0
مسیر جاری :
آسوكه‌ی مرد تاجر داستان

آسوكه‌ی مرد تاجر

یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم تاجری بود كه سه تا پسر و یك دختر داشت. روزی این بابا با زن و پسرهاش بار سفر را بست و رفت به حج و دخترش را گذاشت تو خانه و به عموی دختره سفارش كرد كه در نبود او، مواظب...
پیه سوز طلا داستان

پیه سوز طلا

یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم پسر جوانی بود و هفت تا دخترعمو داشت. یكی از یكی خوشگل‌تر. هرچه مردم می‌گفتند كه یكی از دخترعموهات را بگیر، گوشش به این حرف بدهكار نبود. پسره كه سر و بری داشت و خوشگل...
پسر و گرگ داستان

پسر و گرگ

در زمان‌های قدیم زنی بود و پسری داشت و چند تا گوسفند. پسرش روزها گوسفندها را می‌برد بیابان می‌چراند. یك روز گرگی آمد و به پسره گفت: «ای پسر! خودت را بخورم یا گوسفندهات را؟»
سه برادر داستان

سه برادر

یكی بود،‌یكی نبود. پادشاهی بود و سه پسر داشت. دو تا كور كور بودند و آن یكی چشم نداشت. پسری كه چشم نداشت، روزی خواست كه به شكار برود. رفت به اسلحه خانه‌ی پدرش. سه تا تفنگ دید. دو تاش شكسته‌ی شكسته بود و...
كچل و شیطان داستان

كچل و شیطان

یكی بود، یكی نبود. كچلی بود كه برای مردم گاو می‌چراند و همه از كارش خیلی راضی بودند. روزی كه گاودارها دور هم جمع شده بودند و از این در و آن در حرف می‌زدند، صحبت كشید به كاردانی و لیاقت كچل. یكی گفت: «بیایید...
حضرت سلیمان و جغد کوچولو داستان

حضرت سلیمان و جغد کوچولو

روزی بود، روزگاری بود. حضرت سلیمان که فرمانروای تمام جانوران بود، با زنی ازدواج کرد. روزی این زن به حضرت سلیمان گفت: «یک قالیچه‌ی قشنگ و یک رختخواب نرم از پر پرنده‌ها برایم درست کن».
مردی كه به آن دنیا رفت و برگشت داستان

مردی كه به آن دنیا رفت و برگشت

در زمان‌های قدیم، مردی تو دهی زندگی می‌كرد و كارش سلمانی بود. ثروت این مرد از حد و حساب گذشته بود و تو این دنیا هیچ غم و غصه‌ای نداشت، جز این كه اجاقش كور بود و از اولاد بی‌نصیب بود. روزی كه حسابی غصه...
جن و شاطر داستان

جن و شاطر

در زمان‌های خیلی قدیم، مرد شاطری زندگی می‌كرد و این بابا مقداری گندم داشت. یك روز صبح از خانه بیرون رفت و زمینش را شخم زد. غروب كه به خانه برگشت، زنش گفت: ‌«مرد! دیگر نان نداریم. آردمان تمام شده و نتوانسته‌ام...
سگ پاكوتاه داستان

سگ پاكوتاه

روزی بود، روزگاری بود. سه تا خواهر بودند كه تمام مال و منالشان یك نردبان بود و یك آسیاب دستی و یك سگ پا كوتاه. نردبان را خواهر بزرگه برداشت و گفت: «این چیز خوبی است. آن را به هركس بدهم، كارش را می‌كند...
تنبل داستان

تنبل

روزی بود، روزگاری بود. یه بابای تنبلی بود كه پسر لاغر و ضعیفی داشت به اسم لطیف. زن تنبل كه از دست شوهرش عاجز شده بود، روزی به زن همسایه گفت:‌ «فكری كرده‌ام تا شاید بتوانم شوهرم را از خانه بیرون بفرستم...