نويسنده: دکتر سيد يحيي يثربي
ابوالفتوح شهاب الدين يحيي بن حبش بن اميرک سهروردي، به سال 549 هجري در سهرورد زنجان ديده به جهان گشود. نزد مجدالدين جيلي در مراغه و ظهير الدين قاري در اصفهان، علوم اسلامي را آموخت. پس از اتمام تحصيلات ظاهري به سير و سياحت در شهرهاي مختلف ايران و ديدار با مشايخ صوفيه پرداخت، وي از درس و بحث بريد و در عزلت و انزوايي که همراه با سير و سفر بود، به سلوک و مجاهده همت گماشت.
سفرهايي به آناتولي و سوريه کرد. در حلب با ملک ظاهر پسر صلاح الدين ايوبي ملاقات نمود. ملک ظاهر مجذوب سهروردي شد و از او خواست تا در حلب بماند. وي به سبب نوشته هايش و نيز بي باکي و ابداعات و چگونگي زندگي اش، همواره مورد ردّ و انکار علماي بلاد بود. محبت و حمايت ملک ظاهرِ شانزده ساله، او را در برابر علماي حلب دلير ساخت. گرچه ملک ظاهر از شکستن هيبت علماي شهر که شايد چندان اعتنايي به اين امير جوان نداشتند، خشنود بود؛ اما وقتي که آنان تيغ کين آختند، غرور امير جوان را شکستند و سهروردي را به پاي محاکمه کشاندند و جرم هاي گوناگون به او نسبت دادند: از ارتباط با اسماعيليه تا ادعاي نبوت. تا جايي که خواستار قتل او شدند. ملک ظاهر بي اعتنايي کرد و آنها نزد صلاح الدين ايوبي شکايت بردند. سرانجام بر اثر پافشاري آنها سهروردي به زندان افتاد و در سال 587 در 38 سالگي به علت گرسنگي يا خفگي از پاي درآمد و با عنوان اهانت آميز « مقتول » معروف گشت.
از سهروردي حدود پنجاه کتاب و رساله بر جاي مانده که برخي از آنها عبارتند از:
حکمة الاشراق، تلويحات، المشارع و المطارحات، مقاومات، هياکل النور، الالواح العماديه، پرتونامه، يزدان شناخت، الغربة الغربيه، آواز پر جبرئيل، عقل سرخ و صفير سيمرغ.
درباره ي سهروردي، دو گروه به افراط و تفريط، سخن گفته اند: يکي او را چنان بزرگ مي داند که هر کسي نبايد به خود اجازه ي ادعاي فهم مطالب او را بدهد. اينان مقلدان خودباخته ي گذشتگان اند که هميشه رو به گذشته دارند و هر گذشته اي را از آينده اش کامل تر و داناتر مي دانند! اگر سخن اينان درست باشد، هيچ گاه نبايد انديشه ي درست و ابداعِ تحول آميزي، پديدار شود.
روشن انديشان غرب، آينده را به جاي گذشته، قبله ي اميد و آرزوها قرار دادند که درست نيز همين است. هر نسلي بايد بر معارف نسل پيش چيزي بيفزايد و روز به روز دانش و معرفت را تکامل بخشد. متأسفانه عده اي که مراکز دانشگاهي فلسفه و کلام و عرفان ما را در اختيار دارند هنوز به اين نکته توجه نکرده اند و هرگونه نقد و نوآوري را گستاخي شمرده و نامطلوب مي دانند.
اما گروه ديگر، چنان غرق در جمود و تعصب ديني اند که هرگونه دانش و انديشه اي را که در متون ديني ( کتاب و سنّت ) سابقه نداشته باشد، نامشروع و بر خطا مي شمارند. اينان نه تنها فلسفه و حکمت اشراق، بلکه حتي طبيعيات، رياضيات، کلام و منطق را نيز خطرناک مي دانند. (1) من با اين افراط و تفريط ها کاري ندارم، بلکه سهروردي را فقط از نگرگاه تاريخ فلسفه بررسي مي کنم.
جادوگري، آغاز دانش پزشکي است؛ چنان که افسانه و اسطوره سرآغاز تفکر فلسفي است. در تاريخ تفکر، يونانيان را به سبب يک کار بزرگ ستوده اند و آن، اقدام به تحول از باورهاي افسانه اي به باورهاي عقلاني است. تلاش براي تفسير عقلاني جهان، با حکماي پيش از سقراط؛ يعني دموکريت، تالس، هراکليت و همفکرانشان آغاز شد و با ارسطو و پيروان او ادامه يافت.
جريان ديگر در سرزمين يونان، جريان افسانه اي و غير عقلاني نيرومندي بود که با اورفئوسيان و فيثاغوريان و افلاطونيان دنبال شد و سرانجام در تعاليم فلوطين به نظم نهايي خود دست يافت.
بعد از فلوطين ( قرن سوم ميلادي ) براساس زمينه هاي نيرومند اين جريان غير عقلاني، جا براي دقت هاي عقلاني تنگ شده بود. پيروان فلوطين، يک مکتب عملي راه انداخته بودند که به يک دين اسطوره اي شبيه تر از مکتب فکري و فلسفي بود، از اين رو به آساني در قالب مسيحيت نوپايِ نيازمندِ محتوا جا گرفت و خود به عنوان مکتب، تدريجاً ناپديد شد. در قرن ششم ميلادي، پيش از ظهور اسلام، تعاليم غير مسيحيِ فکر و فلسفه به فرمان امپراتور « يوستي نيانوس » ( ژوستنين ) ممنوع گرديد. من با برتراندراسل موافقم که فلوطين نقطه ي پايان فلسفه ي يوناني و نقطه ي آغاز کيش مسيحي بود. (2)
اسلام برخلاف همه ي اديان موجود آن زمان، بر عقلانيت مباني و اصولش تأکيد دارد، اين يک معجزه است. به همين دليل نخستين مکتب فکري رسمي يعني معتزله، کاملاً خردگرا بودند. اما گسترش اسلام و مسلمان شدن مسيحيان شامات و مسلمانان شدن شرق ايران که پيرو تعاليم اديان هندي بودند، در جهان اسلام نيز زمينه را براي نفوذ اين جريان غير عقلاني آماده کرد. در نيمه ي اول قرن دوم هجري شاهد پيدايش تصوف شديم که ترکيبي از آموزه هاي هندي و نوافلاطوني بود. اگرچه علماي اسلام در برابر اين التقاط ايستادند، اما احساسي بودن اين تعاليم و سازگار بودنش با ذائقه عامه ي مردم، زمينه را براي رشد و رواج سريع آن فراهم آورده؛ به گونه اي که نيم قرن پس از ابن سينا، که نماينده ي جريان عقل گراي اسلامي بود، جهان اسلام تشنه ي مبارزه اي بي امان با فلسفه بود! براساس همين نياز و عطش شديد بود که نامجويِ فرصت طلبي مانند غزالي وارد ميدان شد. وي کار تفکر و عقل گرايي را يک سره کرد. دانش و فلسفه پس از ضربه ي غزالي، ديگر نتوانست سربلند کند. حدود يک قرن پس از غزالي ابن رشد به حمايت از فلسفه همت گماشت؛ اما ديگر کار از کار گذشته بود.
همزمان با تلاش ناکام ابن رشد براي احياي فلسفه، دو جريان رقيب در جانشيني فلسفه کامياب شدند: يکي که چندان موفق نبود، معرفي حکمت ديگري بود که سهروردي آن را « حکمت اشراقيان » ناميد. ديگري که کاملاً موفق بود، تصوف و عرفان اسلامي بود که با ابن عربي به اوج اقتدار دست يافت. ابن عربي مي گويد که در تشييع ابن رشد شرکت داشتم، جنازه ي ابن رشد را به يک طرف چهارپا و کتاب هايش را به طرف ديگر آن بستند و به گورستان بردند! (3)
بنابراين اگرچه جرأت و علاقه ي به ابداع در سهروردي ستودني است؛ اما در حقيقت او بي آن که کاملاً از کار خود آگاه باشد، عملاً احياگر جريان عقل ستيز و لااقل عقل گريز تاريخ تفکر بود. لذا اگر بي تعارف و به دور از تعصب هاي بي دليل برخي از معاصران به ارزيابي سهروردي بپردازيم؛ او را بايد درست در نقطه ي مقابل ابن رشد بگذاريم. ابن رشد که به قول برتراندراسل براي غربِ مسيحي با ترجمه شدن آثارش، نقطه ي آغاز بود، براي جهان اسلام نقطه ي پايان بود. (4) غرب با ابن سينا و ابن رشد، از تعاليم نوافلاطونيان به ارسطو بازگشت. همزمان با اين بازگشت، ما با موضع گيري هاي امثال سهروردي و غزالي از ارسطو به نوافلاطونيان بازگشتيم؛ يک وارونگي شگفت انگيز و اسفبار!
پينوشتها:
1. براي نمونه ر.ک: ابوحماد غزالي، المنقذ من الضّلال، بحث اقسام علوم.
2. برتراند راسل، تاريخ فلسفه ي غرب، ترجمه ي نجف دريابندري، ج 1 فص 30، و نيز فردريک کاپلستون، تاريخ فلسفه، ترجمه سيد جمال الدين مجتبوي، ج 1 فصل 47.
3. ابن عربي، فتوحات مکيه، ج 1 ص 153-154.
4. برتراند، راسل، تاريخ فلسفه ي غرب، کتاب دوم، فصل دهم.
يثربي، سيد يحيي؛ (1385)، حکمت اشراق سهروردي، قم: مؤسسه بوستان کتاب، چاپ هفتم