0
مسیر جاری :
هر که سرگردان اين سودا بود عطار

هر که سرگردان اين سودا بود

هر که سرگردان اين سودا بود شاعر : عطار از دو عالم تا ابد يکتا بود هر که سرگردان اين سودا بود چو حديث مرد نابينا بود هر که ناديده در اينجا دم زند هر که او همچون زنان...
قومي که در فنا به دل يکدگر زيند عطار

قومي که در فنا به دل يکدگر زيند

قومي که در فنا به دل يکدگر زيند شاعر : عطار روزي هزار بار بميرند و بر زيند قومي که در فنا به دل يکدگر زيند تا هر نفس ز وصل به جاني دگر زيند هر لحظه‌شان ز هجر به دردي...
دل ز جان برگير تا راهت دهند عطار

دل ز جان برگير تا راهت دهند

دل ز جان برگير تا راهت دهند شاعر : عطار ملک دو عالم به يک آهت دهند دل ز جان برگير تا راهت دهند آنچه مي‌جويي هم آنگاهت دهند چون تو برگيري دل از جان مردوار تحفه از نقد...
آنها که در حقيقت اسرار مي‌روند عطار

آنها که در حقيقت اسرار مي‌روند

آنها که در حقيقت اسرار مي‌روند شاعر : عطار سرگشته همچو نقطه‌ي پرگار مي‌روند آنها که در حقيقت اسرار مي‌روند هم در ميان بحر نگونسار مي‌روند هم در کنار عرش سرافراز مي‌شوند...
اصحاب صدق چون قدم اندر صفا زنند عطار

اصحاب صدق چون قدم اندر صفا زنند

اصحاب صدق چون قدم اندر صفا زنند شاعر : عطار رو با خدا کنند و جهان را قفا زنند اصحاب صدق چون قدم اندر صفا زنند بر روي هر دو کون يکي پشت پا زنند خط وجود را قلم قهر درکشند...
چند در شيب و در فراز آيند عطار

چند در شيب و در فراز آيند

چند در شيب و در فراز آيند شاعر : عطار تا به کي بي تو خون‌دل ريزند چند در شيب و در فراز آيند وقت نامد که عاشقان پيشت تا به کي بي تو زير گاز آيند پرده برگير تا جهاني...
سر مستي ما مردم هشيار ندانند عطار

سر مستي ما مردم هشيار ندانند

سر مستي ما مردم هشيار ندانند شاعر : عطار انکار کنان شيوه‌ي اين کار ندانند سر مستي ما مردم هشيار ندانند سوز دل آلوده‌ي خمار ندانند در صومعه سجاده نشينان مجازي احوال...
دل نظر بر روي آن شمع جهان مي‌افکند عطار

دل نظر بر روي آن شمع جهان مي‌افکند

دل نظر بر روي آن شمع جهان مي‌افکند شاعر : عطار تن به جاي خرقه چون پروانه جان مي‌افکند دل نظر بر روي آن شمع جهان مي‌افکند دل ز شوقش خويشتن را در ميان مي‌افکند گر بود غوغاي...
چو تاب در سر آن زلف دلستان فکند عطار

چو تاب در سر آن زلف دلستان فکند

چو تاب در سر آن زلف دلستان فکند شاعر : عطار هزار فتنه و آشوب در جهان فکند چو تاب در سر آن زلف دلستان فکند هزار شور و شغب در شکرستان فکند چو شور پسته‌ي تو تلخيي کند به...
گر فلک ديده بر آن چهره‌ي زيبا فکند عطار

گر فلک ديده بر آن چهره‌ي زيبا فکند

گر فلک ديده بر آن چهره‌ي زيبا فکند شاعر : عطار ماه را موي کشان کرده به صحرا فکند گر فلک ديده بر آن چهره‌ي زيبا فکند بو که يک چشم بر آن طلعت زيبا فکند هر شبي زان بگشايد...