مسیر جاری :
هر که از پرورنده رنج نديد
هر که از پرورنده رنج نديد شاعر : اوحدي مراغه اي در جهان جز غم و شکنج نديد هر که از پرورنده رنج نديد دل داننده را نه در خوردست ميوهي بيشه چون نپروردست يا در آن بيشه...
پسري را پدر سلاح آموخت
پسري را پدر سلاح آموخت شاعر : اوحدي مراغه اي هم کمربست و هم کلاهش دوخت پسري را پدر سلاح آموخت هوس بيشه کرد و کشتن شير چون پسر شد به زور پنجه دلير رفت يکروز در نيستاني...
شرم دار، اي پدر، ز فرزندان
شرم دار، اي پدر، ز فرزندان شاعر : اوحدي مراغه اي ناپسنديده هيچ مپسند آن شرم دار، اي پدر، ز فرزندان تا نگردد ليم و فاحشه گوي با پسر قول زشت و فحش مگوي تا بدارد ز کردههاي...
آب کارت مبر، که گردي پير
آب کارت مبر، که گردي پير شاعر : اوحدي مراغه اي کار اين آب را تو سهل مگير آب کارت مبر، که گردي پير راستي روغن چراغ تو اوست بهترين ميوهاي ز باغ تو اوست خاطرت کند و...
واعظي وصف حوريان ميکرد
واعظي وصف حوريان ميکرد شاعر : اوحدي مراغه اي شرح حسن عمل بيان ميکرد واعظي وصف حوريان ميکرد جاي در باغ و در قصور دهند که: بهر مرد بيست حور دهند که: همي پرسمت حديثي...
مکن، اي شاهد شکر پاره
مکن، اي شاهد شکر پاره شاعر : اوحدي مراغه اي دل و دين را بعشوه آواره مکن، اي شاهد شکر پاره يا ببيگانه راي و روي مکن يا مگرد آشناي و شوي مکن نان شوهر خوري و کير کسان...
پسري با پدر به زاري گفت
پسري با پدر به زاري گفت شاعر : اوحدي مراغه اي که: مرا يار شو به همسر و جفت پسري با پدر به زاري گفت پند گير از خلايق، از من نه گفت: بابا، زنا کن و زن نه بهلد، کو گرفت...
زن به چشم تو گر چه خوب شود
زن به چشم تو گر چه خوب شود شاعر : اوحدي مراغه اي زشت باشد چو خانه روب شود زن به چشم تو گر چه خوب شود زن شوخ آفت زمانه بود زن مستور شمع خانه بود زن ناپارسا بر اندازد...
خلق را چون نظر به صورت بود
خلق را چون نظر به صورت بود شاعر : اوحدي مراغه اي وطن و منزلي ضرورت بود خلق را چون نظر به صورت بود بيزن و خادمي نگيرد نور چون شود منزل و وطن معمور هم بماند ز هر دو...
اي که بر قصر کوشک سازي تو
اي که بر قصر کوشک سازي تو شاعر : اوحدي مراغه اي پيه بر دنبه ميگدازي تو اي که بر قصر کوشک سازي تو چون به گردون نميرسد خاکست گر چه اين قصرها طربناکست که تواند بر آسمانت...