0
مسیر جاری :
گر کند يک جلوه خورشيد رخش عطار

گر کند يک جلوه خورشيد رخش

گر کند يک جلوه خورشيد رخش شاعر : عطار عرش را با خاک هامون مي‌کند گر کند يک جلوه خورشيد رخش از سر خورشيد بيرون مي‌کند ذره‌اي عکس رخش دعوي حسن چرخ را در سينه افسون مي‌کند...
عشق توام داغ چنان مي‌کند عطار

عشق توام داغ چنان مي‌کند

عشق توام داغ چنان مي‌کند شاعر : عطار کتش سوزنده فغان مي‌کند عشق توام داغ چنان مي‌کند بر سر من اشک‌فشان مي‌کند بر دل من چون دل آتش بسوخت چون دل آتش خفقان مي‌کند ...
هر که عزم عشق رويش مي‌کند عطار

هر که عزم عشق رويش مي‌کند

هر که عزم عشق رويش مي‌کند شاعر : عطار عشق رويش همچو مويش مي‌کند هر که عزم عشق رويش مي‌کند همچو دزد چار سويش مي‌کند هر که ندهد اين جهان را سه طلاق دل به صد جان جستجويش...
دل ز ميان جان و دل قصد هوات مي‌کند عطار

دل ز ميان جان و دل قصد هوات مي‌کند

دل ز ميان جان و دل قصد هوات مي‌کند شاعر : عطار جان به اميد وصل تو عزم وفات مي‌کند دل ز ميان جان و دل قصد هوات مي‌کند بر سر صد هزار غم ياد جفات مي‌کند گرچه نديد جان و...
هر زماني زلف را بندي کند عطار

هر زماني زلف را بندي کند

هر زماني زلف را بندي کند شاعر : عطار با دل آشفته پيوندي کند هر زماني زلف را بندي کند از سر مويي زبان‌بندي کند بس دل و جان را که زلف سرکشش ياريم چون آرزومندي کند ...
شير عشقش چو پنجه بگشايد عطار

شير عشقش چو پنجه بگشايد

شير عشقش چو پنجه بگشايد شاعر : عطار عقل را طفل شيرخواره کند شير عشقش چو پنجه بگشايد که ز هر سو جهان گذاره کند زور يک ذره عشق چندان است که ندانم که صد کتاره کند ...
هر که درين دايره دوران کند عطار

هر که درين دايره دوران کند

هر که درين دايره دوران کند شاعر : عطار نقطه‌ي دل آينه‌ي جان کند هر که درين دايره دوران کند جان خود آئينه‌ي جانان کند چون رخ جان ز آينه دل بديد شرط وي آن است که پنهان...
چون لبش درج گهر باز کند عطار

چون لبش درج گهر باز کند

چون لبش درج گهر باز کند شاعر : عطار عقل را حامله‌ي راز کند چون لبش درج گهر باز کند طوطي روح چه پرواز کند يارب از عشق شکر خنده‌ي او صفت آن لب دمساز کند هيچ کس زهره...
از مي عشق نيستي هر که خروش مي‌زند عطار

از مي عشق نيستي هر که خروش مي‌زند

از مي عشق نيستي هر که خروش مي‌زند شاعر : عطار عشق تو عقل و جانش را خانه فروش مي‌زند از مي عشق نيستي هر که خروش مي‌زند پرده نهفته مي‌درد زخم خموش مي‌زند عاشق عشق تو شدم...
عاشقاني کز نسيم دوست جان مي‌پرورند عطار

عاشقاني کز نسيم دوست جان مي‌پرورند

عاشقاني کز نسيم دوست جان مي‌پرورند شاعر : عطار جمله وقت سوختن چون عود اندر مجمرند عاشقاني کز نسيم دوست جان مي‌پرورند واله‌ي راهي شگرف و غرق بحري منکرند فارغند از عالم...