بود آن ديوانه خون از دل چکان

بود آن ديوانه خون از دل چکان شاعر : عطار زانک سنگ انداختندش کودکان بود آن ديوانه خون از دل چکان بود اندر کنج گلخن روزني رفت آخر تا به کنج گلخني بر سرديوانه آمد در نثار شد از آن روزن تگرگي آشکار کرد بيهوده زبان خود دراز چون تگرگ از سنگ مي‌نشناخت باز کز چه اندازند بر من سنگ و خشت داد ديوانه بسي دشنام زشت کين مگر هم کودکانند اين زمان تيره بود آن خانه افتادش گمان روشني در خانه‌ي گلخن فتاد تا که از جايي دري بگشاد باد دل شدش از دادن...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بود آن ديوانه خون از دل چکان
بود آن ديوانه خون از دل چکان
بود آن ديوانه خون از دل چکان

شاعر : عطار

زانک سنگ انداختندش کودکانبود آن ديوانه خون از دل چکان
بود اندر کنج گلخن روزنيرفت آخر تا به کنج گلخني
بر سرديوانه آمد در نثارشد از آن روزن تگرگي آشکار
کرد بيهوده زبان خود درازچون تگرگ از سنگ مي‌نشناخت باز
کز چه اندازند بر من سنگ و خشتداد ديوانه بسي دشنام زشت
کين مگر هم کودکانند اين زمانتيره بود آن خانه افتادش گمان
روشني در خانه‌ي گلخن فتادتا که از جايي دري بگشاد باد
دل شدش از دادن دشنام تنگباز دانست او تگرگ اينجا ز سنگ
سهو کردم، هرچ گفتم آن منمگفت يا رب تيره بود اين گلخنم
تو مده از سرکشي با او مصافگر زند ديوانه‌ي اين شيوه لاف
بي‌قرار و بي کس و بي دل بودآنک اينجا مست لا يعقل بود
هر زمانش تازه بي‌آرامييمي‌گذارد عمر در ناکاميي
عاشق و ديوانه را معذوردارتو زفان از شيوه‌ي او دور دار
جمله آن بي شک ز معذوران کنيگر نظر در سر بي‌نوران کني


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط