پير ما از صومعه بگريخت در ميخانه شد

پير ما از صومعه بگريخت در ميخانه شد شاعر : عطار در صف دردي کشان دردي کش و مردانه شد پير ما از صومعه بگريخت در ميخانه شد عقل اندر باخت وز لايعقلي ديوانه شد بر بساط نيستي با کم‌زنان پاک‌باز در زبان زاهدان بي‌خبر افسانه شد در ميان بيخودان مست دردي نوش کرد وز همه کارث جهان يکبارگي بيگانه شد آشنايي يافت با چيزي که نتوان داد شرح عقل چون خفاش گشت و روح چون پروانه شد راست کان خورشيد جانها برقع از رخ بر گرفت جان و دل در بي نشاني با فنا هم‌خانه شد...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پير ما از صومعه بگريخت در ميخانه شد
پير ما از صومعه بگريخت در ميخانه شد
پير ما از صومعه بگريخت در ميخانه شد

شاعر : عطار

در صف دردي کشان دردي کش و مردانه شدپير ما از صومعه بگريخت در ميخانه شد
عقل اندر باخت وز لايعقلي ديوانه شدبر بساط نيستي با کم‌زنان پاک‌باز
در زبان زاهدان بي‌خبر افسانه شددر ميان بيخودان مست دردي نوش کرد
وز همه کارث جهان يکبارگي بيگانه شدآشنايي يافت با چيزي که نتوان داد شرح
عقل چون خفاش گشت و روح چون پروانه شدراست کان خورشيد جانها برقع از رخ بر گرفت
جان و دل در بي نشاني با فنا هم‌خانه شدچون نشان گم کرد دل از سر او افتاد نيست
دل که اين بشنود حالي از پي شکرانه شدعشق آمد گفت خون تو بخواهم ريختن
خون به سر بالا گرفت و چشم او پيمانه شدچون دل عطار پر جوش آمد از سوداي عشق


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط