0
مسیر جاری :
پاک ديني گفت آن نيکوترست عطار

پاک ديني گفت آن نيکوترست

پاک ديني گفت آن نيکوترست شاعر : عطار مبتدي را کو به تاريکي درست پاک ديني گفت آن نيکوترست پس نماند هيچ رشدش در وجود تا به کلي گم شود در بحر جود غره گردد وان زمان کافر...
حق تعالي گفت با موسي به راز عطار

حق تعالي گفت با موسي به راز

حق تعالي گفت با موسي به راز شاعر : عطار کاخر از ابليس رمزي جوي باز حق تعالي گفت با موسي به راز گشت از ابليس موسي رمزخواه چون بديد ابليس را موسي به راه من مگو تا تو...
شيخ بوبکر نشابوري به راه عطار

شيخ بوبکر نشابوري به راه

شيخ بوبکر نشابوري به راه شاعر : عطار با مريدان شد برون از خانقاه شيخ بوبکر نشابوري به راه کرد ناگه خر مگر بادي رها شيخ بر خر بود بي‌اصحابنا نعره‌اي زد، جامه بر هم...
مي‌شد آن سقا مگر آبي به کف عطار

مي‌شد آن سقا مگر آبي به کف

مي‌شد آن سقا مگر آبي به کف شاعر : عطار ديد سقايي دگر در پيش صف مي‌شد آن سقا مگر آبي به کف پيش آن يک رفت و آبي خواست از آن حالي اين يک آب در کف آن زمان چون تو هم اين...
يک شبي محمود دل پر تاب شد عطار

يک شبي محمود دل پر تاب شد

يک شبي محمود دل پر تاب شد شاعر : عطار ميهمان رند گلخن تاب شد يک شبي محمود دل پر تاب شد ريزه در گلخن همي‌افشاند خوش رند بر خاکسترش بنشاند خوش دست بيرون کرد شاه و خورد...
بود درويشي ز فرط عشق زار عطار

بود درويشي ز فرط عشق زار

بود درويشي ز فرط عشق زار شاعر : عطار وز محبت همچو آتش بي‌قرار بود درويشي ز فرط عشق زار هم ز تاب جان زفانش سوخته هم ز تفت عشق جانش سوخته مشکلي بس مشکلش افتاده بود ...
چون برفت از دار دنيا بايزيد عطار

چون برفت از دار دنيا بايزيد

چون برفت از دار دنيا بايزيد شاعر : عطار ديد در خوابش مگر آن شب مريد چون برفت از دار دنيا بايزيد چون ز منکر درگذشتي وز نکير پس سالش کرد کاي شايسته پير از من مسکين سال...
واسطي مي‌رفت سرگردان شده عطار

واسطي مي‌رفت سرگردان شده

واسطي مي‌رفت سرگردان شده شاعر : عطار وز تحير بي سرو سامان شده واسطي مي‌رفت سرگردان شده پس نظر زانجا بپيشانش اوفتاد چشم برگور جهودانش اوفتاد اين بنتوان با کسي گفتن...
بود آن ديوانه خون از دل چکان عطار

بود آن ديوانه خون از دل چکان

بود آن ديوانه خون از دل چکان شاعر : عطار زانک سنگ انداختندش کودکان بود آن ديوانه خون از دل چکان بود اندر کنج گلخن روزني رفت آخر تا به کنج گلخني بر سرديوانه آمد در...
خاست اندر مصر قحطي ناگهان عطار

خاست اندر مصر قحطي ناگهان

خاست اندر مصر قحطي ناگهان شاعر : عطار خلق مي‌مردند و مي‌گفتند نان خاست اندر مصر قحطي ناگهان نيم زنده مرده را مي‌خورده بود جمله‌ي ره خلق بر هم مرده بود خلق مي‌مردند...