0
مسیر جاری :
نور با جان اگر چه همرنگست اوحدی مراغه ای

نور با جان اگر چه همرنگست

نور با جان اگر چه همرنگست شاعر : اوحدي مراغه اي با تنش نيز صحبتي تنگست نور با جان اگر چه همرنگست اين زيارت که خلق ميگويند سوي اين روشني همي پويند استخوان را چگونه...
بينش اوست غايت عرفان اوحدی مراغه ای

بينش اوست غايت عرفان

بينش اوست غايت عرفان شاعر : اوحدي مراغه اي دانش او سرايت عرفان بينش اوست غايت عرفان مگر از باز جستن صفتش نرسد کس به کنه معرفتش صمديت در صفاتش دان احديت نشان ذاتش...
نور گيرد دلش به مايه‌ي ذکر اوحدی مراغه ای

نور گيرد دلش به مايه‌ي ذکر

نور گيرد دلش به مايه‌ي ذکر شاعر : اوحدي مراغه اي پرورشها کند به دايه‌ي ذکر نور گيرد دلش به مايه‌ي ذکر نظرش لايق مشاهده شد دل چو چندي درين مجاهده شد فرق او پاي و پاي...
عاشقي کو سخن باو شنود اوحدی مراغه ای

عاشقي کو سخن باو شنود

عاشقي کو سخن باو شنود شاعر : اوحدي مراغه اي هر چه وارد شود نکو شنود عاشقي کو سخن باو شنود کانچه داري جزو براندازي آن زمانت رسد سراندازي ني ز دست و ز دم شکنجه خورد...
عشق و دل را يک اختيار بود اوحدی مراغه ای

عشق و دل را يک اختيار بود

عشق و دل را يک اختيار بود شاعر : اوحدي مراغه اي عقل و جان را دويي حصار بود عشق و دل را يک اختيار بود عشق خود ز آشيان بدر نرود ز آستان عقل پيشتر نرود بند جان کيست؟...
عقل را دل گزيده فرزنديست اوحدی مراغه ای

عقل را دل گزيده فرزنديست

عقل را دل گزيده فرزنديست شاعر : اوحدي مراغه اي روح را هم يگانه دلبنديست عقل را دل گزيده فرزنديست دل تست، اين رواست گرداني نفس نطقي و روح انساني سبب اين دو دل، ولي...
عرش رحمن دلست، اگر داني اوحدی مراغه ای

عرش رحمن دلست، اگر داني

عرش رحمن دلست، اگر داني شاعر : اوحدي مراغه اي دل باقي، نه اين دل فاني عرش رحمن دلست، اگر داني دل فاني ازين محله جداست دل باقي محل نور خداست به از آن کت بيفگند دل پاک...
پيش ازين آدمي و اين آدم اوحدی مراغه ای

پيش ازين آدمي و اين آدم

پيش ازين آدمي و اين آدم شاعر : اوحدي مراغه اي ديو بود و فرشته در عالم پيش ازين آدمي و اين آدم عزتش را فرشته کرد سجود چون رسيد آدمي ز عالم جود پيش ديدش که رخ به پيشي...
نعمتش را سپاسداري کن اوحدی مراغه ای

نعمتش را سپاسداري کن

نعمتش را سپاسداري کن شاعر : اوحدي مراغه اي زو زيادت بخواه و زاري کن نعمتش را سپاسداري کن کامهاي دگر طفيل بود چون به شکر و ثبات ميل بود کم شراب مزيد نوشي تو زانکه...
هم چو شمع از غمت بسوزاند اوحدی مراغه ای

هم چو شمع از غمت بسوزاند

هم چو شمع از غمت بسوزاند شاعر : اوحدي مراغه اي گه کشد، گاه برفروزاند هم چو شمع از غمت بسوزاند بازگرداندت به هر رويي اعتبارت کند به هر مويي گاه پروانه بر سرت ميرد ...