افسردگی به عنوان بیماری سرماخوردگی برای بدن به حساب می آید.
افسردگی
این آزادی ها آفاتی نیز به همراه دارند. زیرا عصر تأکید بر خود، همان عصر پدیدۀ افسردگی - این منتهای جلوۂ بدبینی - نیز هست. ما در نیمه راه همه گیری افسردگی هستیم. این بیماری با منجر شدن به خودکشی، مرگ و میری برابر با مرگ و میر ایدز دارد و به لحاظ شیوع حتی از ایدز نیز شایع تر است. امروزه افسردگی شدید ده برابر شایع تر از پنجاه سال پیش است. زنان دو برابر مردان به این بیماری مبتلا می شوند و سن ابتلای به آن در مقایسه با یک نسل قبل، ده سال کاهش یافته است.
[شیوه های قدیمی بررسی افسردگی]
تا این اواخر، افسردگی تنها به دو شیوه پذیرفته شده مورد بررسی قرار می گرفت . روان تحلیل گرانه (روانکاوانه)، و زیستی - طبی. نگرش روان تحلیل گرانه مبتنی بر مقاله ای است که زیگموند فروید آن را قریب به هفتاد و پنج سال پیش ارائه کرد. تفکرات فروید بر مشاهدات بسیار اندک و کاربرد بی قید و شرط تخیل استوار بود.
او ادعا کرد که افسردگی، خشمی است که پیکان آن خود شخص را نشانه گرفته است: فرد افسرده خود را حقیر و بی ارزش می شمارد و مایل است خود را بکشد. فروید معتقد بود فرد افسرده، تنقر از خویش را از دامان مادر می آموزد: در اوان کودکی، روزی مادر به ناچار او را ترک می کند دست کم از دید او چنین می نماید که مادر او را ترک کرده است (مادر به تعطیلات می رود، تا دیروقت بیرون از منزل می ماند، یا آنکه فرزند دیگری دارد).
در برخی کودکان این مسئله موجب بروز خشم می شود، اما از آنجا که مادر عزیزتر از آن است که مورد خشم قرار بگیرد، کودک خشم خود را به هدفی قابل قبول تر معطوف می کند، خودش (یا دقیق تر بگوییم، آن قسمت از خود که با مادرش همسان می پندارد). این مسئله به یک عادت ویرانگر تبدیل می شود. حال، هر بار که او رها یا طرد می شود، به جای مقصر اصلی این فقدان، خود را مورد غضب قرار می دهد. به ترتیب، نفرت از خویش، افسردگی به عنوان واکنشی در برابر فقدان، و خودکشی در پی هم می آیند.
از دیدگاه فروید، به این راحتی ها نمی توان از دست افسردگی خلاص شد. افسردگی حاصل تعارضات دوران کودکی است که به شکل حل ناشده در زیر لایه های یخ زده دفاع باقی می ماند. فروید معتقد بود که تنها با نفوذ به این لایه ها و در نهایت برطرف کردن تعارضات دیرین می توان تمایل به افسردگی را کاهش داد. نسخه فروید برای درمان افسردگی، روانکاوی به مدت طولانی است، تلاش بیمار تحت هدایت درمانگر برای یافتن ریشه های خشم به خود، که در دوران کودکی اش نهفته است.
او ادعا کرد که افسردگی، خشمی است که پیکان آن خود شخص را نشانه گرفته است: فرد افسرده خود را حقیر و بی ارزش می شمارد و مایل است خود را بکشد. فروید معتقد بود فرد افسرده، تنقر از خویش را از دامان مادر می آموزد: در اوان کودکی، روزی مادر به ناچار او را ترک می کند دست کم از دید او چنین می نماید که مادر او را ترک کرده است (مادر به تعطیلات می رود، تا دیروقت بیرون از منزل می ماند، یا آنکه فرزند دیگری دارد).
در برخی کودکان این مسئله موجب بروز خشم می شود، اما از آنجا که مادر عزیزتر از آن است که مورد خشم قرار بگیرد، کودک خشم خود را به هدفی قابل قبول تر معطوف می کند، خودش (یا دقیق تر بگوییم، آن قسمت از خود که با مادرش همسان می پندارد). این مسئله به یک عادت ویرانگر تبدیل می شود. حال، هر بار که او رها یا طرد می شود، به جای مقصر اصلی این فقدان، خود را مورد غضب قرار می دهد. به ترتیب، نفرت از خویش، افسردگی به عنوان واکنشی در برابر فقدان، و خودکشی در پی هم می آیند.
از دیدگاه فروید، به این راحتی ها نمی توان از دست افسردگی خلاص شد. افسردگی حاصل تعارضات دوران کودکی است که به شکل حل ناشده در زیر لایه های یخ زده دفاع باقی می ماند. فروید معتقد بود که تنها با نفوذ به این لایه ها و در نهایت برطرف کردن تعارضات دیرین می توان تمایل به افسردگی را کاهش داد. نسخه فروید برای درمان افسردگی، روانکاوی به مدت طولانی است، تلاش بیمار تحت هدایت درمانگر برای یافتن ریشه های خشم به خود، که در دوران کودکی اش نهفته است.
[نامعقول بودن نظریه فروید]
باید اذعان کنم که این دیدگاه با وجود همه نفوذی که در تخیل آمریکایی ها (به ویژه اهالی منهتن ) دارد، نامعقول است. دیدگاه فوق، قربانی را به سال ها گفتگوی یک جانبه درباره گذشته دور و تاریک محکوم می کند تا بر مشکلی فائق آید که معمولا ظرف چند ماه به خودی خود، حتی پیش از اتمام روانکاوی، از بین می رود. افسردگی در بیش از ۹۰ درصد موارد، دوره ای است: می آید و بعد می رود. طول این دوره ها بین سه تا دوازده ماه است. اگرچه هزاران بیمار در صدها هزار جلسه روانکاوی حضور یافته اند، اما هنوز ثابت نگردیده است که این نوع درمان برای افسردگی مؤثر است.
از آن بدتر، این دیدگاه قربانی را مقصر می داند. نظریه روان تحلیل گرانه چنین استدلال می کند که قربانی به علت ضعف های شخصیتی، افسردگی را در خود پدید می آورد. او می خواهد که افسرده باشد. سائق مجازات خود، او را وامی دارد تا روزهای بیشماری را در رنج و درماندگی بگذراند و اگر دستش رسید، حتی خود را به کشتن دهد.
هدفم از این نقد، محکوم کردن کل تفکر فرویدی نیست. فروید یک منجی بود. او در نخستین مطالعه خود در زمینه هیستری - درماندگی های جسمانی مانند فلج، که علت فیزیکی ندارد - با شهامت تمایلات جنسی انسان را مورد بررسی قرار دارد و با پنهان ترین جنبه های آن رو در رو گردید. اما موفقیت وی در به کارگیری وجه پنهان تمایلات جنسی در توضیح هیستری موجب پدید آمدن قاعده ای گردید که تا باقی عمر عصای دستش شد. براساس این قاعده، هرگونه بیماری روانی، از تغییر شکل بخشی پلید از ما پدید می آید و از دیدگاه فروید این بخش های پلید، اصلی ترین و عام ترین بخش وجود ما انسان ها را تشکیل می دهند. این فرضیه نامعقول و کماکان توهین آمیز درباره ماهیت انسان، آغازگر دوره ای بود که در آن هر ادعایی مجاز بود:
می خواهی با مادرت آمیزش جنسی داشته باشی.
می خواهی پدرت را بکشی.
تو به این دلیل درباره مرگ فرزند نورسیده ات خیال پردازی می کنی که از ته دل می خواهی که بمیرد.
خواسته ات این است که عمرت را در نکبت و بدبختی همیشگی به سر ببری.
نفرت انگیز ترین و درونی ترین رازهایت از هر چیزی برایت مهم تر است.
این طرز استفاده از واژه ها باعث می شود که واژه ها ارتباط خود را با واقعیت از دست بدهند و از هر گونه هیجان و تجربه شناخته شده و متعارف بشری عاری شوند.
دیدگاه دیگر در خصوص افسردگی، که به مراتب قابل قبول تر است، دیدگاه زیستی - طبی است. روانپزشکان دارای نگرش زیست شناختی اظهار می دارند که افسردگی یک بیماری جسمانی است. این بیماری ناشی از یک نقص زیست - شیمیایی ارثی است که ژن آن احتمالا روی بازوی کروموزوم شماره دو جای دارد و موجب عدم تعادل در عناصر شیمیایی مغز می شود. روانپزشکان دارای نگرش زیست شناختی، افسردگی را با دارو یا شوک الکتریکی (شوک درمانی) معالجه می کنند. این روش های درمانی، سریع، ارزان و نسبتأ مؤثرند.
از آن بدتر، این دیدگاه قربانی را مقصر می داند. نظریه روان تحلیل گرانه چنین استدلال می کند که قربانی به علت ضعف های شخصیتی، افسردگی را در خود پدید می آورد. او می خواهد که افسرده باشد. سائق مجازات خود، او را وامی دارد تا روزهای بیشماری را در رنج و درماندگی بگذراند و اگر دستش رسید، حتی خود را به کشتن دهد.
هدفم از این نقد، محکوم کردن کل تفکر فرویدی نیست. فروید یک منجی بود. او در نخستین مطالعه خود در زمینه هیستری - درماندگی های جسمانی مانند فلج، که علت فیزیکی ندارد - با شهامت تمایلات جنسی انسان را مورد بررسی قرار دارد و با پنهان ترین جنبه های آن رو در رو گردید. اما موفقیت وی در به کارگیری وجه پنهان تمایلات جنسی در توضیح هیستری موجب پدید آمدن قاعده ای گردید که تا باقی عمر عصای دستش شد. براساس این قاعده، هرگونه بیماری روانی، از تغییر شکل بخشی پلید از ما پدید می آید و از دیدگاه فروید این بخش های پلید، اصلی ترین و عام ترین بخش وجود ما انسان ها را تشکیل می دهند. این فرضیه نامعقول و کماکان توهین آمیز درباره ماهیت انسان، آغازگر دوره ای بود که در آن هر ادعایی مجاز بود:
می خواهی با مادرت آمیزش جنسی داشته باشی.
می خواهی پدرت را بکشی.
تو به این دلیل درباره مرگ فرزند نورسیده ات خیال پردازی می کنی که از ته دل می خواهی که بمیرد.
خواسته ات این است که عمرت را در نکبت و بدبختی همیشگی به سر ببری.
نفرت انگیز ترین و درونی ترین رازهایت از هر چیزی برایت مهم تر است.
این طرز استفاده از واژه ها باعث می شود که واژه ها ارتباط خود را با واقعیت از دست بدهند و از هر گونه هیجان و تجربه شناخته شده و متعارف بشری عاری شوند.
دیدگاه دیگر در خصوص افسردگی، که به مراتب قابل قبول تر است، دیدگاه زیستی - طبی است. روانپزشکان دارای نگرش زیست شناختی اظهار می دارند که افسردگی یک بیماری جسمانی است. این بیماری ناشی از یک نقص زیست - شیمیایی ارثی است که ژن آن احتمالا روی بازوی کروموزوم شماره دو جای دارد و موجب عدم تعادل در عناصر شیمیایی مغز می شود. روانپزشکان دارای نگرش زیست شناختی، افسردگی را با دارو یا شوک الکتریکی (شوک درمانی) معالجه می کنند. این روش های درمانی، سریع، ارزان و نسبتأ مؤثرند.
نویسنده: مارتین سلیگمن
منبع: کتاب «خوش بینی آموخته شده»