مسیر جاری :
اي راه ترا دليل دردي
اي راه ترا دليل دردي شاعر : سنايي غزنوي فردي تو و آشنات فردي اي راه ترا دليل دردي در جام تو قطرهاي و مردي از دام تو دانهاي و مرغي با زلف تو شخص کيست گردي بي روي...
صنما آن خط مشکين که فراز آوردي
صنما آن خط مشکين که فراز آوردي شاعر : سنايي غزنوي بر گل از غليه گوي که طراز آوردي صنما آن خط مشکين که فراز آوردي خط بسي خوبتر از زلف دراز آوردي گرچه خوبست به گرد رخ تو...
يار اگر در کار من بيمار ازين به داشتي
يار اگر در کار من بيمار ازين به داشتي شاعر : سنايي غزنوي کار اين دلخسته را بسيار ازين به داشتي يار اگر در کار من بيمار ازين به داشتي يا بهش تر زين بدي يا يار ازين به داشتي...
آن دلبر عيار من ار يار منستي
آن دلبر عيار من ار يار منستي شاعر : سنايي غزنوي کوس «لمن الملک» زدن کار منستي آن دلبر عيار من ار يار منستي سياره کنون ريشهي دستار منستي گر هيچ کلاهي نهدم از سر تشريف...
دلا تا کي سر گفتار داري
دلا تا کي سر گفتار داري شاعر : سنايي غزنوي طريق ديدن و کردار داري دلا تا کي سر گفتار داري ظهور ظاهر اظهار داري ظهور ظاهر احوال خود را اميد ديدن دلدار داري اگر مشتاق...
اگر از غم دل مسکين عاشق را قرارستي
اگر از غم دل مسکين عاشق را قرارستي شاعر : سنايي غزنوي جهنم پيش چشم سر سرير شهريارستي اگر از غم دل مسکين عاشق را قرارستي دل از اميد ديدارش ميان مرغزارستي گل از هجران اقطارش...
تا مسند کفر اندر اسلام نهادستي
تا مسند کفر اندر اسلام نهادستي شاعر : سنايي غزنوي در کام دلم زهري ناکام نهادستي تا مسند کفر اندر اسلام نهادستي در حلقهي مشکينش آرام نهادستي زلف تو نيارامد يکساعت و دلها...
باز اين چه عياري را شب پوش نهادستي
باز اين چه عياري را شب پوش نهادستي شاعر : سنايي غزنوي آشوب دل ما را بر جوش نهادستي باز اين چه عياري را شب پوش نهادستي صد کژدم مشکين را بر جوش نهادستي باز آن چه شگرفي...
غاليه بر عاج برآميختي
غاليه بر عاج برآميختي شاعر : سنايي غزنوي مورچه از عاج برانگيختي غاليه بر عاج برآميختي رغم مرا مشک سيه بيختي بر گل سرخ اي صنم دلرباي با شب تاريک برآميختي روز فروزنده...
اي آنکه به دو لب سبب آب حياتي
اي آنکه به دو لب سبب آب حياتي شاعر : سنايي غزنوي جانرا به دو شکر ز غم هجر نباتي اي آنکه به دو لب سبب آب حياتي انس دل و نور بصر و عين حياتي آرايش ديني تو و آسايش جاني...