مسیر جاری :
تا ترا شهوت و غضب يارست
تا ترا شهوت و غضب يارست شاعر : اوحدي مراغه اي هر زمان توبهايت در کارست تا ترا شهوت و غضب يارست نتوان جز به آب استغفار شستن جان و تن ز ظلمت عار توبه زيت چراغ ايمانست...
شيخ را علم شرع بايد و دين
شيخ را علم شرع بايد و دين شاعر : اوحدي مراغه اي حکمتي کان بود درست و متين شيخ را علم شرع بايد و دين سرو مغزي منزه از خشکي نفسي طيب و دمي مشکي در مضاي سخن جسور و دلير...
چون ندانستهاي، چه ميجويي؟
چون ندانستهاي، چه ميجويي؟ شاعر : اوحدي مراغه اي هر که اين راه رفت بيدانش چون ندانستهاي، چه ميجويي؟ هر چه معلوم نيست نتوان جست نتوان داد دل به فرمانش قايدي بايد...
آن شيندي که شاه کيخسرو
آن شيندي که شاه کيخسرو شاعر : اوحدي مراغه اي چون ز معني بيافت ملکي نو آن شيندي که شاه کيخسرو نيستي جست و هر چه هست بداد؟ کار اين تخت چون ز دست بداد؟ پر بگشتند و کس...
طالبي، ترک سروري کن و جاه
طالبي، ترک سروري کن و جاه شاعر : اوحدي مراغه اي رخ به هر مشکلي مپيچ ز راه طالبي، ترک سروري کن و جاه روح پيوند شو به عالم خير در سماوات کن به فکرت سير خويشتن را بلند...
حال و کار جهان خيالاتست
حال و کار جهان خيالاتست شاعر : اوحدي مراغه اي نظري کن که: اين چه حالاتست؟ حال و کار جهان خيالاتست نقش او باژگونه بيني از آب هر چه هست اندرين جهان خراب يا خود اينها...
صرف طاعت کن اين جواني را
صرف طاعت کن اين جواني را شاعر : اوحدي مراغه اي بنگر آنروز ناتواني را صرف طاعت کن اين جواني را کز جهان جز نصيب نتوان خورد عاقلي، گرد نانهاده مگرد از درون زنگ بغض و...
پر مذبذب مباش و سر گردان
پر مذبذب مباش و سر گردان شاعر : اوحدي مراغه اي که ثباتست سيرت مردان پر مذبذب مباش و سر گردان کز يسار تو ناظرند و يمين خويشتن دار و راست باش و امين کاسمان را نظر به...
چون نداني ز خود سفر کردن
چون نداني ز خود سفر کردن شاعر : اوحدي مراغه اي بايدت بر جهان گذر کردن چون نداني ز خود سفر کردن با تو گويد زبان قدرت او تا ببيني نشان قدرت او اندرين خاکشان به مسکيني...
چند باشي به اين و آن نگران؟
چند باشي به اين و آن نگران؟ شاعر : اوحدي مراغه اي پند گير از گذشتن دگران چند باشي به اين و آن نگران؟ اوستادت فراق اينان بس واعظت مرگ هم نشينان بس کي به اين ساز و برگ...