0
مسیر جاری :
توانگران که به جنب سراي درويشند سعدی شیرازی

توانگران که به جنب سراي درويشند

توانگران که به جنب سراي درويشند شاعر : سعدي مروتست که هر وقت از او بينديشند توانگران که به جنب سراي درويشند خبر نداري اگر خسته‌اند و گر ريشند تو اي توانگر حسن از غناي...
بلبلي بي‌دل نوايي مي‌زند سعدی شیرازی

بلبلي بي‌دل نوايي مي‌زند

بلبلي بي‌دل نوايي مي‌زند شاعر : سعدي بادپيمايي هوايي مي‌زند بلبلي بي‌دل نوايي مي‌زند و اندرونم مرحبايي مي‌زند کس نمي‌بينم ز بيرون سراي چون بر او باد صبايي مي‌زند ...
آفتاب از کوه سر بر مي‌زند سعدی شیرازی

آفتاب از کوه سر بر مي‌زند

آفتاب از کوه سر بر مي‌زند شاعر : سعدي ماه روي انگشت بر در مي‌زند آفتاب از کوه سر بر مي‌زند هر زماني صيد ديگر مي‌زند آن کمان ابرو که تير غمزه اش تا نپنداري که خنجر...
روندگان مقيم از بلا نپرهيزند سعدی شیرازی

روندگان مقيم از بلا نپرهيزند

روندگان مقيم از بلا نپرهيزند شاعر : سعدي گرفتگان ارادت به جور نگريزند روندگان مقيم از بلا نپرهيزند اگر فروگسلانند در که آويزند اميدواران دست طلب ز دامن دوست که اهل...
دو چشم مست تو کز خواب صبح برخيزند سعدی شیرازی

دو چشم مست تو کز خواب صبح برخيزند

دو چشم مست تو کز خواب صبح برخيزند شاعر : سعدي هزار فتنه به هر گوشه‌اي برانگيزند دو چشم مست تو کز خواب صبح برخيزند که از لطافت خوي تو وحش نگريزند چگونه انس نگيرند با تو...
تو آن نه‌اي که دل از صحبت تو برگيرند سعدی شیرازی

تو آن نه‌اي که دل از صحبت تو برگيرند

تو آن نه‌اي که دل از صحبت تو برگيرند شاعر : سعدي و گر ملول شوي صاحبي دگر گيرند تو آن نه‌اي که دل از صحبت تو برگيرند کجا روند که يار از تو خوبتر گيرند و گر به خشم براني...
شايد اين طلعت ميمون که به فالش دارند سعدی شیرازی

شايد اين طلعت ميمون که به فالش دارند

شايد اين طلعت ميمون که به فالش دارند شاعر : سعدي در دل انديشه و در ديده خيالش دارند شايد اين طلعت ميمون که به فالش دارند يا مگر آينه در پيش جمالش دارند که در آفاق چنين...
پيش رويت دگران صورت بر ديوارند سعدی شیرازی

پيش رويت دگران صورت بر ديوارند

پيش رويت دگران صورت بر ديوارند شاعر : سعدي نه چنين صورت و معني که تو داري دارند پيش رويت دگران صورت بر ديوارند تا تو را يار گرفتم همه خلق اغيارند تا گل روي تو ديدم همه...
کاروان مي‌رود و بار سفر مي‌بندند سعدی شیرازی

کاروان مي‌رود و بار سفر مي‌بندند

کاروان مي‌رود و بار سفر مي‌بندند شاعر : سعدي تا دگربار که بيند که به ما پيوندند کاروان مي‌رود و بار سفر مي‌بندند خيمه را همچو دل از صحبت ما برکندند خيلتاشان جفاکار و...
آخر اي سنگ دل سيم زنخدان تا چند سعدی شیرازی

آخر اي سنگ دل سيم زنخدان تا چند

آخر اي سنگ دل سيم زنخدان تا چند شاعر : سعدي تو ز ما فارغ و ما از تو پريشان تا چند آخر اي سنگ دل سيم زنخدان تا چند تشنه بازآمدن از چشمه حيوان تا چند خار در پاي گل از دور...