درويش علي

حاج اصغر که از اين حرف داي مصطفي ناراحت شده بود و نگاه غضبناکش را از چشمهاي دايي دزديد و زير لب با خود گفت: «لا اله الا الله» و با فشار يک بيل خاک پر کرد و ريخت توي فرقان و بعد آن را سُراند تا وسط حياط. البته حياط که چه عرض کنم! بهتر است بگويم: جايي که روزي حياط بود! عصمت فين فينو که آب بيني اش مثل شيرسماور توي دهانش سرازير بود، عطسه بلندي
سه‌شنبه، 12 مرداد 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
درويش علي
درويش علي
درويش علي

نویسنده : اکبر رضی زاده
منبع : راسخون




من بودم و عصمت فين فينو و داي مصطفي. حاج اصغر هم آمده بود . ننه و بابا هم بودند. با يک تل خاک و خل و آجر پاره و سنگريزه و خرده شيشه و بوي دود و گاز و باروت.
عصمت گفت:
«رضا گابه!...»
يک تيپايي محکم برايش ول کردم. اما طوي که به اش نخورد، و نخورد. فقط ترسيد.که من هم همين را مي خواستم.
گفتم:
«اگه ديگه گفتي!..»
داي مصطفي دستهايش را افقي جلو داد وگفت:
«بفرما...حالا باور کردين؟»
حاج اصغر که از اين حرف داي مصطفي ناراحت شده بود و نگاه غضبناکش را از چشمهاي دايي دزديد و زير لب با خود گفت: «لا اله الا الله» و با فشار يک بيل خاک پر کرد و ريخت توي فرقان و بعد آن را سُراند تا وسط حياط. البته حياط که چه عرض کنم! بهتر است بگويم: جايي که روزي حياط بود! عصمت فين فينو که آب بيني اش مثل شيرسماور توي دهانش سرازير بود، عطسه بلندي کرد و يک مشت گرد و خاک پاشيد تو صورت من. خدا رحم کردکه خيلي نزديک نبود، وگرنه چشمهايش را کور کرده بود.
گذاشتم دنبالش و يک تيپايي ديگر...
ننه که چادرش را مانند کمر بند دور شکمش پيچانده بود وسر آن را پشت کمرش گره زده، با ناراحتي فرياد کرد:
«ذليل مرده ها اين قدر خاک و خل هوا نکنيد. صُپ تا حالا کم دود و دم و گرد و خاک و بوي باروت خورده ايم؟!»
داي مصطفي رو به ننه کرد و گفت:
«آبجي، فايده اي نداره! پس کي مي خواد حرف حساب حالي شماها بشه؟ داريم از بوي دود و تعفن خفه مي شيم. بسه ديگه..»
ننه دهان باز کرد ، چيزي بگويد اما همين که نگاه خيره و سکوت سنگين بابا را ديد، ترسيد. فقط شانه هايش را بالا انداخت و سرفه کرد.
حاج اصغر چيزي مثل يک سماور شکسته از زير آوار بيرون کشيد و به همه نشان داد و گفت:
«لامصبا ببين چه به روزگار ملت آورده اند! خدا خونه ظلمشون رو خراب کنه.» ودوباره سماور قراضه را به گوشه اي پرتا ب کرد.
داي مصطفي که قشري از گرد و غبار روي سر و صورتش نشسته بود، آهي کشيد و گفت: «والاّ ....بلاّ ...نتيجه اي نداره. من مي دونستم که اين نادرويش از اونائيه که فقط بلده جووناي مردم بي گناه رو بفرسته جلو توپ و تانک و خمپاره و خودش تو سي تا سوراخ سنبه قايم بشه!»
حاج اصغر تو لب رفت و غر غر کرد. بابا که مثل هميشه کمتر حرف مي زد و بيشتر فکر مي کرد با اکراه گفت:
«والا خدا عالمه.... سه شب پيش تو حسينيه ي بالاي شهر گوشه شبستون نشسته بود قليون مي کشيد، چاي مي خورد و تسبيح مي گردوند و ذکر مي گفت. گفتم: درويش علي، چه خبرا؟ درحالي که انگشتر عقيق پنج تنش را با لبه چپيه ي دور گردنش تميز مي کرد، گفت: مش قربون به صاحب اين انگشتر قسم، آخرش کم مي يارن. از قديم و نديم گفته اند راه کج به مقصد نمي رسه!»
حاج اصغر فرقان را در چاله اي خالي کرد و رو کرد به بابا و گفت:
«مش قربون...» اما داي مصطفي حرفش را قطع کرد و دنباله ي حرفهاي بابا را گرفت:
«بفرما. نگفتم؟!... از ترس جونش هميشه بالاي شهر، تو سوراخ سُنبه ها مي پلکه. آخه نادرويش خيالش راحته که صدام با ، بالا شهري ها کاري نداره. فقط بند کرده به ما بدبخت بي چاره هاي پايين شهر! اونم تو اين محله هاي فقير نشين خارج از محدوده! اين همه بمب و موشک به سر وکول ماها ريخت، نمي تونست يکي ش رو بفرسته اون سر شهر توکاخ ها و ويلاهاي اعيان و اشراف؟...»
عصمت فين فينو دوباره دماغش را بالا کشيد و گفت:
«رضا گابه، مي آي با اون پاره آجرا يه خونه برا درويش علي درست کنيم؟ آخه اون حيووني از امشب ديگه جايي ندارده که شبا توش بخوابه؟»
همين که آمدم يک تيپايي ديگر براي عصمت ول کنم، ننه چشم غره رفت و گره ي چادرش را دور شکمش محکم کرد و به عصمت گفت:
«خوبه ...خوبه... تو فسقلي ديگه نمي خواد دلت برا درويش بسوزه! اگه راس مي گي برو يک گوشه اي او مخت را خالي کن که اين طور مثل ناودون نريزه تو دهنت.
اصلاً به قول داداش مصطفي از کجا معلوم که اون الان بالاي شهر تو يه سوراح سنبه اي قايم نشده و داره به ريش سفيد ما مي خنده؟!» و بعد نگاه کرد به داي مصطفي :
«اصلاً بتول خانم- همسايه ديوار به ديوار درويش - قبل از اينکه بار کنند بروند ده ، چنده مرتبه به من گفته بود: از وقتي که صدام شهرها را مي زنه، ما يه شب نديديم چراغ خونه درويش علي روشن باشه!»
بابا که گرد و غبارهاي روي لباسش را مي تکاند گفت:
«بي چاره بتول خانم و مش صفر و اوس تقي اينا، وقتي که از ده بر مي گردند و به جاي خونه و زندگي شون يه تل خاک و يه مشت بيم آهن و تخته پاره مي بينند، اگه ديوونه نشن ، خيلي خوبه.»
داي مصطفي حرفهاي بابا را دنبال کرد:
«مش قربون اصلاً يکي نيست به ماها بگه: شماها دو سه ساعته از خروسخون تا حالا ميون اين همه دود و دم باورت و خاک و کثافت چه کار مي کنيد؟!... حتماً هرچي اثاث مثاث به درد بخور بوده، همون نصف شبي، بعد از موشک بارون، از ما بهترون ، ترتيب مرتيبش رو داده اند!... الانه که مأموران و بلدوزرها برسند و کشکي کشکي دست ما هم بند بشه!»
حاج اصغر که از اول تا حالا خودش را کنترل کرده بود و با شنيدن اين حرف اختيار از کفش رفت:
«مرد حسابي بس کن ديگه. يه خرده بذار او زبونت استراحت کنه!..
اولاً ما براي پيدا کردن چيزي به اينجا نيومده ايم. مي گرديم بلکه سر نخي از درويش علي پيدا کنيم. در ثاني مگه اون پيرمرد غرب اوغليّ يلاّ قبا، به جز يه مشت خرت و پرت وآت و آشغال و يه انگشتر عقيق پنج تن بايه تسبيح شاه مقصود و يه کشکول وعباي وصله اي ، چي داشت که همون نصف شبي از ما بهترون برده باشند؟! اونم تو تاريکي کوچه پس کوچه هاي اين محله مخروبه خارج از محدوده کنار شهر؟»
داي مصطفي دوباره به خروش آمد:
«بتول خانم اينا چي؟.... مش صفراينا چي؟ اوس تقي اينا؟... نکنه ميخواي بگي همه ي آدماي اين چار پنج تا خونه که ديشب موشک خورده ، همه شون زير بوته به عمل اومده اند، و فرششون زمين بوده و لحافشون آسمون؟ ..هان؟!»
بابا دستهايش را افقي به طرف داي مصطفي نشونه رفت و بين حاجي و دائي واسطه شد:
«اي بابا...شماها وقت گير آوردين ها !... تمومش کنين ديگه... اين حرفا چه فايده اي داره؟ صلوات بفرستين... خون خودتونو کثيف نکنين!... به اين فکر باشيد که حالا چه کار بايد کرد؟»
عصمت فين کرد وسط خاکها و بعد يواشکي به من گفت:
«رضا گابه... تو مي گي زور کدومشون بيشتره . حاج اصغر؟ يا داي مصطفي؟»
اين بار محکم با لگد زدم روي باسنش و گفتم:
«دوباره گفتي رضا گابه؟»
خودش را کنار کشيد و با حالت قهر فرار کرد. به گمانم خيلي دردش آمده بود.
ننه خودش را از زير يک شاخه بيم آهن که از يک طرف آويزان بود ، بيرون کشيد و گفت:
«حق با داداش مصطفي ست. آخه ما از صُپ علي الطلوع تا حالا که آفتاب رو زمين پهنه، همه ي اين خرابه ها رو زير و رو کرديم، نباس لااقل يه اثري از درويش علي پيدا کرده باشيم؟ حالا از بتول خانم و اوس تقي و مش صفر اينا خيالمون راحته که هيچ کدوم ديشب خونه نبوده اند. اما درويش..»
داي مصطفي صحبتهاي ننه را تعقيب کرد:
«درويش الان يا توحسينيه بالاي شهره، يا تو يه قهوه خونه اي ، پاساجي، جايي داره سور مي چرونه! جمع کنيم بريم اون بيل و کلنگ و فرقون مرقونه!»
بابا کلنگ را از سر تيزش فرو کرد تو زمين و گفت:
«اصلاً شايد همون نصف شبي گروههاي امداد و نيروهاي بسيجي جنازه ها رو جمع کرده و برده اند!»
حاج اصغر که انگار حرفهاي بابا را نشنيده بود، دوباره نگاه خشمگين را به چهره داي مصطفي دوخت:
«آقا مصطفي، امداد بسه! هرچقدر زحمت کشيديد کافيه. شما با همشيره عزيزتون تشريف ببريد خونه، من و مش قربون و بچه ها اون قدر اين گودالها و آوارها رو زير و رو مي کنيم که يه سر نخي به دست بياريم.»
عصمت فين فينو که دو ناخن شستش را مدام روي هم مي کوفت تا دعوا راه بيوفته گفت:
«رضا گا...»
اما همين که تيپايي را حاضر ديد، از ترسش کلامش را عوض کرد:
«آقا رضا! من شرط مي بندم زور دايي بيشتر از حاجيه. قبول داري؟...
اصلاً تو هم ناخن بزن تا زودتر معلوم بشه.»
ننه که با پاهايش پُشته هاي آجرها و کلوخها را زير و رو مي کرد و توي گودال مي ريخت: گفت:
«خدا لعنت کنه صدام رو که ملت مظلوم ما رو به اين روز انداخته!»
داي مصطفي که دايم گرد و غبارهاي سر و لباسش را مي تکاند و سيگار مي کشيد و سرفه مي کرد، اولين کسي بود که به صحبتهاي ننه اعتراض کرد:
«آبجي ! تو ديگه چرا؟ اون مرتيکه بدبخت چه تقصيري داره؟ آمريکاي پدرسگ نخودچي تو جيبش گذاشت و مخش رو به کار گرفت. اونم خرشد و يه غلطي کرد. بعدشم که خودش به گه خوردن افتاد! ... اينا ول کن معامله نيستند.تا همه ي جووناي مملکت را به کشتن ندند دست از سماجت و يه دندگي خودشون ور نمي دارن!... اصلا مگه همين چند وقت پيش نبود که کشورهاي اسلامي اعلاميه دادند که : طرفين برگردند سر مرزهاي خودشون مايه صندوق بين المللي درست مي کنيم، همه ي خسارتهاي طرفين رو مي ديم. خب... چرا قبول نکردند؟!...»
عصمت دوباره محکم فين کرد وسط خاکها و بعد دماغش را با گوشه دامنش پاک کرد. بابا خواست حرفي بزند ولي حاج اصغر از شنيدن صحبتهاي دايي چنان عصباني شده بود که کاردش مي زدي خونش در نمي آمد، عرقهاي روي پيشاني اش را تميز کرد و اجازه نداد بابا حرف بزند:
«آقا مصطفي بس کن ديگه! اين شرِ وورها چيه که بلغور مي کني؟ ملت دارن تو جبهه ها جون عزيزشون روتقديم اين آب و خاک مي کنند و خم به ابرو نمي يارن. حالا تواين ميون، سرکار کاسه داغتر از آش شدي؟! اصلا تو اين هفت هشت سالي که از انقلاب مي گذره، تو براي اين مملکت چه کار مثبتي انجام دادي که حالا دلت براي جووناي مردم سوخته ؟... هان!... خجالتم خوب چيزيه!..»
ننه يک رديف آجر رو هم سوار کرد و ريخت تو فرقون تا حاج اصغر ببره توي گودال خالي کنه. عصمت فين فينو دايم ناخن مي زد و مي خنديد، و منتظر دعواي دايي با حاجي بود. بابا فرقان را از دست حاجي گرفت وآن را سُراند وسط خاکريز و خالي کرد.
داي مصطفي کي نخ سيگار آزادي گذاشت کوشه لبش، آتش زد و گفت: «حاجي همين شماها بودين که با اين حرفاتون مردم رو به اين روز سياه نشوندين! اصلاً يکي پيدا نمي شه به ما بگه تو اين خرابه ها دنبال چي مي گرديد؟... درويش الان بالاي شهر يه گوشه اي تلپ شده و داره به ريش ماها مي خنده و با او تسبيحش " يا مُفت ... يا مُفت " مي کنه!»
حاج اصغر از شنيدن اين حرف دوباره منفجر شد، ولي همين که خواست چيزي بگويد، ناگهان صداي غراي فرياد عصمت توجه همه را به خود جلب کرد:
«مامان!..»
ننه که داشت گره ي چادر را دور کمرش محکم مي کرد، به طرف سه کنج اتاق خرابه- که يک شاخه بيم آهن از گوشه ي سقفش آويزان بود- رو کرد. دوباره عصمت فين فينو، با خشم و تعجب فرياد کرد:
«مامان!...»
اين بار همه به عصمت چشم دوختيم. ننه هيجان زده ظرف چند ثانيه خود را به سه کنج اتاق خرابه رساند و با تعجب به انگشت اشاره عصمت چشم دوخت و پرسيد:
«چـ ....چـ....چيه ننه؟! چي پيدا کردي؟!»
عصمت از لاي چند تکه تخته پاره و سنگ وکلوخ چيزي را بيرون کشيد و به ننه داد.
ننه آن قدر ترسيد که بي اراده و به حالت غش، نزديک بود بيفتد روي زمين، اما بابا درست به موقع رسيد و زير بغلش را گرفت و از سقوط او جلوگيري کرد.
ناگهان همه از ميان خاک و آوار به طرف آنها دويديم و به چيزي که عصمت پيدا کرده بود، زل زديم.
يک دست قطع شده خون آلود بود که يک تسبيح شاه مقصود در لابلاي انگشتهاي آن چمبره زده بود و يک انگشتر عقيق در انگشت کوچکش مي درخشيد که با خط نستعليق زيبايي روي آن کنده شده بود:
«الله. محمد (ص) . علي(ع) . فاطمه. حسن و حسين.»
حاج اصغر بغض آلود گفت:
«انا لله و انا اليه راجعون»
و با دو دست محکم کوبيد توي سرش!
داي مصطفي که مثل برق گرفته ها مات و مبهوت مانده بود ، ته مانده سيگار آزادي اش را روي زمين انداخت و با غيظ پايش را روي آن ماليد!
بابا که انگار از خواب عميقي پريده بود منگ و متعجب به اين و آن نگاه مي کرد. انگار که زبانش بند آمده بود!
ديگر نه سر وصدايي وجود داشت. نه بوي تند باروت.
کبوتر سپيد بالي از بالاي سرمان رد شد وبه بلنداي آبي آسمان فرو رفت تا جايي که ديگر ديده نمي شد!
منبع:




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.