0
مسیر جاری :
فقر را براي امتم نمي پسندم ادبیات دفاع مقدس

فقر را براي امتم نمي پسندم

در يکي از روزهاي سرد زمستان که زمين پوشيده از برف بود، نزديک اذان مغرب بنده و ايشان با ماشين به سمت منزل مي رفتيم. پيرمرد کهنسالي را ديديم که در کنار خيابان سفره اي را پهن کرده و تعدادي قوطي کبريت را به...
دستي براي ياري همه ادبیات دفاع مقدس

دستي براي ياري همه

حميد فقراي محل را به منزل مي آورد و شخصاً از آنها پذيرايي مي کرد. يک شب سرد زمستان که فقيري را بدون زيرانداز و پتو در کنار خيابان خوابيده ديد بي درنگ به منزل آمد و يکي از لحافهاي منزل را با خود برد و روي...
خشت هاي بلورين ادبیات دفاع مقدس

خشت هاي بلورين

شهيد خدادادي هر روز از محل زندگي با وسيله ي نقليه اش به شهر مي آمد. در کوچه ي يکم آراسته در خرم آباد، پيرزني افليج زندگي مي کرد - همانجايي که شهيد به درجه ي رفيع شهادت نايل آمدند - که هيچ کسي را نداشت....
محتاج تر از ما خيلي زيادند! ادبیات دفاع مقدس

محتاج تر از ما خيلي زيادند!

يکي از دوستان شهيد « حميد هاشمي » مي گفت: « از کوچه اي که منزل حميد در آن واقع است، رد مي شدم. ديدم تعدادي از بچه هاي زير ده سال، با تخته هاي چوبي جمله اي ساده درست کرده و ضبط صوتي در آن قرار داده و قرآن...
واريز حقوق به صندوق کميته امداد ادبیات دفاع مقدس

واريز حقوق به صندوق کميته امداد

يک روز که از مدرسه برمي گشت، مثل هميشه به مغازه ي عمويش رفت؛ سلام کرد و عمويش جواب سلام او را به گرمي داد. يوسف پس از مشاهده ي يک تبسم محبت آميز از عمو، در حالي که خستگي يک روز تلاش، در چشمانش لانه کرده...
رئوف ادبیات دفاع مقدس

رئوف

خاله اش مريض بود. مي دانست که از نظر مالي در مضيقه است. گفت: « خاله جان! لباس هايتان را بپوشيد تا ببرمتان دکتر.
ميزبان افتاده ها ادبیات دفاع مقدس

ميزبان افتاده ها

يک بار آمده بود مرخصي. شنيد يکي از دوستان قديمش معتاد شده. آن موقع حسين ساکن پايگاه همدان بود. اين خبر او را مثل اسفند روي آتش از جا پراند. رفت سراغ او. مگر مي توانست بي تفاوت از کنار اين موضوع بگذرد!
شهردار يا مردم دار؟ ادبیات دفاع مقدس

شهردار يا مردم دار؟

بهروز وقتي شهردار جلفا بود، خيلي کم از جلفا به تبريز مي آمد و اغلب، ما براي ديدنش به جلفا مي رفتيم. بار اول که رفتيم،... مستخدم شهرداري به ما گفت: اين چه بچه اي است که شما داريد!
در اعماق دل محرومان ادبیات دفاع مقدس

در اعماق دل محرومان

شنيده بودم که ايشان را براي پست وزارت نامزد کرده اند. يک روز او را ديدم و ابراز رضايت کردم. لبخندي زد و گفت: « من يک شاگرد خياطم. من را به وزارت چه کار؟ ما آمده ايم کردستان که براي مردم خدمت کنيم و خداوند...
هميشه به فکر مردم ادبیات دفاع مقدس

هميشه به فکر مردم

آن روزها، سيمان کمياب بود و او با هزار زحمت براي منزل مسکونيمان چند کيسه فراهم کرده بود و مي خواست شروع به کار کند که فهميد مسجد محله براي تعميرات، نياز به سيمان دارد. بدون هيچ ترديدي، چند کيسه سيمان برداشت...