0
مسیر جاری :
مه چنين دلستان نمي‌افتد خواجوی کرمانی

مه چنين دلستان نمي‌افتد

مه چنين دلستان نمي‌افتد شاعر : خواجوي کرماني سرو از اينسان روان نمي‌افتد مه چنين دلستان نمي‌افتد که يقين درگمان نمي‌افتد زان دهان نکته‌ئي نمي‌شنوم که کمر در ميان نمي‌افتد...
هر کرا يار يار مي‌افتد خواجوی کرمانی

هر کرا يار يار مي‌افتد

هر کرا يار يار مي‌افتد شاعر : خواجوي کرماني مقبل و بختيار مي‌افتد هر کرا يار يار مي‌افتد هر دمم در کنار مي‌افتد اي بسا در که از محيط سرشک تاب در جان مار مي‌افتد ...
چون طره عنبر شکنش در شکن افتد خواجوی کرمانی

چون طره عنبر شکنش در شکن افتد

چون طره عنبر شکنش در شکن افتد شاعر : خواجوي کرماني از سنبل تر سلسله برنسترن افتد چون طره عنبر شکنش در شکن افتد چون ژاله که بر برگ گل ياسمن افتد داني که عرق بر رخ خوبش...
از باد صبا در سر زلفش چو خم افتد خواجوی کرمانی

از باد صبا در سر زلفش چو خم افتد

از باد صبا در سر زلفش چو خم افتد شاعر : خواجوي کرماني صد عاشق دلسوخته در بحر غم افتد از باد صبا در سر زلفش چو خم افتد آتش بمغيلان و دخان در حرم افتد مشتاق حرم گر بزند...
چون مرا ديده بر آن آتش رخسار افتد خواجوی کرمانی

چون مرا ديده بر آن آتش رخسار افتد

چون مرا ديده بر آن آتش رخسار افتد شاعر : خواجوي کرماني آتشم بردل پرخون جگر خوار افتد چون مرا ديده بر آن آتش رخسار افتد زانکه معذور بود هر که در اين کار افتد مکن انکار...
هندوئي را باغبان سوي گلستان مي‌فرستد خواجوی کرمانی

هندوئي را باغبان سوي گلستان مي‌فرستد

هندوئي را باغبان سوي گلستان مي‌فرستد شاعر : خواجوي کرماني يا به ياقوت تو سنبل خط ريحان مي‌فرستد هندوئي را باغبان سوي گلستان مي‌فرستد يا خضر خطي بسوي آب حيوان مي‌فرستد ...
دل من زحمت جان برنتابد خواجوی کرمانی

دل من زحمت جان برنتابد

دل من زحمت جان برنتابد شاعر : خواجوي کرماني که در ملکي دو سلطان برنتابد دل من زحمت جان برنتابد عنان از کوي جانان برنتابد گرش همچون سگان کو برانند کسي کو بار هجران...
ياد باد آنکه نياورد ز من روزي ياد خواجوی کرمانی

ياد باد آنکه نياورد ز من روزي ياد

ياد باد آنکه نياورد ز من روزي ياد شاعر : خواجوي کرماني شادي آنکه نبودم نفسي از وي شاد ياد باد آنکه نياورد ز من روزي ياد که بکوه آيد و برسنگ نويسد فرهاد شرح سنگين دلي...
بدان ورق که صبا در کف شکوفه نهاد خواجوی کرمانی

بدان ورق که صبا در کف شکوفه نهاد

بدان ورق که صبا در کف شکوفه نهاد شاعر : خواجوي کرماني بدان عرق که سحر بر عذار لاله فتاد بدان ورق که صبا در کف شکوفه نهاد نقاب نسترن و گيسوي بنفشه گشاد بدان نفس که نسيم...
چون سنبل تو سلسله بر ارغوان نهاد خواجوی کرمانی

چون سنبل تو سلسله بر ارغوان نهاد

چون سنبل تو سلسله بر ارغوان نهاد شاعر : خواجوي کرماني آشوب در نهاد من ناتوان نهاد چون سنبل تو سلسله بر ارغوان نهاد ورني خدنگ غمزه چرا در کمان نهاد چشمت بقصد کشتن من مي‌کند...