نويسنده: گروه نويسندگان
مترجم: پريچهر حکمت
مترجم: پريچهر حکمت
در شهر دمشق مردي به نام « گنجشک » زندگي مي کرد که بسيار تنبل بود و از اين تنبلي رنج مي برد. زن او که نامش « ملخ » بود پيوسته به گوشش مي خواند: « عيب است که مرد کار نکند و خجلت دارد که پولي براي زندگي به دست نياورد »
باري، يک روز که سلطان دمشق صورتش را در استخر باغ شاهي مي شست گنجشک تنبل اتفاقاً از آنجا مي گذشت. از ميان طارمي هاي طلايي باغ، سلطان را ديد که بر روي علف ها زانو زده و انگشتري شاهي اش را از دست بيرون آورده و در کنار استخر گذاشته است. در اين لحظه يک مرغابي که سرش خال خال بود سر رسيد و چون حلقه ي درخشان شاه را ديد آن را بلعيد و بعد به آرامي به راه خود ادامه داد. وقتي سلطان دست و صورتش را شست نگاه کرد و انگشتر خود را نيافت. مبهوت و متحير ماند و غمگين و اندوهناک به قصر خود برگشت و دستور داد که تمام درها را ببندند و هر کس را که در آنجا بود به دقت وارسي کنند، اما همه ي اين کارها بي فايده بود.
در اين موقع گنجشک تنبل به خانه برگشت و هر چه را ديده بود براي زنش گفت.
چندي بعد وقتي که دانستند که سلطان انگشتري خود را گم کرده است ملخ خانم به شوهرش گفت: « گنجشک، اين سعادتي است که خداوند براي تو فرستاده است. هم اکنون به قصر پادشاهي برو و خود را غيب گو معرفي کن و بگو که هر چيزِ گم شده را پيدا خواهي کرد و مطمئن باش که سلطان پاداش خوبي به تو خواهد داد. »
پس از آن ملخ خانم به بازار رفت و براي شوهرش يک دست لباس غيب گويان را که بر روي آن ستارگان نقره اي دوخته شده بود و يک سيني پر از مهره و گوش ماهي و چيزهايي که غيب گويان به کار مي برند خريداري کرد. گنجشک اين لباس را پوشيد و سيني را به دست گرفت و به سوي قصر پادشاه رفت و در حالي که در طول طارمي هاي قصر راه مي رفت، مانند غيب گويان فرياد مي کرد: « من گنجشکم و در غيب گويي ماهرم، از آينده خبر مي دهم و چيزهاي گم شده را پيدا مي کنم. »
درباريان به سلطان گفتند: « غيب گويي به قصر آمده و مدعي است که پيش گويي مي کند و چيزهاي گم شده را مي يابد. »
سلطان فرمان داد که او را به قصر بياورند و به او گفت: « اگر انگشتري مرا که گم شده است پيدا کني هزار دينار طلا به تو خواهم داد و تو را غيب گوي دربار خواهم کرد. »
گنجشک تعظيم بلندي کرد و گفت: « به ياري خدا و قدرت اسرار آميز هنرم انگشتري گم شده را پيدا خواهم کرد، اما براي اين کار لازم است که تمام موجودات زنده ي اين قصر از مقابل من بگذرند و آن وقت دزد انگشتري را به اعلي حضرت نشان خواهم داد. »
گنجشک با وقار تمام دايره اي روي زمين کشيد و اورادي زير لب زمزمه کرد که کسي معني آنها را نفهميد؛ اين کار تأثير عميقي در پادشاه بخشيد. آنگاه سلطان فرمان داد که همه ي موجودات زنده ي قصر پيش غيب گو بيايند.
گروه زيادي از رقاصه ها و غلامان حرم شاهي پيش غيب گو آمدند؛ اما گنجشک همه ي آن ها را نگاه کرد و سر را به علامت نفي تکان داد. بعد نوبت غلامان و خدمتکاران خود پادشاه رسيد و سوارکاران و درباريان از پيش او گذشتند ولي مرد غيب گو باز سرش را تکان داد. سپس نوبت گارد مخصوص سلطان رسيد و اميران و وزيران و نجيب زادگان دربار از پيش او رژه رفتند اما باز گنجشک غيب گو سرش را تکان داد و اشاره کرد که رژه را ادامه دهند.
وقتي همه از پيش او گذشتند سلطان گفت: « تنها موجودات زنده اي که در اين کاخ باقي مانده اند حيوانات طويله ي شاهي و اعضاي خانواده ي خود من هستند. »
گنجشک گفت: « فرمان بدهيد حيوانات طويله ي شاهي نيز بيايند. »
بنابر اين اسب هاي زيباي عربي طويله ي سلطان را آوردند و در پي آن ها گاوها و گوسفندان و غازها از مقابل غيب گو گذشتند. سرانجام بعد از آن که مرغ ها و غازها رفتند، پادشاه گفت: « ديگر موجودات زنده اي جز مرغابي هاي استخر نمانده است. »
غيب گو با جلال تمام گفت که آن ها را نيز بياورند.
هنگامي که همان مرغابي خال دار پيدا شد، غيب گو با عصاي سحر آميز خود آن را نشان داد و گفت: « اين را بگيريد، انگشتري اعلي حضرت را همين مرغابي دزديده است، او را بکشيد، در سنگدانش انگشتري گم شده را خواهيد يافت. »
مرغابي خال دار را کشتند و با تعجب تمام در سنگدانش انگشتري گم شده را يافتند. پادشاه شاد شد و به خزانه دار خود فرمان داد که هزار دينار طلا به گنجشک بدهد و سمت غيب گويي دربار شاهي را نيز به او بخشيد.
شهرت اين غيب گو در تمام شهر پيچيد؛ اما عده ي زيادي از درباريان بر او که مورد عنايت شاه واقع شده بود حسد بردند و سعي کردند شاه را متقاعد کنند که کشف انگشتري فقط بر حسب تصادف بوده است.
سرانجام يک روز که سلطان در تالار مهماني نشسته بود و درباريان در اطراف او بودند. گنجشکي که ملخي را تعقيب مي کرد از پنجره داخل شد. ورود آنها فکر خوبي به يکي از درباريان داد و گفت:
- اعلي حضرتا فرصت خوبي است که غيب گو را امتحان کنيم. بايد اين گنجشک و ملخ را بگيريم، آنها را بکشيم و در يک بشقاب خالي در زير سرپوش نقره اي بگذاريم. بعد شما از غيب گو بپرسيد که در اين ظرف چيست. اگر توانست جواب بدهد ما به غيب گويي او ايمان خواهيم آورد.
سلطان اين فکر را پسنديد. فرمان داد تا ملخ و گنجشک را گرفتند و در ظرفي گذاشتند و سرپوشي بر روي آن نهادند. بعد گنجشک غيب گو را به تالار احضار کردند و بشقاب و سرپوش نقره را پيش او آوردند و پادشاه به او گفت: « مي گويند که تو غيب گو نيستي و مردي شياد هستي و توفيق گذشته ي تو فقط بر اثر تصادف بوده است؛ با اين حال اگر تو غيب گوي حقيقي باشي اثبات آن برايت آسان است، فقط بايد بگويي که در زير اين سرپوش چيست؟ »
لابد مي دانيد که گنجشک بي چاره چه حالي داشت و چه فکر مي کرد. فهميده بود که براي او دامي گسترده اند و با غم و اندوهي فراوان به چندي قبل مي انديشيد که هنوز غيب گوي سلطان نشده بود و به راحتي زندگي مي کرد. بي چاره در آن وقت نمي توانست بعد از آن که دروغش آشکار شود سرنوشت او چه خواهد شد! در حالي که چشمانش به سرپوش نقره اي دوخته شده بود بدون اين که بداند چه چيز در زير سرپوش نهفته است به زنش فکر کرد، زيرا به علت خطاي او بود که غيب گوي دربار شده بود و چون از نابودي خود اطمينان داشت پادشاه و درباريان را فراموش کرد و با غم و اندوه فرياد بر آورد و گفت: « افسوس! اي ملخ اگر تو نبودي گنجشک بي چاره هرگز گرفتار نمي شد. »
سلطان و درباريانش از تعجب دهانشان باز ماند و سلطان بي اختيار فرياد بر آورد و گفت: « عجب! عجب! »
سخنان او در اطراف انعکاس پيدا کرد. بعد سرپوش نقره اي را برداشتند و در زير چشمان متعجب گنجشک غيب گو، يک گنجشک و يک ملخ ظاهر شدند.
غيب گو توانست تا حدي تعجب خود را پنهان کند. از آن پس ديگر هيچ کس به فکر اين نبود که درباره ي استعداد خارق العاده ي او شک و ترديد کند؛ ولي گنجشک به جاي اين که از اين پيش آمد خوشحال باشد غمگين بود. شهرت او بر روحش فشار مي آورد و مي دانست که به کم ترين اشتباه و با اولين گام خطا از اوج رفعت به پرتگاه مذلت و نابودي فرو خواهد افتاد.
چندي بعد به خزانه ي شاهي دست برد زدند. سلطان غيب گوي خود را احضار کرد؛ گنجشک در برابر او تعظيمي کرد و سلطان گفت:
- تو بايد گنجينه و هم چنين کساني را که آن را برده اند پيدا کني، اگر در کار اهمال کني معلوم مي شود که سوء نيت داري و آن وقت مجبور مي شوم سرت را از تنت جدا کنم.
گنجشک دانست که نمي تواند از اين فرمان سرپيچي کند؛ بنابراين نوميدي خود را پنهان کرد و به سلطان گفت: « امر امر مبارک است. فقط براي اين کار چهل روز مهلت مي خواهم. »
سلطان با کمال ميل به اين مهلت رضا داد و گنجشک با قلبي اندوهناک قصر پادشاه را ترک کرد؛ و پيش خود فکر مي کرد که اين بار ديگر هيچ چيز در دنيا نمي تواند او را نجات دهد. وقتي به خانه رسيد زنش را صدا کرد و به او گفت: « مي بيني که اندرزهاي بي جاي تو چه به روز من آورده است. کار من ديگر تمام است و تا چهل روز بيشتر زنده نخواهم بود. »
سپس براي او تعريف کرد که چگونه سلطان او را مأمور يافتن گنجينه ي شاهي کرده است و در صورتي که موفق به يافتن آن نشود کشته خواهد شد. پس از آن گفت: « بگذار اين روزها اندکي از زندگي که براي من باقي مانده است با آسايش به سر برم. برو بازار و چهل جوجه بخر تا هر شب غذايي مطبوع از آنها درست کنيم و بخوريم. »
ملخ خانم همان طور که شوهرش خواسته بود دستورهاي او را انجام داد و شب اول در کنار بخاري اولين جوجه را خوردند.
از طرف ديگر چهل دزد گنجينه ي شاهي که در غاري نزديک شهر زندگي مي کردند از وقتي که دانستند غيب گوي جديد شاه در تعقيب آنهاست ناراحت شدند. بعضي از آنها او را حقه باز و حيله گر مي پنداشتند و بعضي از او مي ترسيدند. سرانجام رئيس دزدان به آنها گفت: « يکي از شماها به خانه ي غيب گو برويد و به حرف هايش گوش دهيد، پس از مدتي ما مي توانيم بفهميم که آيا او ما را شناخته است يا نه.
بنابراين يکي از دزدان از بام خانه ي غيب گو بالا رفت و گوشش را به سوراخ بخاري چسباند تا از آنجا بتواند حرف هاي آن ها را بشنود. اتفاقاً در همين وقت گنجشک در حالي که خوراک جوجه اش را تمام کرده بود و با گوشه ي آستين دهانش را پاک مي کرد، به زنش گفت:
- اين يکي از آن چهل تاست.
دزد از شنيدن اين کلمات آن قدر متعجب شد و ترسي چنان شديد او را فرا گرفت که زانوهايش به لرزش افتاد و به سرعت از بام پايين آمد و به سوي رفقايش که در غار بودند دويد.
به محض ورود فرياد کرد و گفت: « او ما را شناخته است. » و براي بقيه ي دزدان تعريف کرد که چگونه وقتي که گوشش را به سوراخ بخاري چسبانده بود شنيده است که غيب گو به زنش مي گويد اين يکي از آن چهل تاست!
دزدان با تعجب و ترديد به يک ديگر نگاه مي کردند و يکي از آنها فکر کرد، شايد دزدي که براي گوش دادن رفته بوده حرف هاي غيب گو را خوب نشينده است، بنابراين پيشنهاد کرد که شب ديگر خودش برود.
او فردا شب به بام منزل غيب گو رفت و همين که گوشش را به سوراخ بخاري چسباند شنيد که غيب گو به زنش مي گويد: « از آن چهل تا اين دومي است. »
تمام دزها يکي يکي هر شب روي بام خانه ي غيب گو مي آمدند و در حالي که يقين مي کردند که او آن ها را شناخته است به غار باز مي گشتند. سرانجام در شب چهلم رئيس دزدان تصميم گرفت خودش برود و ببيند که غيب گو چه مي گويد. او نيز مثل سي و نه دزد ديگر از بام بالا رفت و گوشش را به سوراخ بخاري چسباند، آن وقت شنيد که غيب گو مي گويد: « اين آخرين و بزرگ ترين همه ي آنهاست! »
غيب گو درباره ي بزرگ ترين و چاق ترين جوجه هايي که ملخ خانم با مراقبت و دقت مخصوصي تهيه کرده و روي پلو گذاشته بود و عطر مطبوعي از آن بر مي خاست صحبت مي کرد؛ اين جوجه اي بود که زنش براي غذاي آخرين روز زندگي او نگاه داشته بود.
وقتي که رئيس دزدان اين جمله را شنيد ترسان و لرزان از بام پايين آمد و نزد رفقايش رفت و گفت: « هيچ شکي نيست که غيب گو ما را شناخته است و حتي مي داند که من رئيس شما هستم؛ همگي به غار برگرديد و گنجينه را بياوريد تا به او تسليم کنيم؛ اين تنها فرصتي است که ما مي توانيم از آن استفاده کنيم و بر سردار نرويم. »
به اين ترتيب در نيمه ي همان شب درِ خانه ي غيب گو را زدند. او برخاست، در را باز کرد و در مقابل خود چهل مرد را ديد. رئيس دزدان، رفقايش را که زير بار گنيجينه ي شاهي خم شده بودند نشان داد و به او گفت: « چون فهميديم که تو ما را شناخته اي گنجينه ي شاهي را آورديم، اما با تضرع از تو درخواست مي کنم که ما را به سلطان تسليم نکني. »
پس از آن دزدان يکي پس از ديگري به خانه ي غيب گو داخل شدند و گنجينه ي قيمتي را در آنجا گذاشتند و رئيس آنها به غيب گو گفت: « خيلي تعجب آور است که شما ما را يکي يکي شناختيد. بدون شک شما بزرگ ترين غيب گوي کشور ما هستيد.
گنجشک با لبخندي غرور آميز به او نگريست و با خون سردي گفت: « مي دانستم که شما بالاخره پيش من خواهيد آمد. »
فرداي آن روز غيب گو گنجينه را برداشت و به قصر پادشاه برد و آن را پيش پاي سلطان بر زمين گذاشت. سلطان بي نهايت شاد شد و تأکيد کرد که هيچ گاه در قدرت سحر آميز غيب گوي خويش ترديد نکرده است.
هنگامي که غيب گو سرشار از هداياي شاهانه به خانه برگشت و تمام مردم دمشق او را تحسين مي کردند، نوميدانه به زنش رو کرد و گفت: « اين شغل وحشتناک موجب آن خواهد شد که خيلي زود از بين بروم، من شب و روز آرامش ندارم و بايد وسيله اي پيدا کنم که شاه مجبور شود مرا از شغل خطرناکم برکنار دارد. »
زنش گفت: « چه طور است که خودت را ناگهان به ديوانگي بزني، يقيناً سلطان تو را از کار بر کنار خواهد کرد و تمام رنج هاي تو به آخر خواهد رسيد. »
گنجشک گفت: « فکر خوبي است... »
فرداي آن روز، صبح زود مردم دمشق با کمال تعجب ديدند که او در کوچه ها با پاي برهنه و با جامه ي خواب به طرف قصر شاهي مي دود. نگهبانان بيهوده کوشش کردند که او را نگه دارند؛ اما او آنها را ناسزاگويان کنار زد و در حالي که چشم هايش را در حدقه مي گرداند، به سوي کاخ خصوصي شاه روان شد و بدون هيچ تشريفاتي وارد اتاق خواب سلطان گشت و پاي او را گرفت و از تخت خواب بيرون کشيد.
اما همين که غيب گو شاه را در وسط اتاق رها کرد رعدي موحش برخاست و بر اثر برق شديدي که به قصر برخورده بود ديوار و تخت خواب شاه دو نيم شد.
ظاهراً همه چنين پنداشتند که غيب گوي بزرگ شاه، براي نجات زندگي سلطان اينچنين ديوانه وار در کوچه ها مي دويده است. سلطان از روي حق شناسي فراموش کرد که غيب گو او را چنين با بي احترامي از تخت بيرون کشيده است و گنجشک را دربر کشيد و از او تشکر کرد و با شادي تمام فرياد بر آورد و گفت:
- هر چه دوست داري از من بخواه، تا به تو بدهم.
غيب گو از شنيدن اين سخن بي نهايت شاد شد و بدون تأمل گفت: « من از سلطان عاجزانه تقاضا مي کنم که مرا از شغل غيب گويي دربار برکنار دارد، من پير شده ام و هر روز ناراحتي شغلم را بيشتر احساس مي کنم. »
آن وقت سلطان از وعده ي خود پشيمان شد؛ ولي چون قول داده بود، ناگزير با آن که نمي خواست از غيب گويش جدا شود، به قول خود وفا کرده و به اين ترتيب گنجشک تنبل و خوش اقبال و توانگر، از زندگي اجتماعي کناره گرفت و افتخار اين که داناترين غيب گويان بوده است براي او باقي ماند.
منبع مقاله :
جمعي از نويسندگان، (1390)، داستان هاي ملل، پريچهر حکمت، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ ششم