اصول بنيادين کنش متقابل گرايي نمادين

بحث درباره ي اصول بنيادي کنش متقابل گرايي نمادين به صورت عام، کار ساده اي نيست، زيرا همان گونه که پل راک مي گويد، کنش متقابل گرايي نمادين با نوعي « ابهام تعمدي ساخته شده » و در برابر « نظام مندي مقاومت مي کند
پنجشنبه، 13 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اصول بنيادين کنش متقابل گرايي نمادين
 اصول بنيادين کنش متقابل گرايي نمادين

 

نويسندگان: جورج ريتزر
داگلاس گودمن
مترجمان: خليل ميرزايي
عبّاس لطفي زاده

 

بحث درباره ي اصول بنيادي کنش متقابل گرايي نمادين به صورت عام، کار ساده اي نيست، زيرا همان گونه که پل راک مي گويد، کنش متقابل گرايي نمادين با نوعي « ابهام تعمدي ساخته شده » و در برابر « نظام مندي مقاومت مي کند » ( 1979: 19-18 ). درون کنش متقابل گرايي نمادين تفاوت هاي مهمي وجود دارد که برخي از آنها را در اين قسمت به بحث خواهيم گذاشت.
برخي از نظريه پردازان کنش متقابل نمادين ( بلومر، a1969، مانيس و ملترز، 1978: اي. رز، 1962؛ اسنو، 2001 ) کوشيده اند تا اصول بنيادي اين نظريه را برشمارند. اين اصول عبارتند از:
1- انسانها برخلاف جانوران پست تر از استعداد تفکر بهره مندند.
2- قابليت تفکر از طريق کنش متقابل اجتماعي شکل مي گيرد.
3- انسانها در کنش متقابل اجتماعي معاني و نمادهايي را ياد مي گيرند که به آنها امکان مي دهند تا قابليت مشخصاً انساني شان براي تفکر را به کار گيرند.
4- معاني و نمادها اين امکان را به انسانها مي دهد که در کنش و کنش متقابل مشخصاً انساني شرکت نمايند.
5- انسانها اين توانايي را دارند که معاني و نمادهايي را که در کنش ها و کنش هاي متقابل شان به کار مي برند، بر پايه ي تفسيرشان از موقعيت موجود، اصلاح کنند و يا تغيير دهند.
6- انسان ها تا حدي به آن خاطر مي توانند اين اصلاحات و تغييرات را اعمال کنند که توانايي کنش متقابل با خودشان را دارند، کنش متقابلي که به آنها امکان مي دهد تا مسيرهاي احتمالي کنش را بيازمايند، مزايا و معايب نسبي شان را بسنجند و سپس يکي را برگزينند.
7- الگوهاي درهم تنيده ي کنش و کنش متقابل، گروه ها و جوامع را به وجود مي آورند.

قابليت تفکر

اين فرض بسيار مهم که نوع بشر داراي توانايي تفکر است، کنش متقابل گرايي نمادين را از ريشه هاي رفتارگرايانه اش متمايز مي سازد. اين فرض همچنين مبنايي را براي جهت گيري نظري يکپارچه ي اين نظريه فراهم مي آورد. برنارد ملترز، جيمز پتراس و لري رينولد اظهار مي دارند که فرض قابليت تفکر انسان، يکي از خدمات عمده ي نظريه پردازان اوليه ي کنش متقابل نمادين همچون جيمز، ديوئي، توماس، کولي و البته ميد بوده است: « آنها افراد را در جامعه ي انساني به عنوان واحدهاي برانگيخته شده از سوي نيروهاي خارجي يا داخلي مافوق نظارت شان يا محصور در محدوده هاي ساختاري کم و بيش ثابتي تصور نمي کردند، بلکه آنها را واحدهاي بازانديشنده و کنش متقابل کننده اي تلقي مي کردند که موجوديت جامعه اي را تشکيل مي دهند ». ( 1975: 42 ). توانايي انديشيدن اين امکان را به انسانها مي دهد که به جاي آنکه صرفاً به صورت غيرارادي رفتار کنند به نحو بازانديشانه اي عمل کنند. انسان ها بايد آنچه را که انجام مي دهند تنظيم و هدايت کنند و به حال خود رها نسازند.
توانايي انديشيدن ريشه در ذهن دارد، اما نظريه پردازان کنش متقابل نمادين برداشت تقريباً نامعمولي از ذهن دارند و سرچشمه ي آن را در اجتماعي شدن آگاهي جستجو مي کنند. آنها ذهن را از مغز فيزيولوژيک متمايز مي دانند و عنوان مي کنند که گرچه انسان ها براي توسعه ي اذهان شان به مغز نياز دارند، اما همان گونه که در مورد جانوران پست تر به روشني ديده مي شود، مغز لزوماً ذهن را به وجود نمي آورد. ( تروير، 1946 ). نظريه پردازان کنش متقابل نمادين همچنين ذهن را به منزله ي يک چيز يا يک ساختار فيزيکي نمي انگارند، بلکه آن را به صورت يک فرايند مستمر در نظر مي گيرند. ذهن فرايندي است که خود بخشي از فرايند بزرگتري به نام محرک و واکنش مي باشد. ذهن تقريباً با هر جنبه ي ديگري از کنش متقابل گرايي نمادين از جمله اجتماعي شدن، معاني، نمادها، خود، کنش متقابل و حتي جامعه ارتباط پيدا مي کند.

تفکر و کنش متقابل

انسانها فقط يک قابليت عمومي براي تفکر دارند. اين قابليت بايد در فرايند کنش متقابل اجتماعي شکل گرفته و پرورش يابد. يک چنين ديدگاهي نظريه پردازان کنش متقابل نمادين را به تأکيد بر شکل خاصي از کنش متقابل اجتماعي- اجتماعي شدن (1) - سوق مي دهد. توانايي انسان براي انديشيدن، در ابتدا طي اجتماعي شدن کودک توسعه مي يابد و در طول دوره ي بعدي اجتماعي شدن در بزرگسالي پالوده مي شود. ديدگاه نظريه پردازان کنش متقابل نمادين درباره ي فرايند اجتماعي شدن با ديدگاه بيشتر جامعه شناسان ديگر در اين باره متفاوت است. به نظر آنها جامعه شناسان متعارف، اجتماعي شدن را صرفاً فرايندي مي دانند که انسانها از طريق آن چيزهايي را ياد مي گيرند که براي بقاء در جامعه نياز دارند ( براي نمونه، فرهنگ و انتظارات نقشي ). اما خود اين نظريه پردازان، اجتماعي شدن را فرايند پوياتري مي انگارند که به انسان ها اجازه مي دهد تا توانايي انديشيدن شان را توسعه داده و به صورت شيوه هاي خاص انساني در بياورند. بعلاوه، اجتماعي شدن به نظر آنها فرايند يکسويه اي نيست که طي آن کنشگر صرفاً اطلاعاتي را دريافت کند، بلکه فرايند پويايي است که کنشگر از طريق آن اطلاعات دريافتي را متناسب با نيازهايش شکل داده و تعديل مي کند. ( مانيس و ملترز، 1978: 6 ).
البته نظريه پردازان کنش متقابل نمادين صرفاً به قضيه ي اجتماعي شدن علاقمند نيستند، بلکه به بررسي کنش متقابل به معناي عام نيز علاقه نشان مي دهند « که خود از اهميتي اساسي برخوردار است ». ( بلومر، 8: 1969b ). کنش متقابل فرايندي است که توانايي انديشيدن هم طي آن توسعه مي يابد و هم از طريق آن ابراز مي گردد. نه تنها کنش متقابلي که در جريان اجتماعي شدن اتفاق مي افتد، بلکه همه ي انواع کنش متقابل، توانايي ما را براي انديشيدن بهبود مي بخشند. فراتر از آن اين که، انديشيدن به فرايند کنش متقابل سر و شکلي مي دهد. در اغلب کنش هاي متقابل، کنشگران بايد ديگران را نيز در نظر داشته باشند و مشخص نمايند که آيا فعاليت هاي شان با فعاليت هاي آنها تناسب دارد يا نه، و چگونه فعاليت هاي شان را با فعاليت هاي ديگران سازگار کنند. با وجود اين، همه ي انواع کنش متقابل مستلزم تفکر نيستند. تمايزي که بلومر ( به پيروي از ميد ) بين دو نوع بنيادي کنش متقابل اجتماعي قائل شده است در اينجا به درد بحث ما مي خورد. اولي کنش متقابل غيرنمادين (2) يا به تعبير ميد، گفتگوي ژست ها است که نيازي به تفکر ندارد. و دومي کنش متقابل نمادين است که مستلزم فرايندهاي ذهني است.
اهميت انديشيدن در نزد نظريه پردازان کنش متقابل نمادين، در ديدگاه هاي آنها راجع به شناخته ها (3) منعکس است. بلومر ميان سه نوع شناخته تمايز قائل مي شود: شناخته هاي فيزيکي مانند يک صندلي يا يک درخت؛ شناخته هاي اجتماعي مانند يک دانشجو يا يک مادر؛ شناخته هاي انتزاعي مانند يک ايده يا يک اصل اخلاقي. اگرچه شناخته ها اساساً به منزله ي چيزهاي « حاضري » (4) در جهان واقعي در نظر گرفته مي شوند، اما آنچه که بيشترين اهميت را دارد، شيوه اي است که کنشگر براي تعريف اين شناخته ها به کار مي گيرد. اين برداشت به اين ديدگاه نسبيت گرايانه مي انجامد که شناخته هاي متفاوت براي افراد متفاوت معاني متفاوتي دارند: « يک درخت براي يک گياه شناس، يک چوب فروش، يک شاعر و يک باغبان خانگي، شناخته ي متفاوتي خواهد بود ». ( بلومر، b1969: 11 ).
افراد معاني شناخته ها را در طول فرايند اجتماعي شدن ياد مي گيرند. بيشتر ماها مجموعه معاني مشترکي را ياد مي گيريم، اما در بسياري از موارد، مانند مثال درخت مذکور، تعاريف متفاوتي از يک شناخته به عمل مي آوريم. هر چند که اين ديدگاه تعريف محور مي تواند به افراط کشيده شود، اما نظريه پردازان کنش متقابل نمادين وجود شناخته ها را در جهان واقعي انکار نمي کنند. تمام آن چيزي که آنها مطرح مي کنند ماهيت اساسي تعريفي است که از اشياء به عمل مي آوريم و نيز يادآوري اين نکته که کنشگران ممکن است تعريف هاي متفاوتي از يک شناخته ارائه دهند. به گفته ي هربرت بلومر: « ماهيت يک شناخته... از معنايي تشکيل مي شود که آن شناخته براي شخص دارد و آن را به صورت يک شناخته براي او در مي آورد ». ( b1969: 11 ).

يادگيري معناها و نمادها

نظريه پردازان کنش متقابل نمادين به پيروي از ميد براي کنش متقابل اجتماعي اهميت علي قائل مي شوند. بدين گونه که به نظر آنها معنا نه از فرايندهاي ذهني مجرد، بلکه از فرايند کنش متقابل سرچشمه مي گيرد. خاستگاه اين تأکيد در عمل گرايي ميد نهفته است: او نه بر فرايندهاي ذهني منزوي بلکه بر کنش و کنش متقابل انساني تأکيد داشت. نظريه پردازان کنش متقابل نمادين عموماً همين مسير را پي گرفتند. مسئله ي اصلي اين نظريه پردازان آن نيست که انسانها چگونه معاني و نمادها را به طور ذهني مي آفرينند، بلکه بيشتر به اين مسئله توجه دارند که آنها چگونه معاني و نمادها را طي کنش متقابل به طور عام و اجتماعي شدن به طور خاص ياد مي گيرند.
انسانها نمادها و نيز معاني را طي کنش متقابل اجتماعي ياد مي گيرند. در حالي که آنها در برابر نشانه ها (5) پاسخ غيرفکورانه اي از خود بروز مي دهند، در برابر نمادها (6) به شيوه اي فکورانه واکنش نشان مي دهند. نشانه ها قائم به ذات اند ( براي مثال، ژست هاي يک سگ خشمگين و يا آب براي شخصي که از تشنگي در آستانه ي مرگ است ). اما « نمادها بيانگر شناخته هايي اجتماعي اند که به منظور بازنمايي ( يا " به نيابت از" و يا "به جاي" ) هر آنچه که آدم ها براي بازنمود آن توافق دارند به کار برده مي شوند » ( چوران، 1998: 47 ). نه همه ي شناخته هاي اجتماعي بلکه آنهايي که به جاي چيزهاي ديگر مي نشينند، نماد به شمار مي آيند. واژه ها، مصنوعات مادي و کنش هاي جسماني ( مثلاً واژه ي قايق، يک صليب، ستاره ي داوود و يا يک مشت گره کرده ) همگي مي توانند نماد باشند. انسانها غالباً نمادها را براي بيان چيزي درباره ي خودشان به کار مي برند؛ براي نمونه، آنها رولز رويس سوار مي شوند تا سبک معيني از زندگي را ابراز کنند.
نظريه پردازان کنش متقابل نمادين، زبان را به عنوان نظام گسترده اي از نمادها مي انگارند. واژه ها نماد هستند، زيرا که به نيابت از چيزهاي ديگر به کار برده مي شوند. اين واژه ها هستند که همه ي نمادهاي ديگر را عملي مي سازند. اعمال، اشياء و حتي خود واژه ها تنها به اين خاطر وجود و معنا دارند که از طريق کاربرد واژه ها توصيف شده اند و همچنان مي توانند توصيف شوند.
نمادها در قادر ساختن آدميان به عمل در شيوه هاي خاص انساني نقشي حياتي دارند. به دليل وجود نمادها است که انسانها « در برابر واقعيتي که خود را تحميل مي کند واکنش انفعالي نشان نمي دهند، بلکه به گونه اي فعالانه به آفرينش و بازآفرينش جهاني مي پردازند که در آن دست به عمل مي زنند » ( چوران، 1998: 69 ).
علاوه بر اين فايده ي کلي، نمادها به طور عام و زبان به طور خاص، کارکردهاي خاص ديگري نيز براي کنشگر دارند.
نخست اينکه، نمادها افراد را قادر مي سازند که از طريق نامگذاري، مقوله بندي و يادآوري شناخته هايي که در جهان مادي و اجتماعي با آنها روبرو مي شوند، با اين جهان برخورد کنند. بدين ترتيب، انسان ها مي توانند جهاني را به نظم در آورند که در غير اين صورت به دنياي درهم ريخته اي تبديل خواهد شد. زبان به انسان اجازه مي دهد تا به گونه اي بسيار کارآمدتر از آنچه که مي توان با انواع نمادهاي ديگر همچون نقش هاي مصور انجام داد، به نامگذاري مقوله بندي و بويژه يادآوري پديده هاي گوناگون بپردازند.
دوم، نمادها توانايي انسان را در ادراک محيط بهبود مي بخشند. کنشگر به جاي آنکه در دريايي از محرک هاي تميزناپذير غرق شود، با استفاده از نمادها مي تواند در مورد برخي از اجزاي محيط نسبت به اجزاي ديگر هوشيارتر باشد.
سوم اينکه، نمادها توانايي انديشيدن را بهبود مي بخشند. با آن که يک سري نمادهاي تصويري تا حد محدودي به انسانها توانايي انديشيدن مي بخشند، اما زبان اين توانايي را بسيار بسط مي دهد. از اين حيث، انديشيدن را مي توان به عنوان کنش متقابل نمادين شخص با خودش تلقي کرد.
چهارم آنکه، نمادها توانايي حل مسائل گوناگون را بسيار افزايش مي دهند. در حالي که جانوران پست تر بايد به روش آزمون و خطا دل ببندند، موجودات انساني مي توانند پيش از آنکه کنشي را برگزينند، درباره ي گزينه هاي مختلف به صورت نمادين بينديشند. اين قابليت، شانس وقوع خطاهاي پرهزينه را پايين مي آورد.
پنجم اينکه، کاربرد نمادها اين امکان را به کنشگران مي دهد که از زمان، مکان و حتي خودشان فراتر روند. کنشگران با استفاده از نمادها مي توانند تصور کنند که زندگي در گذشته به چه شکلي بوده است و در آينده به چه صورتي ممکن است در بيايد. بعلاوه، کنشگران مي توانند به طور نمادين از شخص خود فراتر رفته و جهان را از ديدگاه شخص ديگري تجسم کنند. اين همان مفهوم مشهور کنش متقابل نماديني، يعني ايفاي نقش ديگري است. ( دي، ميلر، 1981 ).
ششم آنکه، نمادها ما را قادر مي سازند که واقعيت هاي متافيزيکي مانند بهشت يا جهنم را تجسم کنيم. هفتم و مهمتر از همه اينکه نمادها اين توانايي را به انسان ها مي دهند که از اسير شدن در دست محيط شان دوري جويند. آنها با کاربرد نمادها مي توانند به جاي آنکه منفعل باشند فعالانه عمل کنند؛ يعني در آنچه که انجام مي دهند خود راهبر (7) باشند.

کنش و کنش متقابل

مسئله ي اصلي مورد توجه نظريه پردازان کنش متقابل نمادين، تأثير معاني و نمادها بر کنش و کنش متقابل انساني است. در اينجا تمايز ميد بين رفتار آشکار و رفتار پنهان سودمند خواهد بود. رفتار پنهان (8) همان فرايند تفکر است که مستلزم معاني و نمادها مي باشد. رفتار آشکار (9) رفتاري عملي است که از يک کنشگر سر مي زند. برخي از رفتارهاي آشکار مستلزم رفتار پنهان نيستند ( مانند رفتار عادتي و يا واکنش هاي غيرفکورانه در برابر محرک هاي بيروني ). با وجود اين، بيشتر کنش هاي انساني شامل هر دو نوع رفتار مي شوند. براي نظريه پردازان کنش متقابل نمادين بيشترين اهميت را رفتار پنهان دارد، در حالي که براي نظريه پردازان مبادله و يا به طور کلي رفتارگرايان سنتي، رفتار آشکار اهميت بيشتري دارد.
معاني و نمادها به کنش اجتماعي ( که مربوط به يک کنشگر واحد است ) و کنش متقابل اجتماعي ( که مستلزم دو يا چند کنشگر درگير در کنش متقابل دوسويه است ) ويژگي هاي متمايزي مي بخشند. کنش اجتماعي همان کنشي است که افراد از طريق آن، به طور ذهني با ديگران به کنش مي پردازند. به عبارت ديگر، انسان ها در انجام يک کنش مي کوشند به صورت همزمان تأثير آن را بر کنشگران درگير ديگر بسنجند. هر چند انسان ها غالباً به کنش هاي غيرفکورانه و عادتي دست مي زنند، اما از قابليت مشارکت در کنش اجتماعي نيز برخوردارند.
انسان ها در فرايند کنش متقابل اجتماعي، معناهايي را به طور نمادين به ديگران که در ارتباط دخيل اند، انتقال مي دهند. آنها (ديگران ) اين نمادها را تفسير مي کنند و بر مبناي تفسيرشان واکنش خود را جهت مي دهند. به عبارت ديگر، در کنش متقابل اجتماعي، کنشگران در فرايندي از تأثير متقابل قرار مي گيرند. کريستوفر (2001 ) اين فرايند اجتماعي پويا را با « رقصي » مقايسه مي کند که زن و مرد به صورت دو نفره انجام مي دهند.

گزينش کردن

برخلاف جانوران پست تر، انسانها تا حدي به خاطر توانايي شان براي دست بردن در معاني و نمادها مي توانند در کنش هايي که درگيرشان مي شوند، دست به گزينش بزنند. آدمها لزوماً معاني و نمادهايي را که از بيرون به آنها تحميل مي شوند، نمي پذيرند. آنها بر مبناي تفسير شخصي شان از موقعيت، « مي توانند معاني جديد و وجوه معنايي تازه اي را شکل دهند » ( مانيس و ملترز، 1978: 7 ). بدين سان، از ديدگاه نظريه پردازان کنش متقابل نمادين، کنشگران دست کم تا حدي از خودمختاري برخوردارند. آنها موجودات صرفاً تحت الزام يا تعيين شده اي نيستند؛ و مي توانند به گزينش هاي منحصر به فرد و مستقلي دست يازند. بعلاوه، انسان ها مي توانند سبک منحصر به فردي را در زندگي براي خود برگزينند. ( پرين بناياگام، 1985: 53 ).
دبليو.آي. توماس و دوروتي توماس با کاربرد مفهوم تعريف موقعيت، در نماياندن اهميت اين قابليت خلاقانه اي انسان نقش مهمي ايفا کردند: « اگر انسان ها موقعيت هاي شان را واقعي تلقي کنند، پيامدهاي شان نيز واقعي خواهد بود » ( توماس و توماس، 1928: 572 ). توماس ها مي دانستند که بيشتر تعريف هاي ما از موقعيت ها، از سوي جامعه به ما عرضه مي شوند. در واقع آنها با تشخيص خانواده و اجتماع به عنوان منابع تعريف هاي اجتماعي ما انسان ها، بر همين واقعيت تأکيد داشتند. با وجود اين، توماس ها موضع متمايزي را در پيش گرفته بودند، زيرا آنها بر امکان تعريف هاي فردي « خودجوش » از موقعيت ها، که انسانها را به تغيير و تعديل معاني و نمادها قادر مي سازد، تأکيد داشتند.
اين توانايي کنشگران براي متفاوت بودن و ايجاد تفاوت، در مقاله اي به قلم گري فاين و شريل کلاينمن (1983 ) نيز منعکس گشته است که در آن به پديده ي « شبکه ي اجتماعي » توجه شده است. فاين و کلاينمن به جاي در نظر گرفتن شبکه ي اجتماعي به عنوان نوعي ساختار اجتماعي ناخودآگاه و يا الزام آور شبکه را به منزله مجموعه اي از روابط اجتماعي مي انگارند که انسانها به آن معنا مي بخشند و در راستاي مقاصد شخصي و يا جمعي به کار مي گيرند.

خود و کار اروين گافمن

***

خلاصه اي از زندگي نامه ي اروين گافمن

اروين گافمن به سال 1982 در اوج شهرتش در گذشت. او مدتي طولاني به صورت چهره اي « فرقه اي » در نظريه ي جامعه شناسي به شمار مي رفت. حتي با وجود آن که به درجه ي استادي گروه جامعه شناسي معتبر دانشگاه برکلي کاليفرنيا رسيده بود و بعدها هم کرسي افتخاري دانشگاه پنسيلوانياي اتحاديه ي آيوي را تصاحب کرد اما از چنين جايگاهي برخوردار شده بود.
با وجود اين، از آغاز دهه ي 1980 به عنوان نظريه پردازي مهم و محوري مطرح شد. او در سال مرگش به رياست انجمن جامعه شناسي آمريکا برگزيده شد، اما به خاطر بيماري شديدش نتوانست سخنراني آغاز رياستش را برگزار کند. رندال کالينز با توجه به موضع تک تازانه ي گافمن، در مورد خطابه ي او مي گويد: « همه در شگفت مانده بودند که او در خطابه ي رياستش چه خواهد کرد: يک اجراي ساده سنتي، از گافمني که به بت شکني معروف شده بود، بعيد به نظر مي رسيد... ما در انتظار پيام بسيار مهيج تري بوديم: ناگهان گافمن درگذشت و خطابه لغو شد. به راستي که او به شيوه اي گافمني صحنه را ترک کرد » ( 1986b : 112 ).
گافمن در 11 ژوئن 1922 در آلبرتاي کانادا به دنيا آمد ( اس. ويليامز، 1986 ). دوره ي تحصيلات تکميلي اش را در دانشگاه شيکاگو سپري کرد و معمولاً به عنوان عضوي از مکتب شيکاگو و يکي از نظريه پردازان کنش متقابل نمادين تلقي مي شود. با اين حال، زماني که کمي پيش از مرگش از او پرسيده شد که آيا خود را نظريه پرداز کنش متقابل نمادين تصور مي کند يا نه، پاسخ داد که اين برچسب جزي تر از آن است که بتواند کار خود را درون آن مطرح کند ( مانينگ، 1992 ). به راستي که گنجاندن کار او در هر مقوله ي جداگانه اي دشوار است. گافمن براي خلق ديدگاه نظري اش از منابع بسياري استفاده کرد و جهت گيري متمايزي را آفريد.
کالينز ( b1986؛ ويليامز، 1986 ) گافمن را بيشتر با انسان شناسي اجتماعي متناسب مي داند تا کنش متقابل گرايي نمادين. به گفته ي او، گافمن در دوره ي کارشناسي اش در دانشگاه تورنتو با يک انسان شناس کار مي کرد و در شيکاگو نيز « بيشتر تماس هايش نه با نظريه پردازان کنش متقابل نمادين، بلکه با [ انسان شناسي به نام] دبليو. لويد وارنر بود » ( کالينز، b1986: 109 ) به نظر کالينز، بررسي نقل قول هاي آثار اوليه ي گافمن نشان مي دهد که او تحت نفوذ انسان شناسان اجتماعي بوده است و به ندرت به نظريه پردازان کنش متقابل نمادين ارجاع مي داد و وقتي هم که اين کار را مي کرد در مقام انتقاد بوده است با وجود اين، گافمن از بررسي هاي توصيفي مکتب شيکاگو نيز تأثير پذيرفته بود و با تلفيق نظرگاه آنها با نظرگاه انسان شناسي اجتماعي، ديدگاه متمايز خود را به وجود آورد؛ بدين سان، در حالي که نظريه پرداز کنش متقابل نمادين توجه خود را به اين مسئله معطوف مي کند که چگونه انسان ها خود پنداره هاي شان را مي آفرينند و با آنها به بحث و گفتگو مي پردازند، گافمن به اين قضيه مي پرداخت که چگونه « جامعه... انسان ها را به ارائه ي تصوير معيني از خودشان وا مي دارد... زيرا جامه ما را وادار مي کند که مابين بسياري از نقش هاي پيچيده رفت و برگشت کنيم و همچنين باعث مي شود که همواره ما انسان ها تا حدي دروغگو، دمدمي و بي حيثيت باشيم » ( کالينز، 1986b: 107 ).
گافمن به رغم تمايز ديدگاهش، تأثير نيرومندي بر کنش متقابل گرايي نمادين گذاشت. افزون بر اين، مي توان استدلال کرد که او در شکل گيري نوع ديگري از جامعه شناسي هاي زندگي روزمره يعني روش شناسي مردمي، نيز نقش داشته است. در واقع، کالينز گافمن را چهره ي کليدي نه تنها روش شناسي مردمي، بلکه تحليل گفتگو نيز مي انگارد: « اين گافمن بود که در بررسي تجربي و صميمانه ي زندگي روزمره پيشگام شد، هر چند که او اين کار را صرفاً با چشم عادي و پيش از ظهور ضبط صوت و ويديو انجام داده بود » ( b1986:111 ). در واقع، تعدادي از روش شناسان مردمي مهم ( ساکس و شگلاف ) با گافمن در دانشگاه برکلي کار کردند و نه با بنيان گذار روش شناسي مردمي، هارولد گارفينکل.
نظريه هاي گافمن با توجه به نفوذشان روي کنش متقابل گرايي نمادين، ساختارگرايي و روش شناسي مردمي، احتمالاً اهميت خود را براي مدت زماني طولاني حفظ خواهند نمود.
***
مفهوم خود در نزد نظريه پردازان کنش متقابل نمادين از اهميت بسيار بالايي برخوردار است ( برادر، 1998 ). در واقع راک نيز در همين راستا استدلال مي کند که خود « در کانون طرح فکري بسياري از نظريه پردازان کنش متقابل جاي دارد. همه ي فرايندها و رويدادهاي جامعه شناختي ديگر حول اين مرکز مي چرخند و معنا و سازمان تحليلي شان را از آن مي گيرند ». ( 1979: 102 ). براي اينکه اين مفهوم را فراتر از صورت بندي اوليه ي ميدي آن دريابيم، ابتدا بايد از ايده ي خود آيينه سان (10) چارلز هورتون کولي سر در بياوريم ( فرانکز و جکاس، 1992 ). کولي اين مفهوم را چنين تعريف کرده است:
تصوير تقريباً روشني از ماهيت خود شخص- يعني هر برداشتي که شخص از خود دارد- در هر ذهن خاصي پديدار مي شود و احساسي که شخص نسبت به خود دارد تحت تأثير نگرشي تعيين مي شود که گمان مي کنيم در ذهن ديگران نسبت به ما وجود دارد... بدين سان که تصور مي کنيم در اذهان ديگران عقايدي راجع به ظاهر، آداب، اهداف، کردار، منش، دوستان و غيره ي ما وجود دارد و اين عقايد به انحاء گوناگون از تصوير ذهني ما تأثير مي پذيرند.
( کولي، 1902/ 1964: 169 )
ايده ي خود آيينه سازان را مي توان به سه بخش تقسيم کرد. نخست، اين تصور که در ذهن ديگران چگونه به نظر مي آييم؛ دوم اين تصور که آنها درباره ي ظاهر ما چه قضاوتي ممکن است داشته باشند؛ و سوم آنکه در نتيجه ي تصوري که از قضاوت ديگران درباره ي خود پيدا مي کنيم، احساسي از غرور يا سرافکندگي را درباره ي خود مي پرورانيم.
مفهوم خود آيينه سان کولي و مفهوم ميد درباره ي خود، در تحول برداشت نظريه پردازان جديد کنش متقابل نمادين از خود، نقش مهمي ايفا کردند. بلومر خود را با عبارات بي نهايت ساده اي تعريف مي کرد: « هيچ معناي اسرارآميزي در اين اصطلاح [ خود ] وجود ندارد. اين اصطلاح صرفاً به آن معنا است که موجود انساني مي تواند هدف کنش خود قرار گيرد... او نسبت به خودش کنش نشان مي دهد و در کنش هايش نسبت به ديگران بر مبناي همان تصوري که از خودش دارد، خود را هدايت مي کند ». ( b1969: 12 ). خود نه يک چيز بلکه يک فرايند است ( پرين بناياگام، 1985 ). همان گونه که بلومر مطرح کرده است، خود به موجودات انساني کمک مي کند تا به جاي واکنش محض در برابر محرک هاي بيروني به کنش بپردازند:
اين فرايند [ تفسير ] دو مرحله ي مجزا دارد، نخست اين که کنشگر چيزهايي را که به کنش او مربوط مي شوند، براي خود نمايان مي سازد؛ او بايد چيزهايي را به خودش نشان دهد که معنايي در بر دارند... اين کنش متقابل با خود، غير از تأثير متقابل عناصر روان شناختي است؛ اين نمونه اي از آن شخصي است که در يک فرايند ارتباطي با خود مشارکت دارد... دوم آنکه، بر اثر همين فرايند ارتباط با خود، تفسير ياد شده به ظرفي براي دست زدن در معاني تبديل مي شود. کنشگر با توجه به موقعيتي که درآن قرار مي گيرد، معاني و نيز جهت کنش خود را برمي گزيند، وارسي مي کند، به تعويق مي اندازد از نو گروه بندي مي کند و تغيير شکل مي دهد. ( بلومر، b1969: 5 )
هر چند که يک چنين توصيفي از تفسير، بر نقشي انگشت مي گذارد که « خود » در فرايند انتخاب نحوه ي عمل ايفا مي کند، اما بلومر از صورت بندي هاي اوليه ي کولي و ميد چندان فراتر نرفته است. با وجود اين، انديشمندان و دانش پژوهان جديد ديگر به مفهوم خود سر و شکل تازه اي بخشيده اند.

کار اروين گافمن

مهمترين کاري که در کنش متقابل گرايي نمادين درباره ي خود انجام گرفته، اثر اروين گافمن با عنوان نمود خود در زندگي روزمره ( 1959 ) است ( جي. داود، 1996؛ شووالبي، 1993؛ تراورس، 1992؛ تسيلان، 1992 ). برداشتي که گافمن از مفهوم خود دارد، عميقاً مرهون عقايد ميد، بويژه بحث او درباره ي تنش بين من فاعلي يا همان خود خودجوش و من مفعولي يا همان الزام هاي اجتماعي متبلور در خود است. اين تنش در کار گافمن نيز در آنچه که او « مغايرت اساسي بين خودهاي کاملاً انساني و خودهاي اجتماعي شده » مي خواند. به روشني منعکس است ( 1959: 56 ). اين تنش و کشاکش از تفاوت بين آنچه که مردم انجامش را از ما انتظار دارند و آنچه که ما به ميل خود مي خواهيم به صورت خودجوش انجام دهيم، ناشي مي شود. ما همواره با اين تقاضا روبروييم که هر آنچه را ديگران از ما انتظار دارند انجام دهيم؛ بعلاوه، ظاهراً ما نبايد ترديد به خود راه دهيم. همان گونه که گافمن مي گويد « ما نبايد دچار افت و خيز شويم » ( 1959: 56 ). انسانها به منظور حفظ خودپنداره (11) اي پايدار، براي مخاطبان اجتماعي شان نقش بازي مي کنند. گافمن در نتيجه ي اين علاقه به اجراي نقش، به رفتار نمايشي (12) يا ديدگاهي روي آورد که زندگي اجتماعي را به صورت يک سري اجراهاي نمايشي همانند ايفاي نقش در صحنه ي نمايش در نظر مي گيرد.

رفتار نمايشي

مفهوم گافمن درباره ي خود، در قالب رويکرد نمايشي اش شکل گرفته بود. به نظر گافمن ( و نيز ميد و بيشتر نظريه پردازان ديگر کنش متقابل نمادين )، خود
يک چيز ارگانيک نيست که جاي معيني داشته باشد... پس در تحليل خود بايد از صاحب خود، يعني از شخصي که بيشترين سود يا زيان را از خود مي برد، فراتر رويم؛ زيرا او و جسم او صرفاً قلابي را فراهم مي آورند که بتوان يک نوع محصول حقيقتاً جمعي را براي مدتي بر آن آويخت... پس در اين قلاب ها، ابزار لازم براي حفظ و توليد خودها وجود ندارد.
( گافمن، 1959: 253-252 )
گافمن « خود » را نه در تملک کنشگر بلکه به عنوان محصول کنش متقابل نمايشي بين کنشگر و مخاطبان مي انگارد. خود « نوعي خروجي نمايشي است که... از صحنه ي نمايش برمي خيزد » ( گافمن، 1959: 253 ). از آنجا که خود، محصولي از کنش متقابلي نمايشي است، در برابر اختلال در طول اجراي نمايش آسيب پذير است ( ميزتال، 2001 ). نمايش انگاري گافمن با فرايندهايي سر و کار دارد که به اجراکنندگان کمک مي کنند تا از وقوع چنين اختلالاتي جلوگيري کنند و يا به نحوي با آنها کنار بيايند. هر چند که گافمن قسمت عمده اي از بحثش را به اين پيشامدهاي نمايشي اختصاص مي دهد، اما خاطر نشان مي سازد که بيشتر اجراها موفقيت آميز هستند. نتيجه ي اين امر آن است که در شرايط عادي، يک خود با صلابت با اجرا کنندگان هماهنگ مي شود و چنين « به نظر مي رسد » که از خود اجراء کننده سرچشمه مي گيرد.
گافمن چنين مي پنداشت که افراد در هنگام کنش متقابل مي کوشند چهره اي از « خود » را به نمايش بگذارند که براي ديگران قابل قبول باشد. با وجود اين، کنشگران حتي در حين اجراي اين نمايش هم مي دانند که ممکن است مخاطبان شان در اجراي آنها اختلال ايجاد کنند. به همين دليل، کنشگران نياز به نظارت بر مخاطبان را بويژه در مورد عناصر اخلال گر احساس مي کنند. کنشگران اميدوارند خودي را که به مخاطبان شان نشان مي دهند، به اندازه اي نيرومند باشد که آنها را متقاعد سازد که اين همان خودي است که کنشگر قصد نمايش آن را دارد. کنشگران همچنين اميدوارند که اين اجراي موفقيت آميز، مخاطبان شان را وا دارد تا دواطلبانه به دلخواه کنشگران عمل کنند. گافمن اين موضوع محوري را به عنوان « مديريت اثرگذاري » (13) توصيف کرد. اين مديريت شامل فنوني مي شود که کنشگران به کار مي گيرند تا به رغم مشکلاتي که ممکن است با آنها روبرو شوند، تأثير معيني از اجراهاي شان را حفظ نمايند.
گافمن متعاقب اين قياس تئاتري از جلو صحنه صحبت مي کند. جلو صحنه (14) بخشي از اجراي نقش است که عموماً به صورتي نسبتاً ثابت و عام اجراء مي شود تا موقعيت را براي کساني که اجرا را مي بينند، توصيف کند. گافمن در قالب مفهوم جلوصحنه، بين فضاي اجرا و نماي شخصي تمايز قائل مي شود. فضاي اجرا (15) به آن صحنه ي فيزيکي گفته مي شود که اصولاً براي اجراي کنشگران لازم است. بدون اين فضا کنشگران معمولاً نمي توانند نقش شان را اجرا کنند. براي مثال، عموماً جراح به اطاق عمل، راننده ي تاکسي به تاکسي و اسکي باز به پيست اسکي نياز دارد. اما نماي شخصي (16) شامل آن تجهيزات ابرازي است که مخاطبان آنها را به اجرا کنندگان منتسب مي دانند و از آنها انتظار دارند که اين تجهيزات را در صحنه با خود به همراه داشته باشند. براي مثال از يک جراح انتظار مي رود که روپوش پزشکي بپوشد، لوازم معيني همراهش باشد و غيره.
گافمن سپس نماي شخصي را به ظاهر و منش تقسيم مي کند. ظاهر (17) شامل آن مواردي است که پايگاه اجتماعي اجرا کننده را به ما نشان مي دهند ( براي مثال، روپوش يک جراح ). منش (18) به مخاطبان مي گويد که چه نوع نقشي از يک اجرا کننده ي خاص در يک موقعيت معين انتظار مي رود ( براي نمونه، استفاده از اطوار و اخلاق پزشک مآبانه ). منش تندخويانه و منش فروتنانه دو گونه ي کاملاً متفاوتي از اجراي نقش را نمايان مي سازند. به طور کلي انتظار عمومي بر اين است که ظاهر و منش با يکديگر سازگار باشند.
هر چند که گافمن به جلو صحنه و جنبه هاي ديگر نظريه اش به عنوان نظريه پرداز کنش متقابل نمادين مي پرداخت، اما در واقع او ساختمان ذهني ساختاري آنها را مورد بحث قرار داد. براي مثال، استدلال کرد که جلو صحنه ها به نهادينه شدن گرايش دارند، و يا اين که عنوان نمود در رابطه با آنچه که در يک صحنه ي معين روي مي دهد، « بازنمودهاي جمعي » (19) پديد مي آيد. بسيار اتفاق مي افتد که کنشگران در هنگام اتخاذ نقش هاي جا افتاده، صحنه هاي خاصي را مي يابند که براي چنين اجراهايي برقرار شده اند. از اين جاست که گافمن نتيجه مي گيرد که جلو صحنه ها معمولاً انتخاب مي شوند و به وسيله ي کنشگر ايجاد نمي شوند. اين ايده، تصوير بسيار ساختاري تري از آنچه که از بيشتر نظريه پردازان کنش متقابل نمادين مي ديديم، به دست مي دهد.
به رغم يک چنين ديدگاه ساختاري، جالب ترين بينش هاي گافمن در قلمرو کنش متقابل جاي مي گيرند. او مي گويد از آنجا که انسان ها عموماً (20) مي کوشند تا تصويري آرماني از خودشان را در جلوي صحنه به نمايش بگذارند، به ناگزير احساس مي کنند که بايد چيزهايي را در اجراهاي شان پنهان نمايند. نخست اين که، ممکن است کنشگران بخواهند که تفريحات پنهاني شان ( مانند نوشيدن مشروبات الکلي ) را که قبل از اجراي نقش و يا در زندگي گذشته ي شان ( مانند اعتياد به مواد مخدر ) انجام داده اند و احياناً با اجراهاي آنها سازگار نيست، از چشم مخاطبان مخفي نمايند. دوم آنکه، ممکن است کنشگران بخواهند خطاهايي را که در حين آماده شدن براي اجراي نقش مرتکب شده اند و نيز مراحلي را که براي تصحيح اين خطاها انجام داده اند، پوشيده نگه دارند. براي مثال، يک راننده ي تاکسي ممکن است اين واقعيت را پنهان سازد که در ابتدا مسير اشتباهي را پيموده است. سوم اينکه، کنشگران ممکن است لازم ببينند که فقط محصولات نهايي کارشان را نمايش دهند و فرايند لازم براي توليد آن محصول را پوشيده نگه دارند. براي مثال، اساتيدي که احتمالاً براي ارائه يک درس ساعت ها وقت صرف کرده اند، ممکن است طوري رفتار کنند که گويي هميشه مطالب درس را مي دانسته اند. چهارم آنکه، ممکن است کنشگران لازم ببينند که « کارهاي کثيفي » را که براي تهيه ي محصول نهايي انجام گرفته است، از چشم مخاطبان پنهان نمايند. کارهاي کثيف ممکن است اعمالي را در برگيرند که « ناپاک ( غيربهداشتي )، نيمه قانوني، ستمکارانه و از جهاتي ديگر خوار کننده باشند ». ( گافمن، 1959: 44 ). پنجم اينکه، کنشگران ممکن است در حين اجراي يک نقش معين، از برخي معيارهاي ديگر چشم پوشي کنند. سرانجام آنکه، کنشگران احتمالاً لازم ببيند که توهين ها، تحقيرها و يا ساخت و پاخت هايي را که براي اجراي نقش شان انجام داده اند، مخفي نگه دارند. به طورکلي، کنشگران در پنهان نگه داشتن يک چنين واقعيت هايي از ديد حضار، منافع آشکاري دارند.
جنبه ي ديگر رفتار نمايشي در جلوي صحنه اين است که کنشگران غالباً تلاش مي کنند تا اين برداشت را به مخاطبان شان انتقال دهند که به آنها بسيار بيشتر از آنچه که عملاً هستند، نزديک اند. براي مثال، آنها ممکن است اين برداشت را در ذهن مخاطبان تقويت کنند که نقشي را که آنها در آن لحظه اجراء مي کنند، تنها نقش شان و يا دست کم مهمترين نقش آنها است. کنشگران، براي انتقال اين برداشت بايد مطمئن باشند که مخاطبان شان به حدي از آنها فاصله دارند که دروغ بودن اجراي آنها برملا نخواهد شد. گافمن استدلال کرد، حتي اگر دروغ بودن اجراي کنشگران افشا هم شود، خود مخاطبان ممکن است چنان خودشان را با اين اجراي دروغ سازگار کنند که تصوير آرماني شان از کنشگر را مخدوش نسازند. اين قضيه خصلت کنش متقابلي اجراها را نمايان مي سازد.
يک اجراي موفق به مشارکت همه ي حاضرين بستگي دارد. نمونه ي ديگر اين گونه مديريت تأثير، تلاش کنشگر براي انتقال اين فکر است که در اجراي او و نيز در رابطه ي بين او و مخاطبان چيز بي همتايي وجود دارد. بعلاوه، خود مخاطبان نيز مي خواهند چنين احساسي کنند که شاهد اجراي بي نظيري هستند.
کنشگران همواره مي کوشند تا مطمئن شوند که همه ي بخش هاي اجرا با يکديگر به خوبي همخواني دارند. در برخي موارد، يک عنصر ناهماهنگ مي تواند کل اجرا را مختل سازد. با وجود اين، اجراهاي مختلف ممکن است به لحاظ ميزان هماهنگي مورد نياز با يکديگر متفاوت باشند. لغزش يک روحاني در حين اجراي يک مراسم مقدس مي تواند عامل بسيار مخربي تلقي شود، اما اگر يک راننده ي تاکسي در مسير خود يک دور را اشتباهي زده باشد بعيد است که کل اجراي او آسيب ببيند.
تکنيک ديگري که اجرا کنندگان به کار مي گيرند هاله پوشي (21) است. کنشگران معمولاً تلاش مي کنند تا با محدود کردن تماس بين خود و حضار، اجراي شان را در هاله اي از ابهام قرار دهند. آنها با ايجاد « فاصله ي اجتماعي » بين خود و مخاطبان مي کوشند تا حرمتي براي خود در نزد مخاطبان فراهم آورند. اين امر نيز به نوبه ي خود مخاطبان را از به زير سئوال کشيدن اجرا باز مي دارد. گافمن يک بار ديگر يادآوري مي کند که خود مخاطبان در اين فرايند دخيل اند و غالباً مي کوشند تا با حفظ اين فاصله به اعتبار ايفا کننده خدشه وارد نسازند.
اين قضيه ما را به سوي موضوع مورد علاقه ي گافمن يعني تيم ها سوق مي دهد. گافمن به عنوان يک نظريه پرداز کنش متقابل نمادين احساس مي کرد که تأکيد بر کنشگران فردي واقعيت هاي مهم مربوط به کنش متقابل را مخفي نگه مي دارد. بنابراين، واحد تحليل اساسي گافمن نه فرد بلکه تيم بود. يک تيم (22) بيانگر مجموعه اي از افراد است که براي نمايش برنامه اي واحد با يکديگر همياري مي کنند. پس بحث پيشين ما درباره ي رابطه ي بين اجرا کننده و مخاطبان، در واقع درباره ي تيم ها بود. (23) هر يک از اعضاي تيم ها به اعضاي ديگر وابسته اند، زيرا همه ي آنها مي توانند اجراي اجرا کننده را با اختلال مواجه سازند و همگي نيز مي دانند که دارند نمايشي را برگزار مي کنند. گافمن نتيجه مي گيرد که تيم نوعي « جامعه ي مخفي » (24) است.
گافمن پشت صحنه (25) را نيز مورد بحث قرار مي دهد؛ جايي که واقعيت هاي پنهان شده در جلو صحنه و انواع کنش هاي غيررسمي ممکن است در آنجا رخ دهند. با اين که پشت صحنه معمولاً هم جوار با جلو صحنه است، اما از آن جدا است. اجرا کنندگان مي توانند مطمئن باشند که هيچ يک از مخاطبان جلو صحنه در پشت صحنه ظاهر نخواهند شد. بعلاوه، آنها براي اطمينان از اين قضيه انواع مديريت اثرگذاري را به کار مي گيرند. هرگاه که کنشگران نتوانند از ورود مخاطبان به پشت صحنه جلوگيري کنند، احتمالاً اجراي شان با مشکل مواجه خواهد شد. قلمروي باقيمانده که نه جلو صحنه است و نه پشت صحنه، صحنه ي سومي را با عنوان خارج از صحنه (26) تشکيل مي دهد.
هيچ حوزه اي براي هميشه قلمروي يکي از اين سه صحنه نيست. بعلاوه يک حوزه ي معين مي تواند در زمان هاي مختلف قلمرو هر سه صحنه باشد. اتاق يک استاد در زمان ملاقاتش با يک دانشجو جلو صحنه به شمار مي آيد، اما وقتي دانشجو آنجا را ترک مي کند پشت صحنه است و زماني که استاد به تماشاي يک مسابقه ي بسکتبال دانشگاهي مي نشيند خارج از صحنه به حساب مي آيد.

مديريت اثرگذاري

به طور کلي، مديريت اثرگذاري در جهتي عمل مي کند که شخص را در برابر يک رشته کنش هاي غيرمنتظره مانند حرکات غير نيت مند، دخالت هاي نابه جا، اشتباهات فاحش و نيز کنش هاي نيت مندي چون جنجال سازي محافظت کند. گافمن به روش هاي گوناگون مقابله با چنين مسائلي توجه داشت. نخست اينکه، يک سري روش هايي وجود دارد که کنش هايي را شامل مي شوند که درصدد ايجاد وفاداري نمايشي (27) اند، براي مثال از طريق تقويت وفاداري گروه خودي، جلوگيري از يکي شدن اعضاي تيم با حضار و تغيير متناوب مخاطبان تا آنکه نتوانند درباره ي اجرا کنندگان اطلاع زيادي به دست آورند. دوم آن که گافمن اشکال مختلف انضباط نمايشي (28) مانند برخورداري از حضور ذهن براي پرهيز از لغزش هاي احتمالي، حفظ خويشتن داري و کنترل حالت هاي چهره و لحن صحبت را مطرح کرد. سوم اينکه گافمن به انواع احتياط هاي نمايشي (29) اشاره مي کند، از جمله تعيين پيشاپيش مسير اجراي نمايش، برنامه ريزي براي مقابله با موارد اضطراري، گزينش هم تيمي هاي وفادار، گزينش مخاطبان مناسب، کار کردن با تيم هاي کوچک که امکان عدم توافق در آنها پايين باشد، کوتاه تر کردن مدت زمان حضور در صحنه، جلوگيري از دسترسي مخاطبان به اطلاعات خصوصي، و تهيه ي دستورالعملي کامل براي جلوگيري از رويدادهاي پيش بيني نشده.
مخاطبان نيز در موفقيت مديريت اثرگذاري يک کنشگر يا تيم کنشگران سهيم اند. آنها نيز از طريق تمهيداتي چون ابراز علاقه و توجه بسيار زياد به اجراي کنشگر، خودداري از طغيان هاي هيجاني، عدم توجه به لغزش هاي کنشگران و ابراز توجه خاص به يک اجراکننده ي تازه کار در اين موفقيت نقشي ايفا مي کنند.
مانينگ در بررسي کار گافمن نه تنها اهميت مفهوم خود، بلکه ديدگاه سوء ظن آميز (30) گافمن نسبت به انسانها را خاطر نشان مي سازد:
فحواي کلي نمود خود (31) توصيف جهاني است که انسانها در آن چه به صورت فردي و چه به صورت گروهي، با دست انداختن ديگران اهداف خاص خود را پي مي گيرند... اين ديدگاه فرد را به عنوان کنشگري مي انگارد که مجموعه اي از نقاب هاي نمايشي را براي پنهان کردن چهره ي فريبکار و تمسخرآميزش به کار مي گيرد.
( مانينگ، 1992: 44 )
مانينگ نوعي « تز خودهاي دوگانه » (32) را براي توصيف اين جنبه از انديشه ي گافمن ارائه مي دهد؛ بدين معنا که انسان ها هم يک خود نمايشي يا اجرايي دارند و هم يک خود فريبکار پنهان.

فاصله ي نقشي

گافمن (1961) به بررسي اين قضيه علاقمند بود که يک فرد تا چه اندازه يک نقش معين را برعهده مي گيرد. از ديدگاه او، از آنجا که نقش هاي فراوان و گوناگوني وجود دارند، فقط تعداد کمي از آدمها يکسره به نقش معيني مي پردازند. فاصله ي نقشي (33) به ميزان فاصله گيري افراد از نقش هايي که دارند گفته مي شود. براي مثال، بچه بزرگ هايي که سوار چرخ و فلک مي شوند، احتمالاً اين را مي دانند که بزرگتر از آن هستند که از اين بازي لذت ببرند. يکي از راه هاي فائق آمدن بر چنين احساسي اين است که طوري وانمود کنند که از نقش موردنظر فاصله دارند، مثلاً از طريق چرخ و فلک سواري به صورتي بي تفاوت و بي اشتياق و انجام اعمال ظاهراً خطرناک در حين اين بازي. در واقع، بچه هاي بزرگ با انجام اين اعمال مي خواهند به مخاطبان چنين وانمود کنند که آنها برخلاف بچه کوچولوها عاشق اين بازي نيستند و اگر هم سوار مي شوند به خاطر کارهاي خاصي است که ضمن چرخ و فلک سواري انجام مي دهند.
يکي از بينش هاي مهم گافمن اين است که فاصله ي نقشي يک فرد، کارکردي از پايگاه اجتماعي اوست. آدم هاي بلندپايه غالباً به دلايلي متفاوت از دلايل افراد فروپايه فاصله ي نقشي از خود نشان مي دهند. براي مثال، يک جراح بلندپايه ممکن است براي تخفيف از تنش هاي تيم عمل جراحي، در اطاق عمل از خود فاصله ي نقشي نشان دهد. آدم هايي که در سمت هاي فروپايه اي قرار دارند، معمولاً در نشان دادن فاصله ي نقشي دفاعي تر عمل مي کنند. براي مثال، آدم هايي که توالت نظافت مي کنند، ممکن است اين کار را با بي حالي و بي علاقگي انجام دهند. آنها احتمالاً از اين طريق مي کوشند به مخاطبان بگويند که لياقت کارهايي بهتر از اين را دارند.

داغ

گافمن (1963 ) به بررسي شکاف بين آنچه که يک شخص بايد باشد يعني « هويت اجتماعي بالقوه » (34) و آنچه که عملاً هست يعني « هويت اجتماعي بالفعل » (35) علاقمند بود. هر شخصي که بين اين دو هويتش شکافي افتاده باشد داغ خورده است. کتاب داغ بر کنش متقابل نمايشي بين آدم هاي داغ خورده و آدم هاي عادي تمرکز دارد. ماهيت اين کنش متقابل بسته به آن است که کدام يک از انواع دوگانه ي داغ بر پيشاني فرد خورده است. در مورد داغ بي اعتبارشدگي (36)، کنشگر فرض را بر اين مي گيرد که مخاطبان تفاوت ها را مي دانند و يا اينکه براي شان مشهود است ( براي مثال، يک فرد فلج يا کسي که عضوي از بدنش را از دست داده است ). اما در مورد داغ بي اعتبارپذير، (37) مخاطبان نه تفاوت ها را مي دانند و نه مي توانند تصورش را بکنند ( براي مثال، کسي مقعدش جراحي شده يا در گذشته سابقه ي همجنس بازي داشته است ). کسي که دچار داغ بي اعتباري است مسئله ي اساسي نمايشي اش مديريت تنش ناشي از اين واقعيت است که ديگران قضيه را مي دانند. اما کسي که به داغ بي اعتبارپذير دچار است مسئله ي نمايشي اش مديريت اطلاعات است به گونه اي که مسئله اش براي مخاطبانش ناشناخته باقي بماند ( براي آشنايي با چگونگي برخورد مردم بي خانمان با داغ هاي شان، رجوع کنيد به اندرسون، اسنو و کرس، 1994 ).
بيشتر متن کتاب داغ به آدم هايي اختصاص داده شده است که داغ هاي آشکار و غالباً زشت کننده اي خورده اند ( براي مثال، از دست دادن بيني ). اما هرچه خواننده در اين کتاب پيش مي رود، متوجه مي شود که گافمن در واقع مي خواهد بگويد که همه ي ما گهگاه و در برخي موقعيت ها هر يک به نوعي از داغ رنج مي بريم. مثال هاي او عبارتند از: « عابر » يهودي در يک اجتماع عمدتاً مسيحي، فرد چاق در گروهي از آدم هاي با وزن متناسب، و فردي که درباره ي گذشته اش دروغ گفته است و همواره بايد حواسش جمع باشد که مخاطبان از دروغ او باخبر نشوند.

تحليل چهارچوب

گافمن در کتاب تحليل چهارچوب (38) (1974 ) از ريشه هاي نظريه ي کلاسيک کنش متقابل نمادين فاصله گرفت و به بررسي ساختارهاي با مقياس خرد زندگي اجتماعي روي آورد ( براي آشنايي با کاري که ايده ي چهارچوب ها را مورد استفاده قرار داده است، رجوع کنيد به مک لين، 1998 ). هر چند که گافمن در اين اثر نيز احساس مي کرد که انسانها موقعيت ها را به همان صورت موردنظر دبليو.آي. توماس تعريف مي کنند، اما گمان مي کرد که چنين تعريف هايي اهميت چنداني ندارد: « گرچه واقعي تلقي کردن موقعيت ها مسلماً پيامدهايي به دنبال دارد، اما به نظر مي آيد که اين تعريف ها در رويدادهاي جاري نقشي بسيار حاشيه اي داشته باشند » ( گافمن، 1974: 1 ). گذشته از اين، حتي زماني که انسان ها موقعيت ها را تعريف مي کنند، معمولاً اين تعريف ها را از خودشان در نمي آورند. کنش انسان ها بيشتر بر مبناي پيروي غيرفکورانه از قواعد تعين مي شود تا از طريق يک فرايند فعالانه، خلاقانه و مذاکره اي. گافمن هدفش را چنين اعلام کرد: « کوشش براي تشخيص چهارچوب هاي بنيادي فهم که در جامعه ي مان براي درک رويدادها در دسترس است، و تلاش براي تحليل آسيب پذيري هاي خاصي که اين چهارچوب هاي مرجع در معرض آنها قرار دارند ». ( 1974: 10 ).
گافمن ساختارهايي را که به طور نامريي بر کنش هاي افراد فرمان مي رانند در پس و پشت موقعيت هاي روزانه جستجو مي کرد. اين ساختارها « طرحواره هاي تفسير » (39) هستند « که افراد را قادر مي سازند تا رويدادها رادر قالب فضاي زندگي شان و به طور کلي جهان " بگنجانند، ادراک نمايند، تشخيص دهند و برچسب زنند". اين چهارچوب ها با معنا بخشيدن به حوادث يا رويدادها، در جهت سازماندهي تجربه و هدايت کنش، خواه فردي و خواه جمعي، عمل مي کنند ». ( اسنو، 1986: 464 ). چهارچوب هاي اصولي براي سازماندهي هستند که تجربه هاي ما را تعريف مي کنند. آنها فرض هايي هستند درباره ي هر آنچه که ما انسانها در جهان اجتماعي مي بينيم. بدون چنين چهارچوب هايي جهان ما احتمالاً چيزي بيش از مجموعه حوادث و واقعيت هاي آشفته ي از هم گسسته و جداگانه نبود. گونوس ويژگي هاي ساختاري ديگري درباره ي چهارچوب ها بيان مي کند:
از خلال تحليل گافمن درباره ي فعاليت هاي چهارچوب بندي شده ي خاص، مي توان خصوصيات اصلي چهارچوب ها را بيرون کشيد. چهارچوب ها ملغمه اي سست و تصادفي از عناصر نيستند و آنها را به صورت موقتي گرد هم نمي آورند. بلکه مجموعه هايي از اجزاي اساسي هستند که آرايش مشخص و روابط پايداري دارند. اين عناصر از اين جا و آنجا براي يک موقعيت معين گردآوري نمي شوند، بلکه به صورت يک نظام همواره و هميشه در کنار يکديگر هستند. اجزاي معيار به هم مي چسبند و تکميل مي شوند... عناصر کم اهميت تر ديگري نيز در هر نمونه ي تجربي وجود دارند و برخي از خصوصيات خود را به کل انتقال مي دهند... در همه ي اين موارد چهارچوب ها با مفهوم « ساختارها » قرابت بسياري دارند.
( گونوس، 1977: 860 )
به نظر گونوس چهارچوب ها عمدتاً قواعد يا قوانيني هستند که کنش متقابل را تثبيت مي کنند. قواعد غالباً ناآگاهانه و معمولاً غيرقابل تغيير هستند. از جمله قواعدي که گونوس تشخيص مي دهد آنهايي هستند که توصيف مي کنند « چگونه بايد نشانه ها "تفسير" شوند، چگونه بايد اشاره هاي بيروني (40) با خودها رابطه برقرار کنند و چه تجربه اي با فعاليت همراهي خواهد کرد ». (1980: 160). گونوس نتيجه مي گيرد که « طرح مسئله پردازانه ي گافمن نه به بررسي في نفسه ي کنش متقابل مشاهده پذير زندگي روزانه، بلکه به بررسي ساختار ابدي و ايدئولوژي آن، و نه به بررسي موقعيت ها، بلکه به بررسي چهارچوب هاي آن موقعيت ها مي پردازد ». (1980: 160 ).
مانينگ ( 1992: 119 ) نمونه هايي را براي اين قضيه برمي شمارد که چگونه چهارچوب هاي متفاوت براي رويدادهاي يکسان به کار مي روند و بدين ترتيب، معاني بسيار متفاوتي به آن رويدادهاي يکسان مي بخشند. به عنوان مثال، در مورد زني که دو تا ساعت مچي را برداشته و فروشگاه را ترک مي کند بدون آنکه پول آنها را پرداخت کند، چه فکري مي کنيم؟ اين قضيه در چهارچوب يک نگهبان فروشگاه مورد آشکاري از دزدي قلمداد خواهد شد. اما چهارچوب حقوقي، وکيل اين زن را به سمتي سوق مي دهد که اين قضيه را ناشي از حواس پرتي زني بداند که به منظور خريد هديه هايي براي دخترانش از فروشگاه بيرون رفته است. مثال ديگر اينکه، چهارچوب پزشکي يک زن بيمار را به سوي اين نگرش مي کشاند که اعمال پزشک معالج خود را در جهت تشخيص بيماري ببيند، ولي اگر او از نوعي چهارچوب سکس و آزار جنسي استفاده کند، ممکن است تعبير بسيار متفاوتي از همان کنش ها داشته باشد.
تغيير ديگري که مانينگ در کتاب تحليل چهارچوب تشخيص مي دهد و در کارهاي ديگر گافمن نيز مشاهده مي شود، دور شدن او از ديدگاه سوء ظن آميز زندگي است که در کانون کتاب نمود خود در زندگي روزمره قرار داشت. گافمن در صفحه ي نخست کتاب تحليل چهارچوب مي گويد « جهان تماماً صحنه ي نمايش نيست؛ بي گمان همه چيز يکسره تئاتر نيست ». ( 1974: 1 ). گافمن آشکارا به محدوديت هاي ايده ي تئاتر به عنوان استعاره اي از زندگي روزانه اذعان مي کند. گرچه اين استعاره هنوز در مواردي سودمند است اما برخي از جنبه هاي زندگي را به اين خاطر که صرفاً براي روشن کردن ديگران به کار مي روند، ناديده مي گيرد. يکي از چيزهايي که در اين استعاره ناديده گرفته مي شود اهميت مناسک (41) در زندگي روزانه است. مانينگ يکي از نقش هاي مناسک را که در زندگي روزانه بازي مي کند، اينگونه توصيف مي نمايد:
از نظر گافمن مناسک اهميتي اساسي دارند، زيرا اطمينان ما را در روابط اجتماعي بنيادي حفظ مي کند. آنها فرصت هايي را براي ديگران فراهم مي آورند تا مشروعيت موقعيت ما را در ساختار اجتماعي تأييد کنند، گرچه ما نيز ملزم به انجام همان کار هستيم. مناسک نوعي ساز و کار گمارش (42) هستند که از طريق آن زيردستان اجتماعي تا حد زيادي موقعيت هاي بالاتر فرادستان شان را تأييد مي کنند. ميزان مناسک موجود در يک جامعه، مشروعيت ساختار اجتماعي آن جامعه را منعکس مي سازد، زيرا شأني که از طريق مناسک به افراد ارزاني مي شود، همچنين نشانه اي از شأن نقش هايي است که آن افراد برعهده مي گيرند.
( مانينگ، 1992: 133 )
به طور کلي مي توان گفت که مناسک از جمله ساز و کارهاي مهمي هستند که زندگي روزمره و به طور کلي جهان اجتماعي از طريق آنها به نحوي نظام مند ساخته شده و استحکام مي يابند.
علاقه ي گافمن به بررسي مناسک او را به کارهاي اخيرتر اميل دورکيم بويژه صور ابتدايي حيات مذهبي کشانيد. به طور کلي، گافمن در تطابق با برداشت دورکيم از واقعيت هاي اجتماعي، بر قواعد تمرکز کرده و آنها را به منزله ي الزاماتي خارجي بر روي رفتار اجتماعي در نظر مي گيرد. با وجود اين، قواعد فقط راهنماهاي جزيي و نامتعين کردار هستند. بعلاوه، گرچه انسان ها تحت الزام يک چنين قواعدي هستند اما اين الزامات تغييرات فردي و حتي کاربرد پنداشتي آن قواعد توسط افراد را غير ممکن نمي سازد. همان گونه که مانينگ مطرح مي کند، « گافمن معمولاً قواعد را به عنوان الزامات اوليه در نظر مي گرفت... اما با اين حال، گاهي اوقات بر محدوديت هاي اين عقيده ي دورکيمي تأکيد مي کرد که قواعد، الزامات حاکم بر رفتار هستند و به جاي آن استدلال مي کرد که ما به دفعات از قواعدي که براي محدود کردن کنش هاي مان تنظيم شده اند چشم پوشي کرده و تجاوز مي کنيم » (158:1992). در واقع، گافمن همنوا با تفکر مدرن احساس مي کرد که قواعد مي توانند هم به عنوان الزامات و هم به عنوان منابعي براي انسان ها در کنش متقابل اجتماعي عمل کنند.

گروه ها و جوامع

نظريه پردازان کنش متقابل نمادين عموماً گرايش جامعه شناسان دگير به تأکيد بر ساختارهاي کلان را بسيار مورد انتقاد قرار مي دهند. به گفته ي راک، « نظريه ي کنش متقابل بيشتر انديشه هاي جامعه شناختي کلان را به عنوان نوعي متافيزيک پا در هوا و بيش از حد بلندپروازانه اي... که تحت هيچ بررسي هوش مندانه اي در نمي آيد، مردود مي داند » ( 1979: 238 ). ديميتري شالين يادآور مي شود که « نظريه پردازان کنش متقابل سرنيزه ي انتقادات خود را به سوي ديدگاه کلاسيک نظم اجتماعي نشانه رفته اند، ديدگاهي که نظم اجتماعي را به عنوان يک امر خارجي، فرا زماني، ثابت در هر لحظه ي معين و مقاوم در برابر تغيير در نظر مي گيرد » ( 1986: 14 ). راک همچنين مي گويد « هر چند که [ کنش متقابل گرايي نمادين ] از ايده ي ساختار اجتماعي يکسره دست نمي شويد، اما تأکيدش بر فعاليت و فرايند، استعاره هاي ساختاري را به جايگاهي بسيار کم اهميت مي راند » ( 1979: 50 ).
بلومر در خط مقدم کساني قرار دارد که منتقد اين « جبرگرايي جامعه شناختي » هستند که « کنش اجتماعي انسان ها را بيشتر به مثابه ي جريان رويين يا تجلي نيروهاي عمل کننده بر آنها در نظر مي گيرد تا کنش هايي که بر مبناي تفسير انسان ها از موقعيت هاي شان ساخته و پرداخته مي شود » ( 1962/ 1969: 84 ). چنين توجهي به تأثيرات الزام آور ساختارهاي کلان مقياس، جامعه شناسان سنتي را به يک رشته فرض هايي راجع به کنشگر و کنش سوق مي دهد که با فرض هاي نظريه پردازان کنش متقابل تفاوت دارند. جامعه شناسان سنتي به جاي در نظر گرفتن کنشگران به عنوان کساني که موقعيت هاي شان را به گونه اي فعالانه تعريف مي کنند، معمولاً کنشگران را تا حد « روبات هايي بي فکر در سطح جامعه اي يا جمعي » پايين مي آورند ( مينس و ملترز، 1978: 7 ). نظريه پردازان کنش متقابل در تلاش براي دوري جستن از جبرگرايي و ديدگاه روبات گونه درباره ي کنشگران، ديدگاه بسيار متفاوتي را درباره ي ساختارهاي اجتماعي کلان مقياس اتخاذ مي کنند؛ ديدگاهي که بلومر به نحوي ماهرانه آن را ارائه کرده است. (43)
به نظر بلومر، جامعه از ساختارهاي کلان درست نشده است. جوهر جامعه را بايد در کنشگران و کنش آنها جستجو کرد: « جامعه ي انساني را بايد متشکل از انسان هاي کنشگر فرض کرد و حيات جامعه را بايد در گروي کنش هاي آنها تصور نمود ». ( بلومر، 1962/ 1969: 85 ).
جامعه ي انساني مترادف با کنش است و زندگي گروهي در واقع « آميزه اي از کنش ورزي هاي مستمر » (44) مي باشد. با وجود اين، جامعه صرفاً از مجموعه اي از عمل هاي جداگانه ساخته نشده است. کنش جمعي نيز وجود دارد که شامل افرادي مي شود که « مسيرهاي کنش شان را با يکديگر هماهنگ مي سازند... مشارکت کنندگاني که نه تنها براي خود، بلکه براي يکديگر نيز شاخص هايي ايجاد مي کنند ». ( بلومر، b1969: 16 ). اين همان چيزي است که ميد عمل اجتماعي (45) ناميده بود و بلومر کنش مشترک (46) مي نامد.
بلومر ايده ي ظهور- يعني اين فکر که ساختارهاي کلان مقياس از خلال فرايندهاي خرد پديد مي آيند- را پذيرفت ( موريونه، 1988 ). به گفته ي مينس « کليد فهم نحوه ي برخورد بلومر با سازمان هاي کلان مقياس در مفهوم کنش مشترک او نهفته است ». ( 1988: 46 ). به نظر او کنش مشترک صرفاً مجموع عمل هاي فردي نيست؛ بلکه خاصيت خاص خود را دارد. بدين سان، کنش مشترک براي کنشگران و کنش هاي آنها خارجي و الزام آور نيست؛ بلکه به وسيله ي همين کنشگران و کنش هاي شان به وجود مي آيد. به اعتقاد بلومر، قلمرو جامعه شناسان بررسي همين کنش مشترک است.
از اين بحث چنين استنباط مي شود که کنش مشترک تقريباً يکسره انعطاف پذير است؛ بدين معنا که جامعه مي تواند تقريباً هر آن چيزي باشد که کنشگران مي خواهند. اما بلومر قصد نداشت تا اين اندازه پيش برود. او گرچه استدلال مي کرد که هر کنش مشترکي مي بايد از نو شکل بگيرد، اما همچنين به اين نکته واقف بود که کنش مشترک احتمالاً مي بايست « شکلي کاملاً پابرجا و تکرار شونده » نيز داشته باشد ( بلومر، b1969: 17 ). بلومر نه تنها معتقد بود که بيشتر الگوهاي کنش هاي مشترک تکرار مي شوند، بلکه اين را هم قبول داشت که نظام هاي معنايي از پيش برقرار شده اي چون در فرهنگ و نظم اجتماعي هستند که يک چنين کنشي را هدايت مي کنند.
چنين به نظر مي رسد که بلومر وجود و اهميت ساختارهاي کلان مقياس را پذيرفته است. بلومر در اين مورد از ميد ( 1934، 1962 ) پيروي کرده است، کسي که بر اهميت بالاي اين ساختارها اذعان داشت. با وجود اين، اين ساختارها در کنش متقابل گرايي نمادين نقش بي نهايت محدودي دارند. (47) يک دليلش اين که بلومر غالباً استدلال مي کرد که ساختارهاي کلان مقياس صرفاً « چهارچوب ها »يي هستند که جنبه هاي به راستي مهم زندگي اجتماعي يعني کنش و کنش متقابل در قالب آنها رخ مي دهند ( بلومر، 1962/ 1969: 87 ). درست است که ساختارهاي کلان مقياس شرايط و محدوديت هايي را براي کنش انساني به وجود مي آورند، اما تعيين کننده ي آن نيستند. بر اساس ديدگاه او، انسان ها در بافت ساختارهايي چون جامعه عمل نمي کنند، بلکه در قالب موقعيت ها دست به عمل مي زنند. ساختارهاي کلان مقياس از اين حيث اهميت دارند که موقعيت هايي را براي عمل افراد به وجود مي آورند و مجموعه ي ثابتي از نمادها را براي کنشگران فراهم مي کنند که آنها را قادر به عمل کردن مي سازند.
بلومر حتي زماني که درباره ي يک چنين الگوهاي از پيش برقرار شده اي بحث مي کرد، بلافاصله تصريح مي نمود که « حوزه هاي کردار غيرتجويزي (48) درست به همان اندازه ي حوزه هايي که تحت نفوذ تجويزهاي مقرر و لازم الاجراي کنش مشترک قرار دارند، در زندگي گروهي انسانها عادي، طبيعي و تکرار شونده هستند ». ( بلومر، b1969: 18 ). نه تنها حوزه هاي تجويز نشده ي بسياري وجود دارد، بلکه حتي در حوزه هاي تجويز شده نيز کنش مشترک بايد پيوسته ايجاد و باز ايجاد شود. کنشگران از طريق معاني عموماً پذيرفته شده ي فرايند ايجاد و باز ايجاد هدايت مي شوند، اما تعيين شده ي آنها نيستند. هر چند که آنها ممکن است اين معاني را به همان شکلي که هست بپذيرند، اما مي توانند تغييرات جزيي و حتي عمده اي را در آنها به وجود آورند. به تعبير بلومر « اين فرايند اجتماعي در زندگي گروهي است که قواعد را ايجاد و حفظ مي کند، نه اين که قواعد، زندگي گروهي را ايجاد و حفظ نمايد ». ( b1969: 19 ).
آشکار است که بلومر نمي خواست در نظام نظري اش براي فرهنگ پايگاهي مستقل و الزام آور فراهم کند. او همچنين نمي خواست که براي پيوندهاي بسط يافته ي زندگي گروهي، يا آنچه که عموماً « ساختار اجتماعي » خوانده مي شود- براي مثال تقسيم کار- چنين جايگاهي قائل شود. « يک شبکه يا يک نهاد در نتيجه ي پويش هاي دروني و يا مقتضيات نظام، به طور خود به خودي عمل نمي کند؛ اين عملکردها از آن رو رخ مي دهند که انسانها در بخش هاي مختلف کاري انجام مي دهند و آنچه که آنها انجام مي دهند، نتيجه ي تعريفي است که از موقعيت هاي مقرر به عمل مي آورند، يعني موقعيت هايي که براي عمل در آنها گمارده مي شوند ». ( بلومر، b1969: 19 ).

انتقادها

پس از تحليل ايده هاي کنش متقابل گرايي نمادين، بويژه عقايد ميد، بلومر و گافمن در مکتب شيکاگو، اکنون به برخي از انتقادات عمده اي مي پردازيم که بر اين ديدگاه وارد کرده اند.
نخستين انتقاد اين است که شاخه ي اصلي کنش متقابل گرايي نمادين به سادگي از فنون علمي متعارف چشم پوشي کرده است. يوجن وينستاين و جودت تانر اين نکته را به خوبي بيان کرده اند: « وقتي گفته مي شود که مضامين آگاهي کيفي هستند، منظور اين نيست که نمي توان تجلي خارجي آنها را کدگذاري، طبقه بندي و حتي محاسبه کرد ». ( 1976: 105 ). علم و ذهنيت گرايي (49) دافع يکديگر نيستند.
انتقاد دوم اينکه، منفورد کوهن ( 1964 )، ويليام کُلب (1944 )، برنارد ملترز، جيمز پتراس و لري رينولدز (1975 ) و بسياري ديگر از انديشمندان ابهام مفاهيم اساسي ميد همچون ذهن، خود، من و مرا را در مورد انتقاد قرار داده اند. در ميان اين منتقدان کوهن ( 1964 ) بيش از همه درباره ي ابهامات و تناقض هاي موجود در نظريه ي ميد سخن گفته است. آنها فراتر از نظريه ي ميد، بسياري از مفاهيم اساسي کنش متقابل گرايي نمادين را نيز به خاطر آشفتگي و عدم صراحت و بنابراين ناتواني از ارائه ي مبنايي استوار براي نظريه و پژوهش مورد انتقاد قرار داده اند. از آنجا که اين مفاهيم دقيق نيستند، عملياتي کردن آنها اگر هم غيرممکن نباشد دشوار است؛ در نتيجه نمي توان قضاياي آزمون پذيري از آنها بيرون کشيد. ( استرايکر، 1980 ).
انتقاد عمده ي سوم از کنش متقابل گرايي نمادين گرايش آن به بي اهميت جلوه دادن يا چشم پوشي از ساختارها ي اجتماعي کلان مقياس بوده است. اين انتقاد به شيوه هاي مختلف ابراز شده است. براي مثال، وينستاين و تانر استدلال مي کنند که کنش متقابل گرايي نمادين ارتباط نتايج با يکديگر را ناديده مي گيرد: « اين نتايج انباشته شده است که پيوندهايي را بين رويدادهاي پراکنده ي کنش متقابل برقرار مي کند و همين پيوندها موضوع اصلي جامعه شناسي اصيل را تشکيل مي دهند... مفهوم ساختار اجتماعي براي بررسي تراکم باور نکردني و پيچيدگي روابطي که رويدادهاي پراکنده ي کنش متقابل را به هم پيوند مي زنند، ضرورت دارد ». ( 1976: 106 ). شلدون استرايکر عنوان کرد که تأکيد خردبينانه ي کنش متقابل گرايي نمادين در راستاي « کوچک شمردن يا انکار واقعيت هاي ساختار اجتماعي و تأثير ويژگي هاي کلان سازماني جامعه بر رفتار » عمل مي کند. ( 1980: 146 ).
انتقاد چهارم که ظاهراً کمتر به اين نظريه مي خورد، اين است که کنش متقابل گرايي نمادين به حد کافي خردبينانه نيست، زيرا اهميت عواملي چون ناخودآگاه و احساسات را ناديده مي گيرد. ( ملترز، پتراس و رينولدز، 1975؛ استرايکر، 1980 ). بدين سان، کنش متقابل گرايي نمادين به خاطر چشم پوشي از عوامل روان شناختي مانند نيازها، انگيزه ها، نيت ها و اشتياق ها مورد انتقاد واقع شده است. نظريه پردازان کنش متقابل نمادين در تلاش براي انکار وجود نيروهاي تغييرناپذيري که کنشگر را به عمل وا مي دارند، به جاي تأکيد بر عوامل روان شناختي بر معاني، نمادها، کنش و کنش متقابل توجه نموده اند. آنها همان گونه که چشم شان را بر قيد و بندهاي اجتماعي روي کنشگر مي بندند، از عوامل روان شناختي که ممکن است فرد را به عمل وا دارند نيز چشم پوشي مي کنند. در هر دو مورد، نظريه پردازان کنش متقابل نمادين به اين متهم شده اند که از زندگي روزمره « بت » ي ساخته اند ( ملترز، پتراس و رينولدز، 1975: 85 ). اين گونه توجه به زندگي روزمره منجر به تأکيد افراطي آنها بر موقعيت بلاواسطه و « توجه وسواسي به امور گذرا، پراکنده و ناپايدار » شده است. ( ملترز، پتراس و رينولدز، 1975: 85 ).

پي‌نوشت‌ها:

1. Socialization
2. Nonsymbolic interaction
3. Objects
4. Out there
5. Signs
6. Symbols
7. Self-directed
8. Covert behavior
9. Overt behavior
10. Looking-glass self
11. Self-image
12. Dramaturgy
13. Impression management
14. Front stage
15. Setting
16. Personal front
17. Appearance
18. Manner
19. Collective representations
20- اما نه هميشه؛ رجوع کنيد به کار آنگر (1984) درباره ي خودتمسخري به عنوان يکي از شيوه هاي عرضه ي خود.
21. Mystification
22. Team
23- يک اجرا کننده و مخاطبان او نوعي از تيم را تشکيل مي دهند، اما گافمن همچنين گروهي از اجرا کنندگان را به عنوان يک تيم و مخاطبان را به عنوان تيمي ديگر بيان کرده است. گافمن همچنين استدلال نمود که يک تيم مي تواند از يک فرد واحد هم تشکيل شود. منطق او به پيروزي از نظريه ي کلاسيک کنش متقابل نمادين اين بود که يک فرد مي تواند مخاطب خودش باشد؛ يعني مي تواند حضاري را براي خود در ذهنش تصور کند.
24. Secret society
25. Back stage
26. Outside
27. Dramaturgical loyalty
28. Dramaturgical discipline
29. Dramaturgical circumspection
30. Cynical
31. Presentation of self
32. Two selves thesis
33. Role distance
34. Virtual social identity
35. Actual social identity
36. Discredited stigma
37. Discreditable stigma
38. Frame analysis
39. Schemata of interpretation
40. Outward indication
41. Ritual
42. Placement
43- گرچه وود و واردل (1983) مي پذيرند که بلومر چنين ديدگاهي را اتخاذ کرده است، اما استدلال مي کنند که ميد « سوگيري ضدساختاري » نداشته است. همچنين رجوع کنيد به جويس (1981).
44. Ongoing acitivity
45. Social act
46. Joint action
47- در ادامه از چشم اندازهاي جديدتري در نظريه ي کنش متقابل نمادين بحث خواهيم کرد که نقش بيشتري را به ساختارهاي کلان مقياس مي دهند و استدلال مي کنند که بلومر نيز يک چنين موضعي را اتخاذ کرده بود. (بلومر، 1990؛ مينس، a1989، b1989؛ مينس و موريونه، 1990).
48. Unprescribed conduct
49. Subjectivism

منبع مقاله :
ريتزر، جورج؛ گودمن، داگلاس جي. (1390) نظريه جامعه شناسي مدرن، ترجمه: خليل ميرزايي و عباس لطفي زاده، تهران: انتشارات جامعه شناسان، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط