الف - وحدت
استيس، محقق انگليسي، مي نويسد:«... « وحدت » (1) يا « واحد » (2) تجربه و مفهوم کانوني تمام عرفان هاي گوناگون است. » (3)
اين که وحدت در عرفان اسلامي، عنصر و عاملي اساسي است، جاي ترديد نيست. وقتي جنيد ( متوفا 298 هـ ) اين حديث را که: « کانَ اللهُ وَ لَم يَکُن مَعَهُ شيء » شنيد، گفت: « اَلآن کَما کان ». (4)
هستي، حقيقت واحدي است که در باطن با وحدت کامل خويش از هرگونه تفرقه و کثرتي منزّه است و ظاهري دارد که منشأ نمايش کثرت است. و اين کثرت ها ظاهري و خيالي هستند، نه واقعي و حقيقي که:
جناب حضرت حق را دويي نيست *** در آن حضرت من و ما و تويي نيست
من و ما و تو و او هست يک چيز *** که در « وحدت » نباشد هيچ تمييز (5)
حقيقت به منزله ي آب دريا و پديده ها و حوادث، همچون امواج و حباب اند که در نگرش سطحي حباب و امواج حقايق جداگانه به نظر مي رسند، اما با يک نظر عميق، روشن مي شود که در آن جا هر چه هست آب است و بس، و بقيه جلوه ها و مظاهر آن آب اند، و داراي تحقق و ذات جداگانه و مستقلي نيستند و در حقيقت نيستي هاي هستي نما مي باشند.
موج هايي که بحر هستي راست *** جمله مر آب را حباب بود
گرچه آب و حباب باشد دو *** در حقيقت حباب، آب بود
پس از اين روي هستي اشيا *** راست چون هستي سراب بود
ب - شهود
عرفا در عين قبول علوم رسمي و ظاهري و اقرار به ارزش و اعتبار عقل و استدلال، بر اصالت ارتباط حضوري تأکيد داشته و علوم حاصل از مکاشفات و مشاهدات را بر نتايج حاصل از براهين عقلي ترجيح مي دهند. حواس انسان و نيز قواي عقلي وي با ظاهر عالم و ماهيّات و تعيّنات سروکار دارد. ولي انسان از راه باطن خويش، مي تواند با حقيقت واحد جهان ارتباط حضوري و شهودي داشته باشد و اين وقتي ميسّر است که از تعلّقات ظاهري رها شده باشد که: « رو مجرد شو، مجرد را ببين ».ج - فنا
بي ترديد يکي ديگر از اساسي ترين مسائل عرفان اسلامي و عرفان هاي اقوام و اديان مختلف، مسئله ي « فنا » است. اصولاً فرق عارف و عالم در آن است که هدف عالم، فهم حقيقت است و هدف عارف فنا در حقيقت، مولوي مي گويد:هيچ کس را تا نگردد او فنا *** نيست ره در بارگاه کبريا
گرچه آن وصلت بقا اندر بقاست *** ليک در اول فنا اندر فناست
چيست معراج فلک؟ اين « نيستي » *** عاشقان را مذهب و دين « نيستي »
نيستي هستت کند، اي مرد راه *** نيست شو، تا هست گردي، ازاله
عارف در اثر سير و سلوک و مجاهده، از مرز حدود و قيود شخصي گذشته به حقيقت مطلق و نامحدود واصل شده و با آن متحد گشته و سرانجام در آن فاني مي گردد.
فنا همان رفع تعيّن بنده است و در حقيقت جز تعيّن و « خودِ » بنده حجاب ديگري ميان او و حضرت حق نيست که به قول حافظ:
ميان عاشق و معشوق هيچ حايل نيست *** تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز
براي روشن شدن بيشتر موضوع، قسمتي از بيان لاهيجي را در اين باره نقل مي کنيم:
چون فنا و وصول، عبارت از رفع تعيّن است فرمود ( يعني شبستري در گلشن راز ):
تعيّن بود کز هستي جدا شد *** نه حق بنده، نه بنده با خدا شد
يعني آنچه گفته شد و مي شود، که خود را از خود خالي کن و از خود بگذر و فاني و نيست شو و هستي خود را برانداز، همه فرع آن است که اين کس را هستي و وجودي بوده باشد. مراد نه اين معناست که متبادر فهم است، که تو را وجود بود، سعي نما که آن عدم گردد، بلکه مراد آن است که ظهور حق در صورت کثرات و تعيبنات، مانند حباب و امواج است که بر روي دريا پيدا مي شود و بحر، به نقش آن حباب و امواج مخفي مي نمايد و امواج و حبابات غير بحر مي نمايند، وفي الحقيقه، غير دريا آن جا هيچ نيست فامّا وهم مي نمايد که هستي و تا زماني که امواج و حباب از روي بحر مرتفع نمي شود، بحر بر صرافت وحدت، ظهور نمي يابد، و معلوم نمي گردد که اين نقوش امواج، همه امور اعتباري بوده اند و حقيقتي نداشته اند.
جمله عالم، نقش اين درياست، بس *** هر چه گويم غير از اين سود است، بس
بحر کلي چون به جنبش کرد راي *** نقش ها بر بحر کي ماند به جاي
لذا فرمود: « تعيّن بود کز هستي جدا شد » يعني نيستي از خود، و هالک شدن غير و خالي شدن از خود، همه عبارت از برخاستن « تعيّنات » است از وجه وجود مطلق که « حق » است، زيرا که ظهور وحدت حقيقي موقوف آن است.
تا تو پيدايي خدا باشد نهان *** تو نهان شود تا که حق گردد عيان
چون برافتد از جمال او نقاب *** از پس هر ذره تابد آفتاب
و چون « تعيّن که موهم غيريّت مي شد مرتفع گشت پيدا آمد، که غير از حق هيچ موجود نبوده است، نه آن که حق بنده شد و نه آن که بنده خدا شد که حلول و اتحاد پديد گردد »، (6) « تعالي عنَ ذلک علوّاً کبيراً ».
د - رياضت
مکاتب عرفاني، اتفاق نظر دارند در اين که بشر فقط در اثر تلاش پي گير و پر مشقّت مي تواند به کمالات حقيقي خويش نايل آيد. در عرفان، علم حقيقي نه تنها از عمل جدا نيست، بلکه نتيجه و محصول عمل است. براي رسيدن به آگاهي عرفاني، بايد به سير و سلوک پرداخت و از مراتب و درجاتي گذشت. از همين جاست که عرفان به دو قسمت عملي و نظري تقسيم شده که عرفان عملي عبارت است از: اجراي يک برنامه دقيق و پر مشقّت جهت گذشتن از مراحل و منازل و رسيدن به مقامات و احوالي، در راه دست يافتن به آگاهي عرفاني، و نيل به « توحيد » و « فنا » که از آن به « طريقت » تعبير مي شود و عرفان نظري مجموعه تعبيرات عرفا، از آگاهي ها و دريافت هاي شهودي خويش درباره حقيقت جهان و انسان است.عارف براي رسيدن به کمال خويش که همان مرحله ي توحيد و فناست، لازم است که تن به سختي ها سپرده، از خواب و خوراک کم کرده بر اعمال و اشتغالات معنوي بيفزايد.
چشم پوشي از شهوات و لذّات، مبارزه با هواهاي نفساني که در بيان نبوي به عنوان جهاد اکبر ناميده شده، رها کردن جاه و مقام، گذشتن از نام و ننگ، بي اعتنايي به تعظيم و توهين ديگران، پرداختن باطن از علايق، نفي وسوسه ها و خواطر و رعايت هزاران نکته باريک تر از مو، به خاطر احراز شايستگي براي نيل به آستان حق و حقيقت و در يک کلام تلاش بي امان براي مرگ اختياري از جهان طبيعت و تولد در عالم ماوراي طبيعت:
مردن تن در رياضت، زندگي است *** رنج اين تن، روح را پايندگي است
اين رياضت هاي درويشان چراست *** کان بلا بر تن، بقاي جان ماست
در عرفان و تصوّف، چنان که پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله و سلم) نيز فرموده: « اَعدي عدوّک نفسُک الّتي بَين جَنبيک » مشکل عمده ي انسان، مشکل « نفس » است. رياضت دان و کشتن آن به منزل تسلّط و غلبه بر همه طاغوت ها و وحوش و سباع است. با خواسته هايش مقاومت و از وسوسه هايش دوري و بيزاري جسته و در اين راه ايستادگي و استقامت به کار بايد برد تا آن ياغي و طاغي تسليم شود و مسلمان گردد و لحظه ي تسليم نفس، لحظه ي بسيار باشکوهي است که در واقع مي توان آن را تولد تازه ي انسان به معناي حقيقي آن دانست و عرفا از آن به « مرگ اختياري » تعبير مي کنند و مي گويند که منظور از عبادت معروف: « موتوا قَبل اَن تَموتوا » (7) نيز همين است. و شيخ ابوسعيد گويد ک
همه وحشت ها از نفس است، اگر تو او را نکشي، او تو را بکشد. (8)
اينک بيان مولوي در تفسير حديث نبوي (صلي الله عليه و آله و سلم) « قَدِمتُم مِن الجَهادِ الأُصغر اِلي الجَهادِ الاَکبر » (9)
اي شهان، کشتيم ما خصم برون *** ماند خصمي زآن بستر در اندرون
کشتن اين، کار عقل و هوش نيست *** شير باطن سخره خرگوش نيست
دوزخ است اين نفس و دوزخ اژدهاست *** کوبه درياها نگردد کم و کاست
هفت دريا را در آشامد هنوز *** کم نگردد سوزش آن خلق سوز
عالمي را لقمه کرد و در کشيد *** معده اش نعره زنان: هل من مزيد؟
چون که واگشتم زِپيکار برون *** روي آوردم به پيکار درون
قَد رَجعنا مِن جَهاد الاَصغريم *** با نبي اندر جهاد اکبريم
قوتي خواهم زحق، دريا شکاف *** تا به سوزن برکنم اين کوه قاف
سهل شيري دان که صف ها بشکند *** شير آن است آن که خود را بشکند
تا شود شير خدا از عون ما *** وارهد از نفس و از فرعون او
چند نکته
يک - رابطه ي رياضت و اسلام
عرفاي اسلام معمولاً برنامه ي رياضت خويش را با اسلام تطبيق مي کنند و مي کوشند در چارچوب اعمال و وظايف ديني نفس خود را به سختي ها وادارند، اما به دليل اندک و محدود بودنشان دشوار و طاقت فرسا نيستند؛ مثلاً براي هر مسلماني در يک شبانه روز، تنها هفده رکعت نماز واجب است. کسي که وضو گرفتن برايش ضرر داشته باشد، يا خوف ضرر، مي تواند تيمم کند و آن که ايستادن برايش در حال نماز مشکل است مي نشيند. روزه را بيماران و افرادي که نمي توانند بگيرند، مي خورند و زکات بر کسي واجب است که تا حدّ نصاب دارايي و سرمايه داشته باشد. سفر حجّ نيز براي کساني است که امکان بدني و مالي چنين سفري را داشته باشند. آن هم تنها يک بار در تمام عمر و از طرفي اطعمه و اشربه و التذاذ از آن ها ممنوع و حرام نيست. يک مسلمان مي تواند از حلال، لذيذترين غذاها را بخورد و لباس تميز و گران بها بپوشد و خانه ي وسيع داشته باشد، زن بگيرد و حتي در يک زمان چهار زن با عقد دائم داشته باشد و....پس چگونه مي شود از اين شريعتِ سهل و از اين تکاليف مقيّد و محدود به وسع و امکان، برنامه ي رياضت ترتيب داد؟ عرفا موضوع را از آغاز تشخيص داده اند و براي توفيق و تطبيق برنامه هاي پرمشقت و سنگين خود با اسلام، از چند چيز استفاده کرده اند که اهمّ آن ها عبارتند از:
1. سيره و زندگي شخصي انبيا و اولياي الهي:
چنان که معلوم است همه انبيا و اوليا، زندگي زاهدانه اي داشته و به جاه و مال و ماديات نپرداخته اند، في المثل زندگي نبيّ اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) از لحاظ خوراک و پوشاک و خانه و زندگي مي تواند الهام بخش يک زندگي توأم با رياضت بوده باشد. هم چنين زندگي ائمه (عليهم السّلام) و عده اي از اصحاب بزرگوار رسول اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم).2. اعمال مستحبّي:
در اسلام واجبات محدوداند، اما مستحبّات را مي توان به قدر توان هر چه بيشتر ادامه داد؛ مثلاً نماز واجب در شبانه روز هفده رکعت است، امّا مي توان صدها رکعت نماز به عنوان نماز مستحبّي انجام داد، ماه ها روزه ي مستحبّي گرفت و ساعت ها به ذکر و تلاوت آيات قرآن اشتغال ورزيد. دارايي خود را انفاق نموده، به کم ترين حد خوراک و پوشاک قناعت کرد. همه ي اين ها اگر چه واجب نيستند، امّا مستحب و مطلوبند. پس مسلمان مي تواند آن ها را به عنوان اعمال مجاز و مطلوب در دين اسلام، انجام دهد.3. مستحسنات:
عزّالدّين محمود کاشاني در تعريف مستحسنات مي گويد:مراد از استحسان، استحباب امري و اختيار رسمي است که متصوّفه آن را به اجتهاد خود، وضع کرده اند، از جهت صلاح حال طلبان بي آن که دليل واضح و برهاي لايح، از سنّت بر آن شاهد بود. مانند الباس خرقه و بناي خانقاه و اجتماع از بهر سماع و نشستن در چلّه و غير آن. هر چند آن اختيار، از تشبّت و تمسّک به سنتي، خالي نبود. (10)
در بيان فوق، استحسان به خوبي تعريف شده است، و غرض و غايت مستحسنات هم روشن شده است، امّا علماي دين و متشرّعان، اکثر مستحسنات صوفيّه را به عنوان « بدعت » مردود شمرده و برخلاف ديانت اسلام دانسته اند. از قبيل هفت من نمک در چشم کردن شبلي در طي مجاهداتش تا خوابش نبرد، (11) يا هشتاد ختم قرآن ابوسعيد ابوالخير، در وضع سرنگون سار از درخت در آويخته. (12) امّا عزّالدّين محمود کاشاني از طرف عرفا، به پاسخ اين ايراد و اعتراض پرداخته و مي گويد:
مراد از بدعت مذموم، آن است که مزاحم سنتي بود، اما هر بدعت که مزاحم و منافي سنتي نبود و متضمّن مصلحتي باشد، مذموم نبود، بلکه محمود باشد. (13)
دو - رابطه جذبه و رياضت
عرفاي اسلام براي درک حقيقت، رياضت و مجاهده را شرط لازم دانسته اما کافي نمي دانند. از نظر آنان، کارساز و مشکل گشاي اصلي « جذبه » و « عنايت » الهي است، با مجاهده و رياضت، اگر جذبه و عنايت نباشد، به جايي نمي توان رسيد، اما ممکن است که جذبه و عنايت الهي کساني را بدون رياضت و طي مراحل و مدارج، به سرمنزل مقصود برساند.لسان الغيب حافظ شيرازي درباره ي جذبه و کشش و عنايت الهي چنين مي گويد:
به رحمت سر زلف تو واثقم، ورنه *** کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشيدن
هـ - عشق
عشق از عناصر عمده و اساسي بينش و حرکات عرفاني است. اما حقيقت عشق چيست؟ اين سؤال را نمي توان پاسخ گفت، زيرا عشق مانند هستي، مفهومي دارد که اعرف الإشياء است اما کنه و حقيقت آن در غايت خفاست، که:هر چه گويم عشق را شرح و بيان *** چون به عشق آيم، خجل باشم از آن
گر چه تفسير زبان روشنگر است *** ليک عشق بي زبان، روشن تر است
محيي الدّين ابن عربي درباره ي عشق که آن را دين و ايمان خود مي داند، مي گويد:
هر کس که عشق را تعريف کند، آن را نشناخته و کسي که از جام آن جرعه اي نچشيده باشد، آن را نشناخته و کسي که گويد من از آن جام سيراب شدم، آن را نشناخته، که عشق شرابي است که کسي را سيراب نکند. (14)
به اين معنا که تا تجربه ي شخصي در کار نباشد، با حدّ و رسم منطقي قابل شناسايي نيست و در تجربه ي شخصي هم به يک بار قابل نيل نمي باشد، راه بي پايان آن هرگز براي انسان به انتها رسيدني، و عطش آن سيراب شدني نيست.
عرفا عشق را در مسائل مهم جهان بيني و سلوک خويش مطرح مي کنند از جمله:
1.عشق در آفرينش جهان
در حديث قدسي معروف ميان عرفا آمده که: داود (عليه السّلام) علت و انگيزه آفرينش جهان را از حضرت حق سؤال مي کند، و چنين پاسخ مي شنود:کُنتُ کَنزاً مَخفِيّاً فَأَحبَبتُ أن اُعرَفَ، فَخَلَقتُ الخَلقَ لِکَي اُعرَف. (15)
چنان که در ضمن شرح رساله قيصري خواهد آمد. سراسر آفرينش، مظاهر و آينه هاي تجلّي حقّ اند.
اساس آفرينش، جمال و زيبايي و عشق به جمال و زيبايي است. ذات حضرت حق، آن شاهد حجله ي غيبت که پيش از آفرينش جهان، خود هم معشوق بود و هم عاشق؛ خواست تا جمال خويش آشکار سازد، آفرينش را آينه ي جمالش گردانيد. پس اساس آفرينش و پيدايش جهان، عشقِ حق به جمال خويش و جلوه ي جمال خويش است. در حقيقت، خدا يک معشوق است، معشوق خويشتن خويش، و معشوق همه ي آفرينش. آفرينش وسيله ي ظهور حق، و زمينه ي معرفت و عشق خلق به آن معشوق حقيقي است.
عبدالرحمن جامي ( 898 - 817 هـ ) با بياني گرم و زيبا در اين باره چنين مي گويد:
در آن خلوت که هستي بي نشان بود *** به کنج نيستي، عالم نهان بود
وجودي بود، از نقش دويي دور *** زگفت و گوي مايي و تويي دور
« جمالي » مطلق از قيد مظاهر *** به نور خويشتن، بر خويش ظاهر
دلارا شاهدي، در حجله ي غيب *** مبرا ذات او از تهمت عيب
نه با آيينه رويش در ميانه *** نه زلفش را کشيده دست شانه
صبا از طره اش نگسسته تاري *** نديده چشمش از سرمه، غباري
نگشته با گلش همسايه سنبل *** نبسته سبزه اش پيرايه ي گل
رخش ساده زِ هر خطّي و خالي *** نديده هيچ چشمي، زو، خيالي
نواي دلبري با خويش مي ساخت *** قمار عاشقي با خويش مي باخت
ولي زان جا که حکم خوبرويي است *** زپرده خوبرو در تنگ خويي است
نکو رو تاب مستوري ندارد *** چون دربندي سر از روزن برآرد
نظر کن لاله را در کوهساران *** که چون خرّم شود فصل بهاران
کند شق، شقه ي گل زير خارا *** جمال خود کند زان آشکارا
تو را چون معنئي در خاطر افتد *** که در سلک معاني نادر افتد
نياري از خيال آن گذشتن *** دهي بيرون ز گفتن يا نوشتن
جوهر جا هست حسن، اينش تقاضاست *** نخست اين جنبش از « حسن » ازل خاست
برون زد خيمه ز اقليم تقدّس *** تجلّي کرد بر آفاق و انفس
از او يک لمعه بر ملک و ملک تافت *** ملک سرگشته خود را چون فلک يافت
زهر آيينه اي، بنمود رويي *** به هر جا خاست، از وي گفت و گويي
همه سبّوحيان، سبّوح گويان *** شدند از بي خودي، سبّوح جويان
زغوّاصان اين بحر فلک فُلک *** برآمد غلغله: سّحانَ ذِي المُلک
ز ذرّات جهان آينه ها ساخت *** ز روي خود به هر يک عکس انداخت
از اين لمعه فروغي بر گل افتاد *** ز گل شوري به جان بلبل افتاد
رخ خود شمع زآن آتش برافروخت *** به هر کاشانه صد پروانه را سوخت
ز نورش تافت بر خورشيد يک تاب *** برون آورد نيلوفر سر از آب
ز رويش روي خود آراست ليلي *** زهر مويش زمجنول خاست ميلي
لب شيرين شکر ريز، بگشاد *** دل از پرويز بر دو جان ز فرهاد
« جمال » اوست هر جا جلوه کرده *** ز معشوقان عالم بسته پرده
سر از جيب مه کنعان برآرد *** زليخا را دمار از جان برآورد
به هر پرده که بيني پردگي اوست *** قضا جنبان هر دلبردگي، اوست
به عشق اوست دل از زندگاني *** به شوق اوست جان را کامراني
دلي کان عاشق خوبان دلجوست *** اگر داند، وگر ني، عاشق اوست
الا تا در غلط نافتي که گويي *** که از ما عاشقي، از وي نکوئي
توي آيينه، او آيينه آرا *** تويي پوشيده و، او آشکارا
که همچون « نيکويي »، « عشق » ستوده *** از او سر بر زده، در تو نموده
چو نيکو بنگري آيينه هم اوست *** نه تنها گنج، بل گنجينه هم اوست
من و تو در ميان کاري نداريم *** به جز بيهوده پنداري نداريم
خمش کاين قصه پاياني ندارد *** بيان او زبانداني ندارد
همان بهتر که ما در عشق پيچيم *** که بي اين گفت و گو هيچيم و هيچيم (16)
2. عشق در بازگشت و معاد
عشق عرفاني، يک عشق دو سره است که: ( يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ ) (17) چنان که ديديم همين عشق حقِ به جمالِ خويش، عامل تجلّي وي و در نتيجه عامل پيدايش جهان است. و عشق همانند وجود، از ذات حق به عالم سرايت کرده است. البته عشق علت، در مرحله ي اوّل به ذات خويش است و ذات علّت، عيناً همان کمال ذات معلول است و ذات معلول لازم ذات علّت است. پس عشق به ملزوم، همان عشق به لازم است، پس هر علّتي نسبت به معلولِ خود عشق دارد و از اين طرف هم، هر موجودي عاشق ذات و کمالات ذات خويش است و کمال وجودي هر معلولي، همان مرتبه وجودي علّت اوست، پس هر معلولي عاشق علّت خويش است و چنان که وجود داراي مراتب مختلف است از واجب الوجود تا اضعف موجودات عالم، عشق هم داراي مراتبي است از عشق ضعيف ترين مرحله ي هستي تا عشق واجب الوجود. پس هر موجودي طالب کمال خويش است و هر مرتبه ي پايين طالب مرتبه ي بالاتر از خويش است و چون بالاترين مرتبه ي هستي ذات حضرت واجب الوجود است، پس معشوق حقيقي سلسله ي هستي، ذات مقدّس حضرت حقّ است، (18) چنان که در بيان جامي گذشت.پس همين عشق به کمال و عشق به اصل خويش، عامل و محرک نيرومند حرکت و سير همه ي پديده ها و از جمله انسان است.
هر کسي کو دور ماند از اصل خويش *** باز جويد روزگار وصل خويش
جلال الدين همايي مي گويد:
همين جاذبه و عشق ساري غير مرئي است که عالم هستي را زنده و برپا نگاه داشته و سلسله ي موجودات را به هم پيوسته است. به طوري که اگر در اين پيوستگي و به هم بستگي سستي و خللي روي دهد، رشته ي هستي، گسيخته خواهد شد، و قوام و دوام از نظام عالم وجود، رخت برخواهد بست. (19)
دور گردون ها، زموج عشق دان *** گر نبودي عشق، بفسردي جهان
کي جمادي محو گشتي، در نبات *** کي فداي روح گشتي، ناميات
3. عشق در پرستش
در ضمير ما نمي گنجد به غير از دوست کس *** هر دو عالم را به دشمن ده که ما را دوست بس (20)
چنان که در فرق عابد و زاهد و عارف بيان شد، يکي از ويژگي هاي عرفا، پرستش خداوند است، به خاطر عشق به او نه به خاطر طمع به بهشت، يا ترس از دوزخ. رابعه ي عدويّه مي گفت:
الهي، ما را از دنيا هر چه قسمت کرده اي، به دشمنان خود ده، و هر چه از آخرت قسمت کرده اي، به دوستان خود، ده، که مرا تو بسي.
خداوندا، اگر تو را از بيم دوزخ مي پرستيم در دوزخم بسوز و اگر به اميد بهشت مي پرستيم، بر من حرام گردان. و اگر براي تو، تو را مي پرستيم، جمال باقي، دريغ مدار. (21)
خبرت هر سحر از باد صبا مي خواهم *** هر شبي خيل خيالت، به دعا مي خواهم
سينه را بهر وفاي تو، صفا مي جويم *** ديده را بهر جمال تو، ضيا مي خواهم
بر در تو، کم و بيش و بد و نيک و دل و جان *** همه بر خاک زدم، از تو تو را مي خواهم (22)
در اين باره، بيان بسيار زيبا و شکوه مندي از علي بن ابي طالب (عليه السّلام) نقل است که در ضمن مناجاتي چنين مي گويد:
ما عَبدتُک خَوفاً مِن نَارِک وَلا طَمعاً في جَنَّتِک، لکن وَجَدتُک اَهلاً للعبادة فَعبدتُک. (23)
اين گونه پرستش ( نه به خاطر بيم آتش، يا اميد بهشت بلکه تنها به خاطر حق و استحقاق و شايستگي وي براي پرستش ) در کتاب وافي فيض کاشاني از امام صادق (عليه السّلام) نيز با بيان ديگر نقل شده، که ترجمه ي روايت از اين گونه است:
عابدان بر سه گروه اند: گروهي خداي - عزّو جلّ - را از ترس مي پرستند، که بندگي اينان بندگي بردگان است. گروهي ديگر، براي پاداش اخروي عبادت مي کنند، که اين خود عبادت مزدوران است. و گروه سوم آنانند که به خاطر عشق و محبّتي که به خدا دارند او را مي پرستند، نه بر اساس بيم و اميد که عبادت اين گروه، عبادت آزادگان است، و بهترين نوع پرستش هم همين است. (24)
گرت قربتي هست در بارگاه *** به خلعت مشو غافل از پادشاه
خلال طريقت بود، کاوليا *** تمنّا کنند از خدا، جز خدا
گر از دوست، چشمت به احسان اوست *** تو در بند خويشي، نه در بند دوست (25)
4. عشق در رابطه با ديگران
از آن جا که عرفا، معشوقِ حقيقي عاشقان را ذات حضرت حقّ دانسته و معشوق هاي ديگر را، همه از مجالي و مظاهر او مي دانند و عشق به مظاهر را عشق مجازي و در طول عشق به ذات حق مي دانند که عشق حقيقي است و نيز چنان که خواهد آمد، عرفا به وحدت وجود معتقدند؛ به اين معنا که در حقيقت، جز وجود و موجود واحد، تحقّق ندارد، ماسوا چيزي جز جلوه و ظهور آن وجود واحد نيست. پس کاملاً طبيعي است که عارف عشق را به ماسوا و سراسر هستي سرايت دهد. دکتر قاسم غني مي نويسد:بزرگ ترين عامل قوي، که تصوّف را براساس عشق و محبت استوار ساخت، عقيده به « وحدت وجود » بود، زيرا همين که عارف خدا را حقيقت ساري در همه ي اشياء شمرد و ما سوي الله را عدم دانست؛ يعني جز خدا چيزي نديد، و قائل شد به اين که:
جمله معشوق است و عاشق پرده اي *** زنده معشوق است و عاشق مرده اي
طبعاً نسبت به هر چيزي عشق مي ورزد و مسلک و مذهب او صلح کل و محبت به همه ي موجودات مي شود. شيخ سعدي مي گويد:
به جهان خرّم از آنم که جهان خرّم از اوست *** عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
ولي عالم محبت و عشق خواص صوفيّه وسيع تر و بالاتر از عشقي است که سعدي فرموده است، زيرا فرق است بين معشوقي که همه عالم از اوست و معشوقي که « همه عالم اوست. » (26)
جامي گويد:
تو را دوست بگويم حکايتي بي پوست *** همه از « او » ست و گر نيک بنگري همه « او » ست
جمالش از همه ذرّات کون مکشوف است *** حجاب تو، همه پندارهاي تو بر توست (27)
و - راز و رمز
عرفان با اشکال گوناگونش، در تمام ادوار، و در ميان همه ي اقوام و ملل، با مسئله ي « باطن » و « تعاليم باطني » و « اسرار و رموز » (28) همراه بوده است. همين تعاليم باطني و اسرار آنان را به انتخاب مجامع اختصاصي و تشکيل گروه و دسته هاي خاص اجتماعي مجبور کرده است، که مبادا اسرار و رموز مکتب و طريقت در اختيار بيگانگي قرار گيرد که شايستگي دريافت آن ها را نداشته باشند.در عرفان اسلامي، هم حفظ اسرار از واجبات طريقت است و افشاي اسرار به منزله ي کفر بوده و مستلزم تنبيه و مجازات است. عين القضاة مي گويد: « بيشتر سبب هلاک عاشق در اين راه از افشاي سرّ معشوق است، زيرا در عالم طريقت « اِفشاء سِرّ الرّبوبِيّةِ کُفر » (29) ثابت است و کفر بعد از ايمان به غيرت معشوق ارتداد بود، و ارتداد موجب قتل: « مَن بَدّل دينَهُ فَاقتُلُوه » (30) شبلي - قدس الله روحه - گفت: در آن روز که حسين منصور را - قدس الله روحه - به باب الطاف، آن جلوه بود، در مقابله ي او بماندم تا شب و بعضي از اسرار در نظر آوردم، چون شب درآمد آن جا توقّف نمودم تا بر باقي اسرار واقف شوم به جمال ذوالجلال مکاشف شدم، بي نياز عرضه داشتم و گفتم: بار خدايا، اين بنده اي بود از اهل توحيد مکاشف به اسرار عشق و مقبول درگاه، حکمت در اين واقعه چه بود؟ خطاب آمد که:
يادلقُ کُوشِف بِسِّر مِن اَسرارِنَا فَأفشاها فَنَزَل بِهِ ماتَري. (31)
حافظ (رحمه الله) چه نيکو مي گويد:
گفت آن يار، کزو گشت سردار بلند *** جرمش اين بود که اسرار هويدا مي کرد
و مولوي مي گويد:
بر لبش قفل است و بر دل رازها *** لب خموش و دل، پر از آوازها
عارفان که جام حق نوشيده اند *** رازها دانسته و پوشيده اند
هر که را اسرار حق آموختند *** مُهر کردند و دهانش دوختند
فروع استحساني و استنباطي در تصوّف و عرفان
از ديرباز صوفيّه به صورت فرقه و گروه مشخص و ممتازي درآمده با شعارها و علائم مخصوص شناخته مي شدند. اين مسائل اختصاصي از طرفي به وحدت و يگانگي و ظهور آنان به صورت يک جماعت مستقل کمک کرد، امّا از جهات ديگر باعث دردسر و ناراحتي ايشان گرديد. چيزهايي از قبيل: خرقه و خانقاه و خلوت و سماع، آنان را به سادگي به عنوان اهل بدعت معرفي مي کرد، زيرا هيچ يک از اين موضوعات به عنوان « سنّت » در اسلام معروف نبود.صوفيّه براي توجيه اعمال خود و پاسخ به اعتراضات مخالفان، موضع « استحسان » و « استنباط » را پيش کشيدند؛ به اين معنا که صوفيّه در اثر تصفيه باطن به حدّي مي رسند که مي توانند به حقايقي دست يابند که ديگران از درک آن ها محرومند و اين نه اجتهاد شخصي است بلکه نتيجه ي يک علم الهي و لدنّي است که بر باطن ايشان عطا شده است. سرّاج طوسي در مورد مستنبطات مي گويد:
مستنبطات، عبارت است از استنباط اهل فهم متحقق، از ظاهر و باطن کتاب خداي - عزّ و جلّ - و نيز از ظاهر و باطن اعمال و اقوال رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) و عمل خويش به آن ها ظاهراً و باطناً و چون آنچه آموختند، به کار بستند، پروردگار جهان، علم آنچه اهم نياموخته اند به ايشان عنايت خواهد کرد. و آن « علم اشارت » است و علمي است که چون خدا، پرده از دل بندگانِ برگزيده اش برگيرد، به وسيله ي آن از معاني و لطايف نهان و اسرار و غايت مکنون و حکمت هاي شگفت، که در معاني قرآن و اخبار رسول خدا آمده است، آگاه شوند. (32)
و چنان که گذشت عزّالدّين محمود کاشاني اين استحسان را به اجتهاد صوفيّه نسبت مي دهد، امّا آن را بدعت مذموم نمي داند و مي گويد: مرا از بدعت مذموم آن است که مزاحم سنّتي بود، اما هر بدعت که مزاحم و منافي سنّتي نبود و متضمّن مصلحتي باشد، مذموم نبود بلکه محمود باشد. (33) البته عرفا، براي هر يک از اعمال اختصاصي خود، مدارک و مستنداتي از سنّت نبوي (صلي الله عليه و آله و سلم) نيز مطرح مي کنند. در اين باره مي توان، نمونه هاي زيادي در آثار صوفيّه ملاحظه کرد. از جمله مراجعه کنيد به مناقب الصّوفيّه تأليف قطب الدّين مروزي ( فوت 547 هـ ) و نيز روايت جالبي درباره ي سماع، از نبيِ اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) در عوارف المعارف سهروردي باب 25 آمده است، که از نظر مضمون جالب و جاي تأمّل است!
پينوشتها:
1. Unity.
2. One.
3. عرفان و فلسفه، ترجمه خرمشاهي، ص 59.
4. جامي، نقد النّصوص، ص 67، ترجمه قسمت اوّل عبارت عربي: خدا بود، و چيزي با او نبود. و قسمت دوم: اکنون نيز چنان است که بود.
5. شبستري، گلشن راز.
6. شرح گلشن راز، ص 378 - 379.
7. بميريد ( با اراده و اختيار خود ) پيش از آن که ( با مرگ طبيعي ) بميرد.
8. اسرار التوحيد، ص 242.
9. اينک از جهاد اصغر بازگشته، بايد به جهاد اکبر بپردازيد. بديع الزمان فروزانفر، احاديث مثنوي، ص 14 - 15.
10. مصباح الهداية و مفتاح الکفاية، باب پنجم، فصل اوّل.
11. تذکرة الاولياء، ج 2، ص 164.
12. همان، ص 329.
13. مصباح الهداية، باب 5، فصل 1.
14. فتوحات مکيه، ج 2، ص 111.
15. گنج پنهاني بودم که خواستم شناخته شوم، پس آفريدگان را آفريدم تا شناخته شوم. مولوي گويد:
گنج مخفي بد، ز پرّي چاک کرد *** خاک را روشن تر از افلاک کرد
اين حديث که بارها در کتب عرفاني ذکر شده، در مقاصد الحسنة سخاوي، چاپ هند، ص 153 آمده است. ابن تيميه و سيوطي آن را حديث نمي دانند. چون هيچ گونه سندي ( صحيح يا ضعيف ) براي آن نيافته اند. ( اللؤلؤ المرصوع، ص 61 ) علي قاري نيز آن را در کتب موضوعات چاپ استانبول، ص 62 نقل کرده و مجعول دانسته است. امّا وي و سيوطي هر دو، اين حديث را از نظر معنا صحيح دانسته اند. علي قاري مي گويد: معناي اين حديث از اين آيه به دست مي آيد که: ( وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ ) براي اين که ابن عباس عبادت را به معناي معرفت گرفته است. ( موضوعات، ص 62 ).
16. جامي، يوسف و زليخا، مقدمه.
17. مائده، آيه 54: خدا ايشان را دوست مي دارد و ايشان خداوند را دوست مي دارند.
18. ملاصدر، اسفار ( چاپ جديد )، ج 7، ص 158 به بعد.
19. مولوي نامه، ج 1، ص 407.
20. اوحدي مراغه اي.
21. تذکرة الاوليا، ج 1، ص 73.
22. ترجمه ي عوارف المعارف، ص 148.
23. وافي، ج 3، ص 70 و فيض کاشاني، حقايق، ص 103: تو را نه از بيم دوزخ مي پرستم و نه به طمع بهشت، بلکه چون شايسته ي پرستشي، مي پرستمت.
اهل حق را در عبادات جهان *** جنّت و دوزخ نباشد در ميان
حافظ گويد:
بيا که وقت شناسان دو کون بفروشند *** به يک پياله صاف و صحبت صنمي
24. اين مضمون از علي (عليه السّلام) نيز نقل شده است. نهج البلاغه، کلمات قصار، شماره 237 به تصحيح دکتر صبحي صالح.
25. بوستان سعدي، باب 3 و مولوي مي گويد:
هشت جنّت، گر درآرم در نظر *** ور کنم خدمت من از خوف سقر
مؤمني باشم سلامت جوي من *** زانکه اين هر دو بود حظّ بدن
26. تاريخ تصوّف در اسلام، ص 325 - 326.
27. اشعة اللمعات، ص 72، براي مطالعه ي بيشتر درباره ي عشق در عرفان اسلامي، مراجعه کنيد به: همين قلم، فلسفه ي عرفان، ص 326 - 355.
28. Mysticism, mystic mysteries, Esotericism, Esotric.
29. آشکار کردن اسرار پروردگار کفر است.
30. هر که دين خويش را عوض کند، بکشيدش.
31. اي دلق يکي از رازهاي خودمان را بر او مکشوف ساختيم، او، آن راز را آشکار کرد، و چنين شد که مي بيني.
( رساله ي لوايح، ص 76 چاپ هنر ). احتمالاً کلمه ي « دلق » درست نباشد، چه معنا مناسب با مقام ندارد؛ بلکه « دلف » است که نام شبلي است.
يثربي، سيديحيي؛ (1392)، عرفان نظري ( تحقيقي در سير تکاملي و اصول و مسائل تصوف)، قم: مؤسسه بوستان کتاب، چاپ هشتم