0
مسیر جاری :
مال دنيا، مانع وصال ادبیات دفاع مقدس

مال دنيا، مانع وصال

حسن زير بار ازدواج نمي رفت. من که برادر کوچکتر بودم ازدواج کرده بودم؛ ولي حسن مجرد بود. يک روز پدر و مادرم به من مأموريت دادند که راجع به ازدواج، با حسن به طوري جدّي صحبت کنم. از آن جا که بين ما الفت و...
شما هم مي گذاريد و مي رويد ادبیات دفاع مقدس

شما هم مي گذاريد و مي رويد

آن شب هم، مثل شب هاي قبل، در خانه اش جلسه بود. جلسه طول کشيد. مي دانستم اگر اصرار کنم که براي شام به منزل خودمان بروم، قبول نمي کند، هميشه هرچه بود مي آورد و سفره خودماني و صميمي را پهن مي کرد. مي دانستيم...
اين ميز باقي نمي ماند ادبیات دفاع مقدس

اين ميز باقي نمي ماند

يک روز خدمت شهيد نامجو رسيدم و جمله ي زيبايي را که به زيبايي و با خط درشت آماده نموده بودم به ايشان تقديم کردم. متن جمله اين بود: « اين ميز باقي نمي ماند. اگر باقي مي ماند، هرگز به دست من و شما نمي رسيد...
دعا کن اسير دنيا نشوم ادبیات دفاع مقدس

دعا کن اسير دنيا نشوم

سال 59 بود و مدتي از آغاز جنگ و آتش افروزي دشمن مي گذشت. با من تماس گرفت و گفت: «به زودي مراسم عقد ما برپا مي شود. دوست دارم بيايي». گفتم: «با چه کسي؟» گفت: «با يک دختر خوب و از خانواده اي متدين که در...
وسايلمان را کادو مي برديم ! ادبیات دفاع مقدس

وسايلمان را کادو مي برديم !

ياران صياد براي اولين بار بود که او را چنين خشمگين مي ديدند. تيمسار شيرازي فرياد زد که: « شما چطور توانستيد بدون اجازه ي من، دست به اين کار بزنيد؟ »
اين چه سفره اي است؟ ادبیات دفاع مقدس

اين چه سفره اي است؟

معمولاً در سپاه، سالي يک بار تا دو بار، لباس، پوتين و کلاه مي دادند. امّا « عليرضا » اغلب يک جفت پوتين کهنه مي پوشيد. لباس کارش آن قدر قديمي شده بود که به رنگ خاک درآمده بود.
نمي توانم لباس نو بپوشم ادبیات دفاع مقدس

نمي توانم لباس نو بپوشم

سال جديد از راه رسيده بود و همه لباس هاي نو مي پوشيدند. فضاي خانه ي ما هم عطر و بوي عيد را گرفته بود: «طيبه! مامان! ببين خوشگل شدم. رضا! مامان! ببين خوشگل شدم. رضا! مامان! من هم دلم مي خواهد مثل کفش «محسن»...
ساده و بي تکلّف ادبیات دفاع مقدس

ساده و بي تکلّف

شهيد کلاهدوز، قائم مقام سپاه بود، ولي نزديک ترين کسانش از مسؤوليتش اطلاع نداشتند، روزي مادرش که براي ديدنش از قوچان به تهران آمده بود، هنگام بدرقه به او گفت: « خب چرا به ما سر نمي زني؟ چرا از رئيست چند...
قاف قناعت ادبیات دفاع مقدس

قاف قناعت

تازه از جبهه هاي جنوب آمده بود، در حاليکه يک پايش تير خورده بود. قرار بود از زاهدان به اصفهان برويم. با جراحت او، برايمان خيلي سخت بود، زيرا تا اصفهان چندين بار بايد ماشين عوض مي کرديم. از زاهدان به کرمان...
خشت هاي بلورين ادبیات دفاع مقدس

خشت هاي بلورين

بعد از شهادت وي، فرماندهان دوره ي عالي ايشان در تهران، نقل مي کردند: « گرم کن وي که در تهران به جا مانده بود، وصله داشت ». اين در حالي بود که فرمانده قرارگاه انصار استان سيستان و بلوچستان بود. فرماندهان...