0
مسیر جاری :
اي جان ز جهان کجات جويم عطار

اي جان ز جهان کجات جويم

اي جان ز جهان کجات جويم شاعر : عطار جاني و چو جان کجات جويم اي جان ز جهان کجات جويم بي نام و نشان کجات جويم چون نام و نشانت مي ندانم در کون و مکان کجات جويم چون...
کاري عجب اوفتاده ما را عطار

کاري عجب اوفتاده ما را

کاري عجب اوفتاده ما را شاعر : عطار پيمانه‌ي زهر و انگبينيم کاري عجب اوفتاده ما را يک ذره جمال او نبينيم تا زهر چو انگبين نگردد کين چيست که ما کنون درينيم سر رشته‌ي...
ما چو بي‌ماييم از ما ايمنيم عطار

ما چو بي‌ماييم از ما ايمنيم

ما چو بي‌ماييم از ما ايمنيم شاعر : عطار از تولا و تبرا ايمنيم ما چو بي‌ماييم از ما ايمنيم وز تغير همچو دريا ايمنيم از تفاخر همچو گردون فارغيم هم ز پستي هم ز بالا ايمنيم...
ما ره ز قبله سوي خرابات مي‌کنيم عطار

ما ره ز قبله سوي خرابات مي‌کنيم

ما ره ز قبله سوي خرابات مي‌کنيم شاعر : عطار پس در قمارخانه مناجات مي‌کنيم ما ره ز قبله سوي خرابات مي‌کنيم گاهي ز صاف ميکده هيهات مي‌کنيم گاهي ز درد درد هياهوي مي‌زنيم...
وقت آن آمد که ما آن ماه را مهمان کنيم عطار

وقت آن آمد که ما آن ماه را مهمان کنيم

وقت آن آمد که ما آن ماه را مهمان کنيم شاعر : عطار پيش او شکرانه جان خويش را قربان کنيم وقت آن آمد که ما آن ماه را مهمان کنيم وانگهي بر خاک راهش ديده خون‌افشان کنيم چون...
گاه لاف از آشنايي مي‌زنيم عطار

گاه لاف از آشنايي مي‌زنيم

گاه لاف از آشنايي مي‌زنيم شاعر : عطار گه غمش را مرحبايي مي‌زنيم گاه لاف از آشنايي مي‌زنيم در ره عشقش نوايي مي‌زنيم همچو چنگ از پرده‌ي دل زار زار آخر اين دم ما ز جايي...
ما گبر قديم نامسلمانيم عطار

ما گبر قديم نامسلمانيم

ما گبر قديم نامسلمانيم شاعر : عطار نام‌آور کفر و ننگ ايمانيم ما گبر قديم نامسلمانيم گه همدم جاثليق رهبانيم گه محرم کم زن خراباتيم کز وسوسه اوستاد شيطانيم شيطان...
بيار آن جام مي تا جان فشانيم عطار

بيار آن جام مي تا جان فشانيم

بيار آن جام مي تا جان فشانيم شاعر : عطار نثاري بر سر جانان نشانيم بيار آن جام مي تا جان فشانيم که جان بر جام جان‌افشان فشانيم بيا جانا که وقت آن درآمد ز غيرت جان خود...
اکنون که نشانه‌ي ملاميم عطار

اکنون که نشانه‌ي ملاميم

اکنون که نشانه‌ي ملاميم شاعر : عطار وانگشت نماي خاص و عاميم اکنون که نشانه‌ي ملاميم زيرا که نه مرد ننگ و ناميم تا کي سر نام و ننگ داريم معشوقه‌ي خويش را غلاميم ...
ساقيا خيز که تا رخت به خمار کشيم عطار

ساقيا خيز که تا رخت به خمار کشيم

ساقيا خيز که تا رخت به خمار کشيم شاعر : عطار تائبان را به شرابي دو سه در کار کشيم ساقيا خيز که تا رخت به خمار کشيم اوفتان خيزان از خانه به بازار کشيم زاهد خانه‌نشين را...