و عشق به چيزهاي سبز - براي خوردن آن نيست بلکه صرفاً از جهت رؤيت آنهاست. بنابراين عشق به ستاره هاي آسمان و گل ها و پرندگان و رنگ هاي قشنگ و اشکال زيبا که ترکيب و اشکال کاملاً متناسب دارند رؤيت آنها بدون هيچ تمايلي موجب خوشي و لذت شديد مي شود. غزالي نتيجه مي گيرد که: هر جا زيبايي است عشق هم طبيعتاً با اوست بطور قطع خداوند جميل است و معشوق کساني است که جلال و جمال خداوند براي آنها آشکار شده باشد. عالي ترين نمود زيبايي و عشق و جمال تام و کامل فقط خداست و اوست که شايستگي عشق حقيقي را دارد. با رهايي از تعلقات مادي و عشق به خداوند، عشق انساني شوق الهي مي شود. بنابراين صوفي حقيقي چنين عشقي را به معشوقش پيشکش مي کند. چنانکه يحيي بن معاذ رازي گفت: « حقيقت محبت و عشق با جفا و ستم کاهش نمي يابد و با نيکويي و احسان فزوني نمي يابد چرا که هر دوي آنها سببي براي محبت و عشق هستند. عاشق را بلاي معشوق خوش باشد و براي عاشق حقيقي جفا و نيکويي يکسان است زيرا تنها چيزي که باقي مي ماند عشق است و عاشق چيزي نمي خواهد مگر آنچه حق تعالي خواسته باشد و تمايلي به خوب و بد ندارد زيرا او با خدا زندگي مي کند و تمايل به چيزي دارد که خداوند آن را مي خواهد و آن که حق را مي خواهد چيزي نمي خواهد جز آن که خدا خواهد و آن که حق او را خواهد. وي جز حق را نخواهد. آنها که به بلا راضي اند از آنچه معشوق عطا نموده خشنودند. در حالي که در رنج و مشقت است، آن که از عطا به معطي (54) نگاه مي کند به تکلّف رضا مي دهد زيرا قلوب آنها در پيشگاه الهي ساکن مي شود و سراپرده ي اسرار ايشان روضه ي انس با خداست و دلهايشان از همه چيز گريزان و از بند مقامات و احوال رهاست و روحشان از تمام مکوّنات گسسته و به خداوند متصل مي باشد. بنابراين عشق و محبت پاک و ناب هيچ جايگاهي در اراده ي شخصي ندارد. شبلي (55) گفت: « عشق و محبت آتشي در نهاد بشر است که همه چيز جز اراده ي معشوق را مي سوزاند » (56). و جامي مي نويسد: « صوفي اراده ي فردي ندارد بلکه اراده اش در اراده ي الهي محو مي شود و بعلاوه اراده اش همان اراده ي الهي است ». بنابراين کسي که تمايل به فهم چيزها و ذکر غير از خدا را دارد در محبتش صادق نيست زيرا عاشق حقيقي تمايلي به تفکر درباره ي خود ندارد بلکه فقط درباره ي خدمت به خدا فکر مي کند. ابوعبدالله قُرشي گفت: « عشق و محبت حقيقي آن است که هر آنچه داري به محبوب ببخشي تا جايي که هيچ چيز براي تو نماند و اين نه تنها به معناي فديه کردن مالکيّت فردي است که ممکن است عامل جدايي بين عاشق و معشوق شود بلکه نوعي تسليم کامل فردي است ». عاشقي که از خود تهي مي شود مي تواند اميدوار باشد به اينکه در سراپرده ي الهي مأوي گزيده است (57) چون معشوق قايم به ذات است عاشق بايد فاني شود زيرا غيرت معشوق مي خواهد که هستي عاشق فاني شود تا جايي که حاکميّت مطلق الهي صورت گيرد تا فناي صفات عاشق به ذات معشوق باشد، و عاشق نمي تواند به صفت خود قائم باشد که اگر به صفت خود قائم باشد در آن صورت از جمال محبوب و معشوق بي نياز مي شود. چون مي داند که حياتش به جمال معشوق است پس بالضروره طالب نفي اوصاف خود است زيرا با بقاي صفت خود از معشوق محبوب است بنابراين پس از دوستي معشوق، دشمن خود مي گردد براي چنين عاشقي، عشق شراب زندگي (58) است و کششي که نه عاجز مي شود و نه خشنود بلکه او را به عالي ترين سعادت مي کشاند. يکي از صوفيان چنين مي گويد: شراب محبت و عشق را جام به جام نوشيدم اين جذبه نه تمام شد و نه سير شدم. منسوب به يحيي بن معاذ (59) است که به بايزيد بسطامي (60) نوشت: « چه مي گويي درباره ي کسي که با يک قطره از درياي محبت، مست (61) مي گردد. بايزيد در جوابش نوشت که تو چه مي گويي درباره ي کسي که اگر تمام درياهاي عالم شراب محبت شود و همه را بياشامد، هنوز از تشنگي مي نالد. » همچنين از شبلي (62) نقل است که گفت: « آيا ديده اي محبي را که از شراب محبت هيچ ننوشيده باشد » (63)؟ ابوالقاسم قشيري (64) با اشاره به تأثير محبت مي نويسد: محبت مستي اي است که با جذبه اي (65) از بين برود که اول آن ذوق (66) است و پس از آن شرب و سرانجام آن سيراب شدن. بنابراين محبتي که از هيجان شديد برخوردار باشد به جذبه ي عرفاني منجر مي شود و قلب را شعله ور مي سازد يکي از صوفيان چنين مي گويد: « محبتي که داراي اطمينان (67) و طمأنينه است داراي دو ماهيّت براي عوام و خواص است. محبت وجد که مختص به خواص است که مستقيماً به جانب خداوند هدايت مي کند و در اين نوع محبت رؤيت نفس و خلق و رؤيت اسباب و احوال مشاهده نمي شود، بلکه عاشق در دو چيز مستغرق است يکي در مشاهده ي خداوند و ديگر در مشاهده ي آنچه از خداوند است.
چنين محبتي محب را کور و کر مي سازد تا جايي که غير از معشوق هيچ چيز ديگر را نمي بيند و هيچ چيز جز دوست طلب نکند و سپس عارف با محبت ناب از يک مقام به مقام ديگر هدايت مي شود تا اينکه به پايان اولين مرحله ي راه مي رسد و چون آيينه ي روح از نفس پاک شود و همانند شعله اي برخاسته از دود، شايسته ي انعکاس نور الهي گردد، در اثر وجد در دوّمين مقام وجودش منوّر از عشق الهي مي گردد. در اين جاست که عارف وارد سوّمين مرحله مي شود که مرحله ي پاياني است معرفت الهي را دريافت مي کند که در آن وقت آماده ي رويارويي با خداوند و مشاهده ي او مي شود و با او يگانه مي گردد.
محبت است که به معرفت منجر مي شود و بدان وابسته است زيرا کسي که بطور شايسته به خداوند محبت نمي ورزد او را نمي شناسد اما کسي که او را مي شناسد به او عشق و مهر و محبت مي ورزد (68).
معرفت با علم زميني کاملاً فرق دارد زيرا علم با تلاش بشر و بر اثر تعاليم معلّم به دست مي آيد. ذوالنون مصري (69) مي گويد: « تمام چيزهايي که چشمان ما مي بيند مقرون (70) به علم زميني است و آن چه را دل انسان فرا مي گيرد مقرون به علم حقيقي يعني يقين است. يکي ديگر از صوفيان در اين باره گفته است: وجد که مقرون به مراحل اوّليه ي طريقت مي باشد ناپايدار و بي ثبات است در حالي که معرفت از بين رفتني نيست. (71) از نوري پرسيده شد: چگونه خداوند را شناختي؟ گفت: « بالله (72) چرا که عقل عاجز (73) است و عقل توانايي چيزي را ندارد مگر بر چيزي که همانند او عاجز است. هنگامي که خداوند عقل را آفريد به عقل گفت: من کي هستم؟ عقل پاسخي نداد پس خداوند نور وحدانيّت را بر روي آن پوشانيد و عقل گفت: « تو خدايي. بنابراين عقل ممکن نيست خدا را بشناسد مگر بالله. پس در اصل، معرفت موهبت الهي است ». يکي از صوفيان تمايز روشني بين ايمان و معرفت بيان مي کند و چنين مي گويد:
« معرفت نار است و ايمان نور، معرفت وجد است و ايمان عطاء و فرق بين مؤمن و عارف اين است که مؤمن با نور خدا مي بيند و عارف بالله. قلب مؤمن با ذکر اطمينان (74) مي يابد و قلب عارف با خداوند آرامش و اطمينان مي يابد. علاوه بر اين خداوند بنده اش را به خود از طريق خودش شناسا کرد. شناختي بدون ابزار که در آن وجود انسان عاريتي است تا جايي که انانيت (75) در ارتباط با اين وجود براي عارف ناپايدار و گذراست. بنابراين ذکر خدا بي نسيان بود و بندگي اش بدون تقصير و کوتاهي. زيرا معرفت حال است نه مقام و الهامي است نه کلماتي صرف. پس هر کس که به کشف جلال الهي مکرّم شود هستي اش وبال وي مي گردد و صفاتش آفتگاه وي. و تمام صفاتش مورد ملامت و سرزنش قرار مي گيرد و آن کسي که خداوند از او و او از خدا باشد به هيچ چيز ديگر وابسته نيست. و حقيقت معرفت شناخت ملک (76) الهي است و چون کسي تمام هستي را متصرف وي بداند با مخلوقات هيچ کاري ندارد که توسط خودش يا خلق محجوب شود. و حجاب از جهل برخيزد و چون جهل فاني شود حجابها متلاشي گردد و فرد متعلق به دنيا با معرفت عقبايي (77) مي شود. پس معرفت حيات قلب با خداوند است. و روي گردانيدن چشم دل است از همه چيز مگر خداوند. غزالي گويد: هدف عرفا دستيابي به معرفت است زيرا مايه ي تسلي (78) و آرامش است براي دلهايي که از حقيقت پنهانند و توانايي شناخت را ندارند و چون فرد به آن معرفت نايل آيد تمام دلهره ها و اضطرابها و تمايلات نفساني را محو مي کند و قلب، سرشار از موهبت (79) مي گردد. به حدي که اگر عارف در آتش هم افکنده شود به جهت استغراق در موهبت آن را احساس نمي کند و اگر لذات بهشتي در برابرش عرضه گردد به جانب آن نخواهد رفت زيرا از موهبت الهي و از وصول کامل که فراسوي همه چيزها است برخوردار است. اين معرفت براي صوفيان با نور تشخيص داده مي شود، نوري که بر روح و دل انسان مي تابد و آن را منوّر مي گرداند و آن از نورالانوار (80) حاصل مي شود. و در حقيقت فرد با اين نور ذاتي و غيرقابل دسترس آميخته مي شود و دو چيز تبديل به يک چيز مي شود. همچنانکه جرقه به شعله تبديل مي شود. ابوطالب مي گويد در حقيقت معرفت نوري است که خداوند در قلب مي افکند و عرفان نور يقين است و بنده به توحيد و يگانگي از طريق همين معرفت نايل مي شود. نوري که پرتوهايش را از ذات سرازير مي سازد. و همين نويسنده از نيايش يک صوفي مي نويسد: « خدايا! نوري به قلب و آرامگاه من ارزاني فرما! نوري عطا کن به چشم و گوش من و به احساس و هستي من و نوري در برابر و پشت سر من و نوري به دست راست و چپ من و نوري به بالا و پايين وجود من! الهي نور را در وجودم گسترش بده و به من نوري عطا کن و تمام وجودم را منور گردان! » و اين انواري است که پيامبر نيز آن را از خداوند طلب مي کرد و برخوردار بودن از چنين نوري به معناي مستغرق بودن هميشگي در نور نور است. بنابراين معرفت شناختي است که از طريق مشاهده حاصل مي شود نه از طريق شنيدن و غزالي (81) درباره ي آن مي گويد: « بپذير آنچه را که مي بيني و رها کن آنچه را که مي شنوي. چون خورشيد مي تابد نيازي به زحل نيست. » و ابوطالب (82) با همان لحن و شيوه مي نويسد: « معرفت حقيقي مشاهده است که آن عين اليقين (83) است. » پس معرفت مشاهده است زيرا وقتي چشم دل از مشاهده ي خداوند به وسيله ي تمام حجابهايي که او را احاطه کرده است محروم مي ماند به مشاهده ي حقيقت صفات الهي با نور باطني خود مي پردازد و به فراسوي نوري که به ايمان داده مي شود، مي رود زيرا معرفت مقرون به قلمروي مي شود که کاملاً با قلمرو ايمان فرق مي کند.
همچنانکه اسحاق نينوا گفته بود که: « به محض اينکه خدا را شناختيد او را مي بينيد » و پيامبر گفته است پرستش « خدا کنيد چنانکه او را ديده ايد ». صوفيان اين سخن پيامبر را براي کساني که معرفت را کسب نموده اند حجتي براي مشاهده خداوند در اين حيات بطور رو در رو قرار مي دهند. گفته شده است هر کسي در رياضتهاي فردي بسيار صادقانه و خالصانه عمل کند به مشاهده مطمئن باشد زيرا ارتباط تنگاتنگي بين رياضت (84) ظاهري با مشاهده باطني وجود دارد بنابراين وقتي اراده فردي در اين جهان فاني شد به مشاهده نايل مي شود و وقتي اطمينان مشاهده حاصل شد ديگر هيچ اختلاقي بين اين دنيا و آخرت وجود ندارد.
محمد بن فضل درباره ي اين گونه مشاهده گفت: من در شگفتم از کساني که در اين دنيا کعبه (85) را مي جويند و چرا آنها حق را در قلبشان جستجو نمي کنند؟ در حالي که آنها گاهي آن خانه را مي بينند و گاهي آن را نمي بينند اما با مشاهده در قلب هميشه او را مي بينند اگر زيارت سنگي که ممکن است يک بار او را در آنجا ببيند فريضه (86) است. مطمئناً دلي که به او روزي هزار بار نظر باشد زيارت او اولي ترين وظيفه است. زيرا حرم دل مکاني است که در آنجا مشاهده است. و آن کس که تمام عالم براي او ميعادگاه قرب و خلوتگاه انس الهي است دوستي خدا را درمي يابد و چون حجاب از او برانداخته شود تمام عالم حرم او مي شود و اگر محبوب باشد عالم براي او ظلماني است زيرا ظلماني ترين چيزها منزل حبيب است بدون حبيب. پس مشاهده بر دو گونه است يکي از صحت يقين و ديگري از غلبه ي محبت. چه وقتي دوست در محل محبت به درجه اي رسيد که تمام هستي او مجذوب حقيقت دوست گردد در آن صورت هيچ چيز ديگري را نمي بيند همچنانکه ابوسعيد خرّاز (87) گفته است کسي که به مشاهده ي خداوند در قلبش مي پردازد هر چيز ديگر غير از او محجوب مي شود و همه چيز فاني شود و او در حضور عظمت خداوند به زانو در مي آيد و در قلبش هيچ چيزي به جز خداوند باقي نمي ماند.
بنابراين از تأثير چنين مشاهده اي وقتي حق تعالي به دل بنده اش با جلالش تجلي کرد نصيب آن بنده هيبت (88) است و چون با شاهد جمالش بر دل بنده تجلي کرد نصيب آن انس (89) است. آنها که اهل جمال الهي هستند در طرب و شادي مي باشند و فرق است ميان دلي که از جلال الهي در آتش دوستي سوزان بود و آن دلي که از جمالش در نور مشاهده فروزان بود. پس سلطان هيبت تأثير بر هواها و نفس اماره و فنا کردن بشريّت دارد و سلطان انس تأثير بر سرّ دارد و موجب معرفت مي شود بنابراين حق تعالي با تجلي جلال، نفس دوستان را فاني کند و با تجلي جمال سرّ ايشان را باقي گرداند. غزالي درباره ي مراحل تجربه عرفاني که از طريق مشاهده منجر به کشف رؤيت مي شود چنين مي گويد: تمايل صوفيان به معرفتي است که از طريق الهام حاصل مي شود نه مطالعه. زيرا صوفيان به معرفت از طريق مطالعه و آنچه نوشته شده است اشتياقي ندارند. آنها معتقدند که تنها راه براي انسان مشاهده است و فناي صفات مذموم و بريدن تمام قيد و بندها. و سپردن خود بطور کامل به حق تعالي و چون کسي به اين مشاهده نايل آيد گوييا حق تعالي دل او را تصاحب کرده است و عهده دار تنوير دل آن بنده به نور معرفت است و هنگامي که خداوند بر امورات دل نظارت کند، رحمانيت (90) بر آن ارزاني مي شود و بر آن نور مي تابد و سينه فراخ مي گردد و راز عالم غيب بر او آشکار مي گردد و حجاب غفلت با رحمانيت الهي از دل برداشته مي شود و معناي باطني حقيقت الهي در آن کامل مي گردد و بنده توانايي آن را دارد که خداوند در وجودش تجلي کند در حالي که او با اراده اي صادقانه و بي رياء و تمايلي پر حرارت مي باشد و در انتظار موهبتي مستمر است که حق تعالي به او ارزاني کند زيرا براي پيامبران و قديسين اين سرّ نه از طريق مطالعه و خواندن کتاب، بلکه با رياضت و رهايي دلايل و ادعاهاي آنها و رهايي از هرگونه دل مشغولي ها و واگذارنمودن خود بطور کامل به خدا آشکار مي گردد و چون کسي خود را به خداوند مقرون سازد، خداوند نيز مقرون به او خواهد بود. صوفيان اظهار مي دارند که آغاز اين طريقت رهايي از بندهاست به نحوي که دل به مرحله اي مي رسد که در آن وجود و عدم يکي است. پس عارف به عزلت مي نشيند و در آنجا با فرصت تمام سعي مي کند که فکر خود را جز به ياد خداوند به چيز ديگري مشغول نکند. در آن حالت او نمي تواند لطف و رحمانيت خدا را براي خود انتخاب نمايد بلکه او خود را در معرض نفخه ي الهي (91) قرار مي دهد و در انتظار آن است که حق تعالي فيض خود را ظاهر نمايد. پس اگر عارف از تمام دل مشغولي ها و آشفتگي هاي خاطر رها باشد نور الهي بر قلب او تابيدن خواهد گرفت. در ابتدا آن نوري خيره کننده خواهد بود و استقرارش زودگذر است اگرچه برمي گردد اما سرآغاز يک ارتباط دايمي با خدا مي شود. شبلي با تجربه عرفاني خود تصوف را به عنوان نوري سوزاننده تعريف نموده است (92) و قشيري مي گويد: با پرتوهاي نوراني آغاز مي شود سپس پرتوهايي از نور پراکنده مي شود پس از آن نور با درخشندگي تمام و کامل در جلو مي تابد زيرا پرتوها مانند نوري هستند که ظاهر مي شوند و مجدداً محو مي گردند. پرتوها از نورها ظاهر مي شوند و بلافاصله متوقف نمي شوند اما نور با درخشندگي کاملش براي زمان طولاني به جا مي ماند و آن بسيار قوي است و در ماندگاريش بسيار بادوام است. و اين وضع هنگام مشاهده ي الهي است. و اين لحظه اي است که حق تعالي خود تجلي مي کند و وقتي شکوه الهي تجلي و با تمام جلالش براي عارف آشکار مي شود ديگر عارف هيچ شک و ترديدي به خود راه نمي دهد. اما اين کشف جلال الهي در زمره ي چيزهايي است که قابل بيان و توصيف نيست. همانگونه که غزالي بيان مي کند: « براي کسي که مکاشفه جمال الهي صورت گيرد چنان بهجت و لذت حاصل مي شود که قابل توصيف نيست. چطور مي تواند کسي که فقط عشق به چيزهاي محسوس دارد به طربي که به جهت تماشاي وجه خداي متعال (93) صورت مي گيرد ايمان داشته باشد؟ » مسلماً براي چنين فردي مکاشفه وجود ندارد و برايش وعده ي خداي متعال معنايي نخواهد داشت. در مورد مؤمنين و عالي ترين رحمت و موهبت هايي که ارزاني مي کند. آن کس که خدا را مي شناسد مي داند که تمام خوشي ها در اين طرب و لذت و سرور گنجانده شده است اما آنها که تمايلات نفساني دارند آن را درک نمي کنند. در لحظه ي مشاهده کشف جمال الهي روح از خود و از تمام تأثيرات حواس و شناخت حالات مخلوقات رها مي شود و اين مرحله ي فناست. گرچه در ظاهر نفس حضور دارد ولي در حقيقت فنا في الله (94) است. و از اين نوع است سخن جنيد بغدادي که مي گويد: « خداوند به شخص کاردان و استاد اشتياق و شور و شوق آشکار مي کند تا ذات او را مشاهده کند. » پس علم به رؤيت و رؤيت به مکاشفه و مکاشفه به تفکر و تفکر به زيستن با خدا و در خداوند مبدل مي شود و الفاظ و سخنها در سکوت پنهان مي شوند و زندگي به مرگ تبديل مي شود و هرگونه شرح و توضيحي به اتمام رسيده و نوع نشانه و علايمي نابود شده و مشاجره ها روشن و فنا به پايان رسيده و بقا کامل گرديده است خستگي ها و غم و غصه خاتمه مي يابد و همچنين اسباب فاني مي شوند و در آنجا آنچه که خاتمه پذير نيست باقي مي ماند و لحظات جاويدان و سرمدي باقي مي مانند. از يعقوب نهرجوري (95) درباره ي حقيقت فنا و بقا سؤال شد، گفت: « حقيقت فنا رؤيت (96) و ارتباط عبد (97) با حق تعالي و بقا رؤيت ارتباط خدا با تمام احکام عبوديت. » همچنين صوفيان ديگري در اين باره نوشته اند که: « چون ملک و ملکوت بر عبد پوشيده گردد چنان به حق مجذوب شود که همه چيز را فراموش کند و دوباره به مقام پرستش باز نگردد و حتي هستي سالک هم بر خودش پوشيده باشد در اين حالت سالک در مرحله فناي فناست. » در حالت فنا روح با خداوند زندگي مي کند و اتصال ابدي مي يابد و معناي اتصال (98) اين است که دلش را از هر آنچه غير خداست رها سازد و به تعظيم او مي پردازد و هيچ صدايي را غير از صداي او نمي شنود و اين به معناي نيل قلب است به تعظيم الهي. وقتي عارف مستغرق در اتصال با الوهيت است و روح با آن يگانه مي شود - نه با فنا - بلکه در او باقي است اين پايان راه است. درست همانند قطره اي که با اقيانوس يکي مي شود و يا چون جرقه اي که به آتش برمي گردد که کاملاً جدا ناپذير است نه به عنوان يک جوهر بلکه در عين مجذوبيت. که در اين حالت با ( کّل ) يگانه مي شود. آنهايي که در راه عرفان گام برداشته اند بر اين باورند که وقتي فردي مقامات و احوال را طي مي کند در معرض هيچگونه تغيير و زوالي نيست، فضايلي شايسته به دست آورده است و ديگر داراي هيچ صفتي نمي باشد و حضورش با خدا بطور مستمر است و چون به اين مرحله رسيد از دنيا و آخرت گذشته و در اين فناي بشريت، رباني (99) مي شود. در اين صورت طلا و خاک براي او يکسان است و دستوراتي که براي بسياري ديگر مشکل به نظر مي رسد در نظر او بسيار آسان است زيرا در درياي وحدانيت مستغرق است و مجذوب حقيقت شده است و آنچه را خدا براي او اراده کرده است توسط او انجام مي دهد که حالت آخرش دوباره حالت اوّل مي شود يعني اينکه درست همانند قبل از اينکه به دنيا بياييد، يعني وقتي که روح هنوز به جسم ملحق نشده و در نور و حضور خدا ساکن بوده است در اين حالت فنا به جاودانگي مبدل مي شود و فساد به اصلاح تبديل مي گردد.
هجويري مي نويسد: « اين اصطلاحات که توسط صوفيان براي مقام کمال به کار رفته است به وسيله ي قديسيني که از درد مجاهدت و عناد و بند مقامات و تغيير احوال رسته اند و به طلب رسيده اند، کسب شده است و همه چيزهاي ديدني را مشاهده کرده اند و همه چيزهاي شنيدني را شنيده اند و همه ي رازهاي دل را دانسته اند و تمام آنچه آنها يافته اند و از آن روي گردانيده اند درک کرده اند که چگونه ناقص و معيوب است. و سرانجام قصد و منظور در مراد فاني گشته و از فنا گذشته و به جاودانگي (100) کامل نايل آمده اند. » بنابراين حيات وحداني (101) يعني تعالي ناسوت و ماده در وصال يا ابديت، و فنا در حيات طبيعي با تمام تمايلات و محدوديت هاي آن و نيل به حيات مافوق طبيعي و سرمدي که حياتي جاويدان است. يکي از زهاد درباره اين حالت وصال گفته است: اگر جلال خداوند ذاتش را بر فردي تجلي سازد صفات و ذات و افعال فرد در نور ذاتّ و صفات و افعال و اراده ي الهي مستغرق مي شود در آن صورت مي بيند که صفات و افعال و ذات او صفات و افعال و ذات الهي را مي گيرد ودر فراسوي اين مرحله مرحله اي جز وصال وجود ندارد زيرا وقتي چشم روح - مشاهده روحاني - مجذوب مشاهده جمال الهي است، نور معرفت در نور خيره کننده و درخشان ذات ابديت مستهلک شده و هرگونه تمايزي بين حادث و قديم و فساد و اصلاح کاهش يافته و اين حالت وصال و اتحاد ناميده شده است. (102)

پي نوشت ها :

* عضو هيأت علمي الهيات دانشگاه سيستان و بلوچستان
1- Asceticism
2- Quietism
3- Orthodox
4- Living
5- All wise
6- Forgiving
7- Willing
8- Hearing and seeing
9- Beauty
10- Majesty
11- Perfection
12- Abu Talib
13- Lord of Glory
14- Lord of Majesty
15- Sahl Tustair
16- Al- Hujwiri
17- Hidden
18- Created Things
19- Bodies
20- Properties
21- Veil
22- Most High
23- Nearness
24- Carnal- self
25- Spirit
26- All- sarraj
27- Amrb. uthman al-Makki
28- Proximity
29- Al- Ghazali
30- Lower soul
31- Abu Talib Makki
32- God Like
33- Contemplation
34- Way
35- Al-Hujwir
36- Stations
37- Satisfaction
38- States
39- Illumiative live
40- Achievment
41- Attainment
42- Unitive Life
43- Abu Talib
44- Abdode of peace
45- Place of proximity
46- Manifestation
47- اسحاق نينوا مي نويسد: عشق، ترس از مرگ را از بين مي برد. و عاشق نه تنها از مرگ نمي ترسد، بلکه آرزوي آن را مي کند. پس عشق نابودکننده حيات موقت است و کسي که به عشق الهي دست يافته است هيچ تمايلي به ماندن در اينجا را ندارد. ( رساله هاي عرفاني، ص 288 )
48- Asma al- Ramilyya
49- Wild bird
50- Solitud
51- All- Absorbing love
52- عمادالدين، حياة القلوب، حاشيه قوت القلوب مقايسه کنيد ريموند لول
کجايي اي عاشق؟ به کجا مي روي؟ از کجا مي آيي؟ کجاست خزانه تو؟....
53- Al- Ghazali
54- Giver
55- Al- shibli
56- اين عبارت سخن نويسنده فلسفه نوين - لايب نيتس - را تأييد مي کند که مي نويسد: هنگامي که خداوند موضوع محبت است محبت ناب عبارت است از حالت روح که هر فردي کمال و سعادت را در آنچه دارد، مي يابد و اين عشق و محبت بيشترين خوبي و لذت را که مستعد و لايق آن هستيم به ما مي دهد. اگر اين محبت صادقانه باشد، عالي ترين خير و ژرفناکترين دلبستگي و جذبه براي ماست.
57- شعر شاعر انگليسي: تي. اي. براون
اگر همانند صدف آزاد بتواني وجودت را از نفس رها سازي آنگاه او تو را به جزيره اقيانوس مي رساند. و مي گويد در اينجا هيچ مرگي وجود ندارد و درعوض تو را از خودش سرشار مي سازد. اما تو کاملاً پر از تو هستي و داراي فعاليت هوشمندانه و زيرکانه هستي که وقتي او مي آيد، چنين مي گويد: برايش کافي است: بهتر است تا بماند. زيرا آن کوچک و پر است و جايي براي من وجود ندارد.
58- Wine of life
59. Yahya b. Muvahd
60- Abu yazid Bistami
61- Intoxicated
62- Al- shibli
63- اواگروس مسيحي مي گويد: کسي که در عشق به خدا کامل مي شود، انساني سرمست است و مجذوب عشق پروردگارش مي باشد تا حدي که هيچ چيز دنيا را نمي بيند بلکه افکارش ساکن در بهشت الهي است.
64- Al- Qushari
65- Ecstasy
66- Tasting
67- Tranquil
68- اواگروس پيش از اين عشق و معرفت را به همديگر ارتباط داده بود زيرا پايان عشق، معرفت به خداست.
69- Dhu al Nun
70- belong
71- اسحاق نينوا مي گويد: هنگامي که معرفت انسان را به فراسوي پديده هاي زميني بالا مي کشد و سعي مي کند تا ضربان و حرکاتش را از هر ديدي پنهان نگه دارد و خودش را با به بالا مي کشاند... ايمان، معرفت را در خود مي بلعد و تولد جديدي به آن مي دهد، کاملاً روحاني... پس توانايي آن را خواهد داشت تا به سرزمينهاي نامحسوس پرواز کند و اسرار روحاني را که با عقل و هوش ظريف و دقيق و ساده حاصل شده، امتحان کند. پس اين حواس، خدمت معنوي و روحاني را پي مي برند، همانند نظم پديده ها که در حالت بقا و فسادناپذيري خواهند بود. ( رساله هاي عرفاني، ص 250 )
72- By means of God
73- Weak
74- Rest
75- Egoism
76- Kingdam
77- Life to come
78- Consolation
79- Grace
80- Light of Liglts
81- Al- Ghazali
82- Abu Tablib
83- Eye of certainty
84- Mortification
85- House of God
86- Incumbent
87- Abu sa id al kharraz
88- Awe
89- fellowship
90- Mercy
91- Breath of the Divine
92- پاسکال مي گويد: چون کسي به شعور الهي برسد به نوري دست مي يابد که از آن به آتش تعبير کنند. رساله ص 153
93- The face of God most High
94- خون دلاکروس پنج قرن بعد مي نويسد: روح خوب مي داند که در لحظه آن رويت مجذوب و تبديل به آن جمال مي شود و مانند آن زيبا مي گردد.
95- Ya gub al- Nahrajuri
96- Vision
97- Worshipper
98- Union
99- Divine
100- Immortality
101- Unitivi Iife
102- سوسو، عارف آلماني قرن چهاردم مي گويد: عالي ترين مرحله اتحاد يک تجربه غيرقابل توصيف است که در آن حال تمام تصورات و اشکال و اختلافات ناپديد شده، شعور و تمام اشياء محو شده است و روح غرق در الوهيت است و يگانه با خداوند.

منبع مقاله :
مجله علوم انساني دانشگاه سيستان و بلوچستان پاييز و زمستان 78



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط