گاه لاف از آشنايي ميزنيم شاعر : عطار گه غمش را مرحبايي ميزنيم گاه لاف از آشنايي ميزنيم در ره عشقش نوايي ميزنيم همچو چنگ از پردهي دل زار زار آخر اين دم ما ز جايي ميزنيم از دم ما مي بسوزد عالمي بر اميد کيميايي ميزنيم ما مسيم و اين نفسهاي به درد تا ابد کوس وفايي ميزنيم روز و شب بر درگه سلطان جان لاجرم دم با گدايي ميزنيم پادشاهانيم و ما را ملک نيست بر طريق عشق رايي ميزنيم ما چو بيکاريم کار افتاده را سالکان را الصلايي ميزنيم...