0
مسیر جاری :
قوت بار عشق تو مرکب جان نمي‌کشد عطار

قوت بار عشق تو مرکب جان نمي‌کشد

قوت بار عشق تو مرکب جان نمي‌کشد شاعر : عطار روشني جمال تو هر دو جهان نمي‌کشد قوت بار عشق تو مرکب جان نمي‌کشد زانکه کمان چون تويي بازوي جان نمي‌کشد بار تو چون کشد دلم...
هر زمان عشق تو در کارم کشد عطار

هر زمان عشق تو در کارم کشد

هر زمان عشق تو در کارم کشد شاعر : عطار وز در مسجد به خمارم کشد هر زمان عشق تو در کارم کشد در ميان بند زنارم کشد چون مرا در بند بيند از خودي پس به مستي سوي بازارم کشد...
هر زمانم عشق ماهي در کشاکش مي‌کشد عطار

هر زمانم عشق ماهي در کشاکش مي‌کشد

هر زمانم عشق ماهي در کشاکش مي‌کشد شاعر : عطار آتش سوداي او جانم در آتش مي‌کشد هر زمانم عشق ماهي در کشاکش مي‌کشد گاه مي‌سوزد چو عود و گه دمي خوش مي‌کشد تا دل مسکين من...
عشقت ايمان و جان به ما بخشد عطار

عشقت ايمان و جان به ما بخشد

عشقت ايمان و جان به ما بخشد شاعر : عطار ليک بي‌علتي عطا بخشد عشقت ايمان و جان به ما بخشد در زماني به يک گدا بخشد نيست علت که ملک صد سلطان هر يکي را صدت جزا بخشد ...
حديث فقر را محرم نباشد عطار

حديث فقر را محرم نباشد

حديث فقر را محرم نباشد شاعر : عطار وگر باشد مگر زآدم نباشد حديث فقر را محرم نباشد که هرگز رخش چون رستم نباشد طبايع را نباشد آنچنان خوي نگه کردم چو جام جم نباشد ...
چه دانستم که اين درياي بي پايان چنين باشد عطار

چه دانستم که اين درياي بي پايان چنين باشد

چه دانستم که اين درياي بي پايان چنين باشد شاعر : عطار بخارش آسمان گردد کف دريا زمين باشد چه دانستم که اين درياي بي پايان چنين باشد وليکن گوهر دريا وراي کفر و دين باشد ...
کسي کز حقيقت خبردار باشد عطار

کسي کز حقيقت خبردار باشد

کسي کز حقيقت خبردار باشد شاعر : عطار جهان را بر او چه مقدار باشد کسي کز حقيقت خبردار باشد که در ديده او را پديدار باشد جهان وزن جايي پديدار آرد جهان پيش او ذره کردار...
تا دل لايعقلم ديوانه شد عطار

تا دل لايعقلم ديوانه شد

تا دل لايعقلم ديوانه شد شاعر : عطار در جهان عشق تو افسانه شد تا دل لايعقلم ديوانه شد وز همه کار جهان بيگانه شد آشنايي يافت با سوداي تو صد هزاران جان و دل پروانه شد...
پير ما از صومعه بگريخت در ميخانه شد عطار

پير ما از صومعه بگريخت در ميخانه شد

پير ما از صومعه بگريخت در ميخانه شد شاعر : عطار در صف دردي کشان دردي کش و مردانه شد پير ما از صومعه بگريخت در ميخانه شد عقل اندر باخت وز لايعقلي ديوانه شد بر بساط نيستي...
تا نور او ديدم دو کون از چشم من افتاده شد عطار

تا نور او ديدم دو کون از چشم من افتاده شد

تا نور او ديدم دو کون از چشم من افتاده شد شاعر : عطار پندار هستي تا ابد از جان و تن افتاده شد تا نور او ديدم دو کون از چشم من افتاده شد شور جهان‌سوزي عجب در انجمن افتاده...