باز اين چه عياري را شب پوش نهادستي باز اين چه عياري را شب پوش نهادستيشاعر : سنايي غزنوي آشوب دل ما را بر جوش نهادستيباز اين چه عياري را شب پوش نهادستيصد کژدم مشکين را بر جوش نهادستيباز آن چه شگرفي را بر شعلهي کافوريهم نيش کشيدستي هم نوش نهادستيدر حجرهي مهجوران چون کلبهي زنبورانهم چشم گشادستي هم گوش نهادستيدر غارت بي باران چون عادت عياراننامش به چه معني را شبپوش نهادستياي روز دو عالم را پوشيده کلاه تولعل شکرافشان را خاموش نهادستياز جزع تو اقليمي در شور و تو از شوخيصد غاشيه از عشقت بر دوش نهادستياز کشي و چالاکي پيران طريقت رابا آنهمه هوشياري بي هوش نهادستيسحرا گه تو کردستي تا نام سنايي را