مسیر جاری :
هم چو شمع از غمت بسوزاند
هم چو شمع از غمت بسوزاند شاعر : اوحدي مراغه اي گه کشد، گاه برفروزاند هم چو شمع از غمت بسوزاند بازگرداندت به هر رويي اعتبارت کند به هر مويي گاه پروانه بر سرت ميرد ...
مخلصاني که در مراقبتند
مخلصاني که در مراقبتند شاعر : اوحدي مراغه اي در هراس خلاف عاقبتند مخلصاني که در مراقبتند مخلصان راست اين هدايت و بس لهجهي خشم او نداند کس اول او را زبان ببندد و چشم...
حبذا! مفلسان آواره
حبذا! مفلسان آواره شاعر : اوحدي مراغه اي جامه و جان پاره در پاره حبذا! مفلسان آواره به کمي سوي خود نظر کرده غم بيشي ز دل به در کرده رخت در کوچهي ابد برده به دلي...
زمرهاي از بلا هلاک شوند
زمرهاي از بلا هلاک شوند شاعر : اوحدي مراغه اي به بلا از گناه پاک شوند زمرهاي از بلا هلاک شوند چون بلازوست، با بلا خوش باش تو هم ار عاشقي بلاگش باش به بلاي خودش در...
ياري از غير حق نه از دينست
ياري از غير حق نه از دينست شاعر : اوحدي مراغه اي حق «اياک نستعين» اينست ياري از غير حق نه از دينست هر دم «الحمد» را چه ميخواني؟ گر تو اين نکته را نميداني کز چنين...
سخني کز سر معامله نيست
سخني کز سر معامله نيست شاعر : اوحدي مراغه اي عقل را اندرو مجامله نيست سخني کز سر معامله نيست بيريا هيچ دم نخواهي زد بيرعونت قدم نخواهي زد وز حرام احتراز کردن تو...
به ريا روي در خداي مکن
به ريا روي در خداي مکن شاعر : اوحدي مراغه اي پيش يزدان به زرق جاي مکن به ريا روي در خداي مکن بوريايي نيرزد، ار برياست هر نمازي و و طاعتي که تراست خصم چون ديد گو: گواه...
زهدت آن باشد، اي سعادت جوي
زهدت آن باشد، اي سعادت جوي شاعر : اوحدي مراغه اي کز متاع جهان بتابي روي زهدت آن باشد، اي سعادت جوي پشت بر فضلهي مجاز کني روي در فضل بينياز کني زان توجه کلاه سازي...
از خموشي رسيدهاند وز سير
از خموشي رسيدهاند وز سير شاعر : اوحدي مراغه اي زکريا و مردم اندر دير از خموشي رسيدهاند وز سير اين به عيسي و آن به يوحنا از پس نااميدي انا شد به در و به گوهر آبستن؟...
خوبرويان چو رخ همي پوشند
خوبرويان چو رخ همي پوشند شاعر : اوحدي مراغه اي عاشقان در طلب همي کوشند خوبرويان چو رخ همي پوشند قاف تا قاف نام مستوري يافت عنقا به عزلت و دوري دست با دوست در کنار...