0
مسیر جاری :
بس که جان در خاک اين در سوختيم عطار

بس که جان در خاک اين در سوختيم

بس که جان در خاک اين در سوختيم شاعر : عطار دل چو خون کرديم و در بر سوختيم بس که جان در خاک اين در سوختيم در غمش هم خشک و هم تر سوختيم در رهش با نيک و بد در ساختيم ...
هرچه همه عمر همي ساختيم عطار

هرچه همه عمر همي ساختيم

هرچه همه عمر همي ساختيم شاعر : عطار در ره ترسابچه درباختيم هرچه همه عمر همي ساختيم صد علم عشق برافراختيم راهب ديرش چو سپه عرضه داد نعره‌زنان بر دو جهان تاختيم رقص‌کنان...
گرچه در عشق تو جان درباختيم عطار

گرچه در عشق تو جان درباختيم

گرچه در عشق تو جان درباختيم شاعر : عطار قيمت سوداي تو نشناختيم گرچه در عشق تو جان درباختيم در ره سوداي تو مي‌باختيم سالها بر مرکب فکرت مدام يک نفس با تو نمي‌پرداختيم...
ما درد فروش هر خراباتيم عطار

ما درد فروش هر خراباتيم

ما درد فروش هر خراباتيم شاعر : عطار نه عشوه فروش هر کراماتيم ما درد فروش هر خراباتيم وانگشت‌نماي اهل طاماتيم انگشت‌زنان کوي معشوقيم دردي‌کش و کم‌زن خراباتيم حيلت‌گر...
ما رند و مقامر و مباحي‌ايم عطار

ما رند و مقامر و مباحي‌ايم

ما رند و مقامر و مباحي‌ايم شاعر : عطار انگشت نماي هر نواحي‌ايم ما رند و مقامر و مباحي‌ايم خون ريز ز ديده چون صراحي‌ايم خون خواره چو خاک جرعه از جاميم نه قلبي‌ايم و...
در چه طلسم است که ما مانده‌ايم عطار

در چه طلسم است که ما مانده‌ايم

در چه طلسم است که ما مانده‌ايم شاعر : عطار با تو به هم وز تو جدا مانده‌ايم در چه طلسم است که ما مانده‌ايم مانده تويي ما ز کجا مانده‌ايم ني که تويي جمله و ما هيچ نه ...
ما ز عشقت آتشين دل مانده‌ايم عطار

ما ز عشقت آتشين دل مانده‌ايم

ما ز عشقت آتشين دل مانده‌ايم شاعر : عطار دست بر سر پاي در گل مانده‌ايم ما ز عشقت آتشين دل مانده‌ايم پاي در گل دست بر دل مانده‌ايم خاک راه از اشک ما گل گشت و ما ما...
بس جواهر کز زبان افشانده‌ايم عطار

بس جواهر کز زبان افشانده‌ايم

بس جواهر کز زبان افشانده‌ايم شاعر : عطار دست در عشقت ز جان افشانده‌ايم بس جواهر کز زبان افشانده‌ايم اي بسا خونا که در سوداي تو و آستيني بر جهان افشانده‌ايم وي بسا...
ما مي از کاس سعادت خورده‌ايم عطار

ما مي از کاس سعادت خورده‌ايم

ما مي از کاس سعادت خورده‌ايم شاعر : عطار در ازل چندين صبوحي کرده‌ايم ما مي از کاس سعادت خورده‌ايم ما که شرب روح قدسي خورده‌ايم با غذاي خاک نتوانيم زيست در کنار قدسيان...
باده ناخورده مست آمده‌ايم عطار

باده ناخورده مست آمده‌ايم

باده ناخورده مست آمده‌ايم شاعر : عطار عاشق و مي پرست آمده‌ايم باده ناخورده مست آمده‌ايم که نه بهر نشست آمده‌ايم ساقيا خيز و جام در ده زود که به خود پاي بست آمده‌ايم...