من شاهد بودم که افرادی می آمدند و توهین می-کردند. شدید توهین می کردند اما در ایشان هیچ حالت خشونت یا تندی ظاهر نمی شد.
مقدمه
در زمان حیات پربار امام خمینی (س) بسیاری از ویژگی های فردی، جنبه های عاطفی ایشان در خانواده کمتر در گفته ها و نوشته ها مطرح شده است. ما در این مطلب به رفتارهای امام خمینی (ره) نسبت به خانواده و بستگان خود داشته اند، پرداخته ایم.
آهسته راه می رفتند تا کسی بیدار نشود
خانم امام می گفتند: «بنده تا یاد دارم و در طول زندگی مشترک با ایشان هر شب (همیشه) به نماز شب می ایستادند و سعی داشتند که مزاحم من یا بچه ها نباشند. حتی یک شب هم ما به خاطر نماز شب آقا بیدار نشدیم، مگر این که مثلاً خودمان بیدار بودیم. مسافرت هم که می رفتیم آقا برای نماز شب که بیدار می شدند، طوری حرکت می کردند و آهسته راه می رفتند و وضو می گرفتند که مزاحم دیگران نبودند.1
تنها جلوی پایشان روشن بود
در دل شب هنگامی که امام برای نماز شب برمی-خاستند، لامپ را روشن نمی کردند، بلکه از یک چراغ قوه ی بسیار کوچک استفاده می کردند که تنها جلوی پای ایشان را روشن می کرد. امام به آرامی راه می-رفتند تا دیگران بیدار نشوند.2
دیگر پیش من نخواب!
من مدت ها نزد امام می خوابیدم، مواقعی که مادرم سفر بود. ایشان می گفتند: «تو نمی خواهد پیش من بخوابی، چون تو خوابت خیلی سبک است و این برای من اشکال دارد.» حتی ساعتی را که برای بیدار شدن شان بود یک وقتی لای یک چیزی پیچیدند و بردند دو اطاق آن طرف تر که وقتی زنگ می نزد من بیدار نشوم. من بیدار شده بودم، بیدار بودم اما به روی خود نیاوردم که بیدار شده ام. چون ایشان می-خواستند نماز شب بخوانند. فردا صبح برای این که ببینند من بیدار شدم یا نه، به من گفتند: «تو صدای زنگ را شنیدی؟»
من می خواستم نه راست بگویم نه دروغ، گفتم مگر توی اطاق شما ساعت بود که من بیدار شوم؟ ایشان هم متوجه شدند که من دارم زرنگی می کنم. گفتند: «تو جواب مرا بده، تو از صدای ساعت بیدار شدی؟» ناچار بودم بگویم بله. لذا گفتم من احتمالاً بیدار بودم (برای این که واقعاً صدای ساعت خیلی دور بود و خیلی ضعیف) پس از این آقا گفتند:«دیگر تو نباید پیش من بخوابی، برای این که من همه اش ناراحت این هستم که تو بیدار می شوی.» گفتم، من مخصوصاً می خواهم که کسی پیش شما بخوابد (موقعی بود که ایشان ناراحتی قلبی داشتند و به تهران آمده بودند) که اگر شبی ناراحتی پیدا کردید، بیدار شود. گفتند: «نه، برو به دخترت لیلی بگو بیاید پیش من.» بعد از چند روزی که گذشت، گفتند: «لیلی هم دیگر لازم نیست بیاید.»3 (امام فرموده بودند، لیلی هم به این دلیل نیاید که او مرتب پتویش را کنار می اندازد و من ناچار می شوم شبی چند بار پتو را روی او بیندازم!)
من می خواستم نه راست بگویم نه دروغ، گفتم مگر توی اطاق شما ساعت بود که من بیدار شوم؟ ایشان هم متوجه شدند که من دارم زرنگی می کنم. گفتند: «تو جواب مرا بده، تو از صدای ساعت بیدار شدی؟» ناچار بودم بگویم بله. لذا گفتم من احتمالاً بیدار بودم (برای این که واقعاً صدای ساعت خیلی دور بود و خیلی ضعیف) پس از این آقا گفتند:«دیگر تو نباید پیش من بخوابی، برای این که من همه اش ناراحت این هستم که تو بیدار می شوی.» گفتم، من مخصوصاً می خواهم که کسی پیش شما بخوابد (موقعی بود که ایشان ناراحتی قلبی داشتند و به تهران آمده بودند) که اگر شبی ناراحتی پیدا کردید، بیدار شود. گفتند: «نه، برو به دخترت لیلی بگو بیاید پیش من.» بعد از چند روزی که گذشت، گفتند: «لیلی هم دیگر لازم نیست بیاید.»3 (امام فرموده بودند، لیلی هم به این دلیل نیاید که او مرتب پتویش را کنار می اندازد و من ناچار می شوم شبی چند بار پتو را روی او بیندازم!)
ناهار خورشت دارید؟
وارد اتاق امام که می شدی، انگار وارد بهشت شده ای چون بوی عطر می دهد. به خاطر این که آقا روزی چند بار ادوکلن و عطر استفاده می کنند. گاهی ما در منزل که کار آشپزخانه را انجام می دادیم بعد که می رفتیم خدمت امام، وقتی می نشستیم سرشان را برمی گرداندند و می گفتند: (ناهار فلان خورشت را دارید؟) غیرمستقیم می خواستند بگویند که بوی سبزی می دهی. البته هیچ وقت چیزی به ما نمی گفتند. حتی من یک دفعه گفتم، شما چه قدر باید ما را تحمل کنید. نمی خواستند خلاف بگویند، لذا گفتند: «خوب تحمل می کنم.»4
چرا داد می کشید؟
یک بار یکی از بستگان مان در چند سال پیش (در زمان بنی صدر) آمدند خدمت امام. تابستان بود و ما توی حیاط بودیم. آن شخص خیلی اعتراض داشت و نظرات خاص خودش را داشت و خیلی بلند و تند با امام برخورد کرد. می گفت شما باید بگذارید بیایند در منزل تان مرگ بر فلان و بهمان بگویند، اما امام با این که من در قیافه شان ناراحتی را می دیدم با او برخوردی خیلی ملایم داشتند و به او گفتند: «چرا داد می کشید؟ بیایید با هم صحبت کنیم، حالا جوری با هم کنار می آییم. من که نگفتم کسی نیاید و جلوی کسی را نگرفتم، همه در صحبت های شان آزاد هستند.» و خیلی ملایم با او برخورد کردند و این برخورد در دورانی بود که امام کسالت داشتند و من نگران قلب ایشان بودم.5
خیلی گذشت داشتند
من شاهد بودم که افرادی می آمدند و توهین می-کردند. شدید توهین می کردند اما در ایشان هیچ حالت خشونت یا تندی ظاهر نمی شد. مثلاً (حرف مال خیلی سال پیش است که من هنوز ازدواج نکرده بودم) یک روز سر سفره ی شام بودیم که یکی از بستگان ما روی مسئله ای عصبانی شد، چنان از جا بلند شد که ما فکر کردیم رفت طرف حضرت امام که ایشان را مثلاً بزند. ولی امام هیچ عکس العملی نشان ندادند. البته او فقط هجوم برد و خودش نیز متوجه شد و برگشت. اما امام آرام همین طور که نشسته بودند سر سفره – شام بادمجان سرخ کرده داشتیم – یادم است، هیچ برخوردی نشان ندادند و هیچ حالت خشم یا عکس العملی اصلاً نشان ندادند.6
ادامه دارد...
منبع: پیام زن،شماره 243
ادامه دارد...
منبع: پیام زن،شماره 243