0
مسیر جاری :
وقت مردن بوعلي رودبار عطار

وقت مردن بوعلي رودبار

وقت مردن بوعلي رودبار شاعر : عطار گفت جانم بر لب آمد ز انتظار وقت مردن بوعلي رودبار در بهشتم مسندي بنهاده‌اند آسمان را در همه بگشاده‌اند بانگ مي‌دارند کاي عاشق درآي...
محتسب آن مرد را مي‌زد به زور عطار

محتسب آن مرد را مي‌زد به زور

محتسب آن مرد را مي‌زد به زور شاعر : عطار مست گفت اي محتسب کم کن تو شور محتسب آن مرد را مي‌زد به زور مستي آوردي و افکندي ز راه زانک کز نام حرام اين جايگاه ليک آن مستي...
بود مردي شيردل خصم افکني عطار

بود مردي شيردل خصم افکني

بود مردي شيردل خصم افکني شاعر : عطار گشت عاشق پنج سال او بر زني بود مردي شيردل خصم افکني يک سر ناخن سپيدي آشکار داشت بر چشم آن زن همچون نگار گرچه بسياري برافکندي نظر...
بود مستي سخت لايعقل، خراب عطار

بود مستي سخت لايعقل، خراب

بود مستي سخت لايعقل، خراب شاعر : عطار آب کارش برده کلي کار آب بود مستي سخت لايعقل، خراب از خرابي پا و سر گم کرده بود درد وصاف از بس که در هم خورده بود پس نشاند آن...
آن عزيزي گفت شد هفتاد سال عطار

آن عزيزي گفت شد هفتاد سال

آن عزيزي گفت شد هفتاد سال شاعر : عطار تا ز شادي مي‌کنم و از ناز حال آن عزيزي گفت شد هفتاد سال با خداونديش پيونديم هست کين چنين زيبا خداونديم هست کي کني شادي به زيبايي...
بود مجنوني عجب در کوه سار عطار

بود مجنوني عجب در کوه سار

بود مجنوني عجب در کوه سار شاعر : عطار با پلنگان روز و شب کرده قرار بود مجنوني عجب در کوه سار گم شدي در خود کسي کانجا شدي گاه گاهش حالتي پيدا شدي حالت او حال ديگر داشتي...
صوفيي چون جامه شستي گاه گاه عطار

صوفيي چون جامه شستي گاه گاه

صوفيي چون جامه شستي گاه گاه شاعر : عطار ميغ کردي جمله‌ي عالم سياه صوفيي چون جامه شستي گاه گاه گرچه بود از ميغ صد غم خوارگي جامه چون پر شوخ شد يک بارگي ميغ پيدا آمد...
داشت ريشي بس بزرگ آن ابلهي عطار

داشت ريشي بس بزرگ آن ابلهي

داشت ريشي بس بزرگ آن ابلهي شاعر : عطار غرقه شد در آب دريا ناگهي داشت ريشي بس بزرگ آن ابلهي گفت از سر برفکن آن تو بره ديدش از خشکي مگر مردي سره نيست خود اين ريش، تشويش...
عابدي بودست در وقت کليم عطار

عابدي بودست در وقت کليم

عابدي بودست در وقت کليم شاعر : عطار در عبادت بود روز و شب مقيم عابدي بودست در وقت کليم ز آفتاب سينه تابش مي‌نيافت ذره‌ي ذوق و گشايش مي‌نيافت گاه گاهي ريش خود را شانه...
در بر شيخي سگي مي‌شد پليد عطار

در بر شيخي سگي مي‌شد پليد

در بر شيخي سگي مي‌شد پليد شاعر : عطار شيخ از آن سگ هيچ دامن در نچيد در بر شيخي سگي مي‌شد پليد چون نکردي زين سگ آخر احتراز سايلي گفت اي بزرگ پاک باز هست آن در باطن...