مسیر جاری :
يك گلابي براي تو
پيرزني تنها با يك سبد سيب ميتواند از اين سر دنيا سفر كند، بيآنكه حيوانات درنده آسيبي به او برسانند و يا دزدها سيبهايش را بگيرند.
٭ ٭ ٭
دل آدمها را خانه تكاني ميكند، كينه ها را به دست باد ميسپارد...
خلوتي با دوست
وقتي با خود ميانديشي كه علي(ع) آن بزرگمرد تاريخ بشريت، آن امام متّقين و آن قلّه بلند معارف الهي و مظهر عدل و راستي را چرا آزردند، چرا خلافتش را غصب كرده و او را خانهنشين كردند و چرا همسرش فاطمه زهرا(س)...
درمانده از رفتن
زن چادرش را از سر برداشت و با چشماني پف كرده و خوابآلود، ساق پاي مرد را گرفت و با همة قدرت زنانهاش به سختي فشرد. در همين مدّت كه از خواب بيدار شده بود، شايد اين چندمين بار بود كه اين كار را انجام ميداد...
سيل نور
اي صدايت خوشتر از آواز آب!
تشنگان را نيست ديگر صبر و تاب
از حجاب ابر غيبت، ماه من!
پاي رجعت نِه، به چشمان ركاب
دست خود از آستين حق برآر
اشتباه
براي او كه وقتي بيايد ديگر بالهاي هيچ پروانهاي سنگيني گامهاي ناعادلان گزافه گوي را ـ كه فرياد دادخواهي سر دادهاند ـ تجربه نخواهد كرد...
بيمقدمه خود را جلو انداختم: « آنها كه ميگويند قرار است براي...
من فرزند آخرالزمان فاطمهام!
دوره ميافتم
كوچه به كوچه
خانه به خانه
در به در
تا روزي كه بيابم
آن عطر خاكآلود چادر مادر را.
من بييادگارترينم
بيا ستارة من
بيا كه غرق غبارم؛ بيا ستارة من
اسير اين شب تارم؛ بيا ستارة من
به هركجا كه رسيدم، فريب دامي بود
كجا قدم بگذارم؟ بيا ستارة من
كجاي وحشت اين شب، چراغ منزل توست؟
عنان به كي بسپارم؟ بيا ستارة من
نامهاي به دوست...
بگذار تا مقابل روي تو بگذريم
دزديده در شمايل خوب تو بنگريم
اي عزيز مصطفي، اي جان حيدر، اي يوسف فاطمه! من كه لايق ديدار شما نيستم، لايق درك شما نيستم، ولي به سر سوداي شما را دارم. دلم وعده وصال به خود...
ماهترين
شب از نيمه گذشته، اما خواب همچنان از چشمانم گريزان است. نسيم سحري هر از گاهي ميوزد و اشكهايم را از مژه ميتكاند و بر صورتم جاري ميكند. باز هم جمعهاي گذشت و بايد روزها را شماره كنم تا جمعهاي ديگر از...
گل عاطفه
در لطافت، تو گل عاطفه را ميماني
در نگاهت مگر آيينه شده زنداني
اي كه با دست پر از مهر به هنگام نياز،
درد و غم را ز دل غمزدهام ميراني
تو چه خوبي! تو چه پاكي! چه سخاوتمندي!