0
مسیر جاری :
در دل دارم جهاني بي‌تو من عطار

در دل دارم جهاني بي‌تو من

در دل دارم جهاني بي‌تو من شاعر : عطار زانکه نشکيبم زماني بي‌تو من در دل دارم جهاني بي‌تو من چون کنم با نيم جاني بي‌تو من عالمي جان آب شد در درد تو تا بميرم ناگهاني...
چند باشم در انتظار تو من عطار

چند باشم در انتظار تو من

چند باشم در انتظار تو من شاعر : عطار فتنه‌ي روي چون نگار تو من چند باشم در انتظار تو من تشنه‌ي لعل آبدار تو من خشک‌لب مانده نعل در آتش کمر از زلف مشکبار تو من وقت...
عشق تو در جان من اي جان من عطار

عشق تو در جان من اي جان من

عشق تو در جان من اي جان من شاعر : عطار آتشي زد در دل بريان من عشق تو در جان من اي جان من رحم کن بر ديده‌ي گريان من در دل بريان من آتش مزن در نگر آخر به‌سوز جان من...
در رهت حيران شدم اي جان من عطار

در رهت حيران شدم اي جان من

در رهت حيران شدم اي جان من شاعر : عطار بي سر و سامان شدم اي جان من در رهت حيران شدم اي جان من در تو سرگردان شدم اي جان من چون نديدم از تو گردي پس چرا ذره‌ي حيران شدم...
لعل تو داغي نهاد بر دل بريان من عطار

لعل تو داغي نهاد بر دل بريان من

لعل تو داغي نهاد بر دل بريان من شاعر : عطار زلف تو درهم شکست توبه و پيمان من لعل تو داغي نهاد بر دل بريان من جان و دل من تويي اي دل و اي جان من بي تو دل و جان من سير...
ترسا بچه‌اي ناگه چون ديد عيان من عطار

ترسا بچه‌اي ناگه چون ديد عيان من

ترسا بچه‌اي ناگه چون ديد عيان من شاعر : عطار صد چشمه ز چشم من باريد روان من ترسا بچه‌اي ناگه چون ديد عيان من امروز چنان ديدم زنار ميان من دي زاهد دين بودم سجاده نشين...
باز آمده‌اي از آن جهانم من عطار

باز آمده‌اي از آن جهانم من

باز آمده‌اي از آن جهانم من شاعر : عطار پيدا شده‌اي از آن نهانم من باز آمده‌اي از آن جهانم من کين مي‌دانم که مي ندانم من کار من و حال من چه مي‌پرسي سرگشته‌تر از همه...
بيم است که صد آه برآرم ز جگر من عطار

بيم است که صد آه برآرم ز جگر من

بيم است که صد آه برآرم ز جگر من شاعر : عطار تا بي تو چرا مي‌برم اين عمر به سر من بيم است که صد آه برآرم ز جگر من و آگاه نيم از بد و از نيک دگر من آگاه از آنم که به جز...
زلف به انگشت پريشان مکن عطار

زلف به انگشت پريشان مکن

زلف به انگشت پريشان مکن شاعر : عطار روي بدان خوبي پنهان مکن زلف به انگشت پريشان مکن سايه‌ي خورشيد درافشان مکن طره‌ي مشکين سيه رنگ را در سر آن سرو خرامان مکن از...
چو دريا شور در جانم ميفکن عطار

چو دريا شور در جانم ميفکن

چو دريا شور در جانم ميفکن شاعر : عطار ز سودا در بيابانم ميفکن چو دريا شور در جانم ميفکن به پاي پيل هجرانم ميفکن چو پر پشه‌ي وصلت نديدم به دست و پاي دورانم ميفکن ...