مسیر جاری :
چندان که چو خورشيد به آفاق دويديم
چندان که چو خورشيد به آفاق دويديم شاعر : صائب تبريزي ما پير به روشندلي صبح نديديم چندان که چو خورشيد به آفاق دويديم از بار گنه همچو کمان گر چه خميديم يک بار نجست از دل...
ما در شکست گوهر يکدانهي خوديم
ما در شکست گوهر يکدانهي خوديم شاعر : صائب تبريزي سنگ ملامت دل ديوانهي خوديم ما در شکست گوهر يکدانهي خوديم ما غافلان به خواب ز افسانهي خوديم چون بلبل از ترانهي خود...
ما تازه روي چون صدف از دانهي خوديم
ما تازه روي چون صدف از دانهي خوديم شاعر : صائب تبريزي خرسند از محيط به پيمانهي خوديم ما تازه روي چون صدف از دانهي خوديم در کعبهايم و ساکن بتخانهي خوديم ما را غريبي...
گر چه از وعدهي احسان فلک پير شديم
گر چه از وعدهي احسان فلک پير شديم شاعر : صائب تبريزي نعمتي بود که از هستي خود سير شديم گر چه از وعدهي احسان فلک پير شديم غنچه بوديم درين باغ، که دلگير شديم نيست زين...
صبح در خواب عدم بود که بيدار شديم
صبح در خواب عدم بود که بيدار شديم شاعر : صائب تبريزي شب سيه مست فنا بود که هشيار شديم صبح در خواب عدم بود که بيدار شديم به تماشاي تو سرگشته چو پرگار شديم پاي ما نقطه...
جز غبار از سفر خاک چه حاصل کرديم؟
جز غبار از سفر خاک چه حاصل کرديم؟ شاعر : صائب تبريزي سفر آن بود که ما در قدم دل کرديم جز غبار از سفر خاک چه حاصل کرديم؟ ما که هر گام درين راه دو منزل کرديم دامن کعبه...
ما دستخوش سبحه و زنار نگشتيم
ما دستخوش سبحه و زنار نگشتيم شاعر : صائب تبريزي در حلقهي تقليد گرفتار نگشتيم ما دستخوش سبحه و زنار نگشتيم چون شبنم گل، بار به گلزار نگشتيم خود را به سراپردهي خورشيد...
خاکي به لب گور فشانديم و گذشتيم
خاکي به لب گور فشانديم و گذشتيم شاعر : صائب تبريزي ما مرکب ازين رخنه جهانديم و گذشتيم خاکي به لب گور فشانديم و گذشتيم در جيب صدف پاک فشانديم و گذشتيم چون ابر بهار آنچه...
از يار ز ناسازي اغيار گذشتيم
از يار ز ناسازي اغيار گذشتيم شاعر : صائب تبريزي از کثرت خار از گل بي خار گذشتيم از يار ز ناسازي اغيار گذشتيم مخمور ز لعل لب دلدار گذشتيم اين باده زياد از دهن ساغر ما...
ما خنده را به مردم بيغم گذاشتيم
ما خنده را به مردم بيغم گذاشتيم شاعر : صائب تبريزي گل را به شوخ چشمي شبنم گذاشتيم ما خنده را به مردم بيغم گذاشتيم چون کعبه دل به چشمهي زمزم گذاشتيم قانع به تلخ و شور...