0
مسیر جاری :
دوش آمد زلف تاب داده عطار

دوش آمد زلف تاب داده

دوش آمد زلف تاب داده شاعر : عطار جان را ز دو لب شراب داده دوش آمد زلف تاب داده از چشمه‌ي خضر آب داده صد تشنه‌ي آتشين جگر را صد نور به آفتاب داده زان روي که ماه...
سر پا برهنگانيم اندر جهان فتاده عطار

سر پا برهنگانيم اندر جهان فتاده

سر پا برهنگانيم اندر جهان فتاده شاعر : عطار جان را طلاق گفته دل را به باد داده سر پا برهنگانيم اندر جهان فتاده رندان ره‌نشين را ميخانه در گشاده مردان راه‌بين را در گبرکي...
ساقيا گر پخته‌اي مي خام ده عطار

ساقيا گر پخته‌اي مي خام ده

ساقيا گر پخته‌اي مي خام ده شاعر : عطار جان بي آرام را آرام ده ساقيا گر پخته‌اي مي خام ده يک صراحي باده ما را وام ده خيزو بزمي در صبوحي راست کن خفتگان مست را دشنام...
اي دل اندر عشق، دل در يار ده عطار

اي دل اندر عشق، دل در يار ده

اي دل اندر عشق، دل در يار ده شاعر : عطار کار او کن جان و دل در کار ده اي دل اندر عشق، دل در يار ده دلبرت صد بار آمد بار ده چند باشي در حجاب خود نهان يا بيا گر کافري...
اي روي همچو ماهت يک پرده بر گرفته عطار

اي روي همچو ماهت يک پرده بر گرفته

اي روي همچو ماهت يک پرده بر گرفته شاعر : عطار جان هاي بي قراران فرياد در گرفته اي روي همچو ماهت يک پرده بر گرفته با صد هزار خجلت ايمان ز سر گرفته در پيش نور رويت پيران...
اي ذره‌اي از نور تو بر عرش اعظم تافته عطار

اي ذره‌اي از نور تو بر عرش اعظم تافته

اي ذره‌اي از نور تو بر عرش اعظم تافته شاعر : عطار از عرش اعظم در گذر بر هر دو عالم تافته اي ذره‌اي از نور تو بر عرش اعظم تافته سر تا قدم نيت شده بر جان آدم تافته آن ذره...
اي لبت حقه‌ي گهر بسته عطار

اي لبت حقه‌ي گهر بسته

اي لبت حقه‌ي گهر بسته شاعر : عطار دهنت شور در شکر بسته اي لبت حقه‌ي گهر بسته بال بگشاده و کمر بسته طوطيان خط تو پيش شکر هست بر رسته‌ي تو بر بسته خطت از پسته‌ي تو...
اي چشم بد را برقعي بر روي ماه آويخته عطار

اي چشم بد را برقعي بر روي ماه آويخته

اي چشم بد را برقعي بر روي ماه آويخته شاعر : عطار صد يوسف گم گشته را زلفت به چاه آويخته اي چشم بد را برقعي بر روي ماه آويخته دلها چو مرغ اندر غمت از دامگاه آويخته ماه...
اي آتش سوداي تو دود از جهان انگيخته عطار

اي آتش سوداي تو دود از جهان انگيخته

اي آتش سوداي تو دود از جهان انگيخته شاعر : عطار صد سيل خونين عشق تو از چشم جان انگيخته اي آتش سوداي تو دود از جهان انگيخته برقع ز روي انداخته وز دل فغان انگيخته اي کار...
صد قلزم سيماب بين بر طارم زر ريخته عطار

صد قلزم سيماب بين بر طارم زر ريخته

صد قلزم سيماب بين بر طارم زر ريخته شاعر : عطار صد صحن مرواريد بين بر بحر اخضر ريخته صد قلزم سيماب بين بر طارم زر ريخته هر دم شترمرغ فلک از سينه اخگر ريخته مه رخ نموده...