0
مسیر جاری :
شعله زد شمع جمال او ز دولتخانه‌اي عطار

شعله زد شمع جمال او ز دولتخانه‌اي

شعله زد شمع جمال او ز دولتخانه‌اي شاعر : عطار گشت در هر دو جهان هر ذره‌اي پروانه‌اي شعله زد شمع جمال او ز دولتخانه‌اي گشتت زنجيري و در هر حلقه‌اي ديوانه‌اي اي عجب هر...
گر کسي يابد درين کو خانه‌اي عطار

گر کسي يابد درين کو خانه‌اي

گر کسي يابد درين کو خانه‌اي شاعر : عطار هر دمش واجب بود شکرانه‌اي گر کسي يابد درين کو خانه‌اي هر بن مويش بود بتخانه‌اي هر که او بويي ندارد زين حديث زين سخن خواند مرا...
بحري است عشق و عقل ازو برکناره‌اي عطار

بحري است عشق و عقل ازو برکناره‌اي

بحري است عشق و عقل ازو برکناره‌اي شاعر : عطار کار کنارگي نبود جز نظاره‌اي بحري است عشق و عقل ازو برکناره‌اي هرگز کجا فتادي ازو برکناره‌اي در بحر عشق عقل اگر راهبر بدي...
بوي زلفت در جهان افکنده‌اي عطار

بوي زلفت در جهان افکنده‌اي

بوي زلفت در جهان افکنده‌اي شاعر : عطار خويشتن را بر کران افکنده‌اي بوي زلفت در جهان افکنده‌اي غلغلي اندر جهان افکنده‌اي از نسيم زلف مشک‌افشان خويش آتشي در عقل و جان...
اي که ز سوداي عشق بي سر و پا مانده‌اي عطار

اي که ز سوداي عشق بي سر و پا مانده‌اي

اي که ز سوداي عشق بي سر و پا مانده‌اي شاعر : عطار بر سر اين راه دور خفته چرا مانده‌اي اي که ز سوداي عشق بي سر و پا مانده‌اي آه که آگه نه‌اي کز که جدا مانده‌اي اي دل غافل...
مورچه‌ي قيرفام بر قمر آورده‌اي عطار

مورچه‌ي قيرفام بر قمر آورده‌اي

مورچه‌ي قيرفام بر قمر آورده‌اي شاعر : عطار هندوي طوطي طعام بر شکر آورده‌اي مورچه‌ي قيرفام بر قمر آورده‌اي با سر زلفين خويش سر به سر آورده‌اي سر نبرم از غمت زانکه تو از...
ماه را در مشک پنهان کرده‌اي عطار

ماه را در مشک پنهان کرده‌اي

ماه را در مشک پنهان کرده‌اي شاعر : عطار مشک را بر مه پريشان کرده‌اي ماه را در مشک پنهان کرده‌اي بر جمال خويش حيران کرده‌اي چشم عقل دوربين را روز و شب هر زمان صد گونه...
دوش وقت صبح چون دل داده‌اي عطار

دوش وقت صبح چون دل داده‌اي

دوش وقت صبح چون دل داده‌اي شاعر : عطار پيشم آمد مست ترسازاده‌اي دوش وقت صبح چون دل داده‌اي بي سر و پايي ز دست افتاده‌اي بي دل و ديني سر از خط برده‌اي گفت هين برخيز...
من کيم اندر جهان سرگشته‌اي عطار

من کيم اندر جهان سرگشته‌اي

من کيم اندر جهان سرگشته‌اي شاعر : عطار در ميان خاک و خون آغشته‌اي من کيم اندر جهان سرگشته‌اي در نفاق خود ز حد بگذشته‌اي در رياي خود منافق پيشه‌اي مفلسي بي پا و سر...
اي راه تو بحر بي کرانه عطار

اي راه تو بحر بي کرانه

اي راه تو بحر بي کرانه شاعر : عطار عشق تو نديم جاودانه اي راه تو بحر بي کرانه در سينه همي زند زبانه از عشق تو صد هزار آتش برهم سوزد همه زمانه گر بنمايد زبانه‌اي...