فمینیسم

زنان باید در اجتماعات کلیسا ساکت باشند. آن ها مجاز به صحبت کردن نیستند؛ همچنان که قانون مقرر می کند آن ها باید وضعیتی فرعی داشته باشند. کسب هر گونه اطلاعاتی برای آن ها، باید در خانه و از طریق شوهرانشان باشد؛
يکشنبه، 17 خرداد 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فمینیسم
فمینیسم

 

نویسندگان: کوین هریسون و تونی بوید
مترجمان: عبّاس علی رهبر، حسن صادقیان، کمارعلیا، میر قاسم سیدین زاده



 

زنان باید در اجتماعات کلیسا ساکت باشند. آن ها مجاز به صحبت کردن نیستند؛ همچنان که قانون مقرر می کند آن ها باید وضعیتی فرعی داشته باشند. کسب هر گونه اطلاعاتی برای آن ها، باید در خانه و از طریق شوهرانشان باشد؛ برای زن خفت آور است که در کلیسا صحبت کند.
St Paul, First to thr Corinthians, 14: 34-5
سن پائول تواضع و احتیاط را برای زنان مقرر نمود؛ او تبعیت زن از مرد را بر مبنای شریعت قدیم و جدید قرار داد... آئین یک معتقد است زنان، به واسطه شهوت انگیزی ذاتی شان، هراسناک ترین ابزار وسوسه شیطان هستند.
( Simone de Beauvior, The Second Sex, 1949)
در حالی که زنان نماینده 50 درصد از جمعیت دنیا هستند نزدیک به دو سوم ساعات کاری به آنان تعلق دارد، یک دهم درآمدهای دنیا را کسب می کنند و مالک کمتر از یک درصد دارائی های دنیا هستند. UN Report, 1980
همواره نیمی از بشریت را زنان تشکیل داده اند. نکته واضحی که تاکنون وجود داشته اندک بودن تعداد زنان در فهرست شخصیت های بزرگی است که جریان تاریخ بشر را شکل داده اند. تاریخ یا همچنان که برخی از فمینیست ها آن را ( داستان مردان ) (1) توصیف می کنند متعلق به مردان و اقدامات آن هاست. زنان در صورتی هم که به هر روی پدیدار شده اند یا به عنوان حامیان مردان، و یا به عنوان متضررات از پیامدهای جنگ و مصیبت ها مطرح بوده اند. آن ها به ندرت صاحبان حقوق خود بوده اند، و تاریخ نویسان مرد آن ها را غالباً به عنوان ناقص و سنگدل معرفی، و صفات عمومی مردان را برای زنان ناشایست دانسته اند. همچنین، از دیدگاه آن ها، زنان فاقد قابلیت لازم برای کمک قابل توجه به جامعه هستند که به صورت غیر محتمل یا چیز دیگری، در اینجا مؤثر ( در کار ) است. فمینیسم که یکی از نوظهورترین ایدئولوژی هاست در پی تحلیل موقعیت اجتماعی زنان و تشریح نقش فرعی بارز آنان در تاریخ و ارائه مبانی ای برای بهبود و توسعه زنان در تمامی حوزه های جامعه است. فمینیست ها معتقدند که یک منازعه قدرت بنیانی میان مردان و زنان وجود دارد. این منازعه، به مانند درگیری های طبقاتی و نژادی، بالقوه انقلابی است. به واقع، قدیمی ترین نبرد قدرت، همین کشاکش است که با وجود داشتن کمترین نمود عمومی، بنیانی ترین آثار را برای جامعه دارد. با اینکه ریشه نگرانی ها درباره شرایط زنان به قرون وسطی یا حتی روزگار باستان برمی گردد بررسی های ما از پایان قرن هیجدهم و انقلاب فرانسه به این طرف خواهد بود. عصر روشنگری و انقلاب فرانسه با چشم اندازی از اندیشه آزادی و برابری، بر زنان فرانسه و جاهای دیگر اروپا تأثیر گذاشت. ماری ولستون کرافت نگارنده کتاب استیفای حقوق زنان (1792)، از نخستین و مهم ترین نویسندگان فمینیست به شمار می آید. وی اظهار کرد که زنان باید حقوق قانونی یکسانی با مردان بر مبنای جنسیت و بدین وسیله محروم نمودن آنان از حقوق آموزشی، قانونی، اقتصادی و سیاسی اشتباه است. همین که برابری مستقر شد بایستی یک دگرگونی مؤثر در روابط زن و مرد به وجود بیاید. چنین عقایدی که امروزه بدیهی به نظر می آیند ساختارهای قدرت تحت سلطه مردان را به چالش کشیدند چالشی که در تمامی سطوح اجتماعی در طول قرن نوزده جریان پیدا کرد. مردانی شرایط حق رای عمومی مردان را پذیرفته و برای حقوق طبقات کارگر صنعتی مبارزه کرده بود غالباً در برابر گسترش حق رای برای زنان مقاومت می کردند. با گسترش مداوم حق رای مردان در انتخابات، زنان امیدواری بیشتری نسبت به ارتقاء منافعشان به وسیله رأی گیری و پارلمان به دست می آوردند. هواخواهی آزادی رای زنان، ویژگی عمده جریانی شد که فمینیسم موج اول خوانده می شود.

فمینیسم موج اول

موج نخست فمینیسم ( تقریباً بین سال های 1830 تا 1930 ) با سایر مبارزات سیاسی قرن نوزده از قبیل رهاسازی کاتولیک یا مبارزه با برده داری، که زنان در آن ها فعال بودند مشابهت داشت. این مباحث فلسفی ابتدائی فمینیسم به داخل جنبش های سیاسی که بر حقوق مالکیت و طلاق و برابری حق رای تمرکز کرده بودند برگردانده شدند. جان استوارت میل در انقیاد زنان (1869) از این حقوق حمایت نمود. میل که عمیقاً تحت تأثیر همسرش هریت تیلور بود اظهار کرد که زنان باید دارای حقوقی برابر با مردان شوند و بر اساس عقل و تربیت یکسان، یک حق کار و رای برابری داشته باشند. هیچ دلیل منطقی وجود ندارد که چرا منحصر به فرد بودن زن در به دنیا آوردن فرزند، باید منجر به محروم شدن او از حقوق برابر با مرد شود. جان میل در سال 1867 به عنوان یک نماینده پارلمان، تلاش ناکامی برای افزودن حق رای زنان به لایحه اصلاحی انجام داد.
در ایالات متحده آمریکا، حقوق مردان که در اعلامیه استقلال گنجانده شده بود نقطه شروع آشکاری برای مطالبه حقوق زنان بود. مؤسسه ملی حق رای زنان در سال 1869 برای ارتقاء این حقوق تأسیس شد. مدتی بعد، مبارزات سیاسی زنان در بریتانیا آغاز شد ولی در سال 1903 بود که اتحادیه اجتماعی و سیاسی زنان هواخواهی حق رای زنان ایجاد شد. بنابراین جنبش زنان طرفدار حق رای متولد شد. با ترقی آزادی رای مردان، مباحث موجود برای محروم نمودن زنان از حقوق کسب شده توسط مردان طبقه کارگر، پیوسته نیروی خود را از دست می داد. زلاند نو اولین کشوری بود که در سال 1893، بر مبنایی یکسان با مردان، به زنان حق رای اعطاء کرد. به دنبال آن، ایالات متحده آمریکا در سال 1920 این کار را کرد. جنگ جهانی اول وضعیت اشتغال زنان را افزایش داد و بنابراین پذیرش سیاسی کمک آن ها به امورات جنگ اجتناب ناپذیر بود. در سال 1918 زنان اجازه یافتند با رسیدن به سن 30 سال رای بدهند. در سال 1928 زنان در بریتانیا حق رای یکسانی با مردان کسب کردند اما در اغلب کشورهای اروپای قاره ای این امر دیرتر اتفاق افتاد و در فرانسه و سوئیس به ترتیب تا بعد از جنگ جهانی دوم و دهه 1980 حق رای یکسان وجود نداشت. از آن زمان، زنان در نظام های دموکراتیک برابری قانونی و سیاسی به دست آوردند.
با این وجود، برآمدها راضی کننده نبودند. گسترش حق رای، افزایش قابل توجهی در مشارکت های سیاسی زنان به وجود نیاورد. به ویژه در میزان دستمزدها و فرصت های شغلی، همچنان زنان در وضعیت بدتری از مردان باقی ماندند. بدیهی است که برای تغییر وضعیت زنان، تنها حق رای کفایت نمی کند. فمینیسم موج دوم درصدد تحلیل علت این وضعیت و یافتن راهکار برای آن بود.

فمینیسم موج دوم

در دهه های 1960 و 1970، یک پیشرفت بنیانی جدید موسوم به موج دوم فمینیسم اتفاق افتاد. نویسندگانی از قبیل سیمون دوبووار صاحب اثر جنس دوم (1953)، بتی فریدمن مؤلف جاذبه زنان (1963)، کیت میلت نویسنده سیاست جنسی (1970) و معروف تر از همه جرمین گرییر صاحب کتاب The Female Eunuch (1970) الهام بخش این جریان بودند. این جریان، کل بحث فمینیسم را از آنچه ممکن بود سیاسی تلقی شود به زمینه های روان شناختی، فرهنگی و انسان شناختی منتقل کرد. این تحقیقات، جنبش زنان را به خارج از مرزهای قراردادی گفتمان سیاسی گسترد و یک چالش نیرومند برای بسیاری از مفروضات بنیانی فرهنگ و تمدن فراهم آورد. زنان در صورتی که قصد رهایی از بیدادهای هزاران ساله مردان را داشتند به دگرگونی افراطی اجتماعی و رهایی سیاسی نیازمند بودند. فمینیست های لیبرال و افراطی به منظور ارتقاء بیشتر زنان، دو عنصر را مطالبه کردند. هم مقرر نمودن قانونی حقوق برابر و هم تغییرات چشمگیر اجتماعی به ویژه در وضعیت های عمومی در مورد مسائل جنسیتی، برای ترقی زنان و تعدیل موازنه قدرت بین مردان و زنان مورد نیاز بودند. در بریتانیا، حجم زیادی از قوانین برای پیش برد نهضت برابری فزون تر جنسیتی مقرر شده اند. برخی از آن ها عبارتند از: قانون اصلاح قانون سقط جنین (1967)، قانون اصلاح قانون طلاق (1969)، قانون پرداخت برابر (1970)، قانون تبعیض جنسیتی (1975)، قانون حمایت از اشتغال (1975) و قانون خشونت داخلی (1977).

بیداد

یک فرایند اجتماعی که در جریان آن، یک گروه یا یک فرد مانع از کسب قدرت توسط گروه ها یا افراد دیگر برای تعقیب منافع خود می شوند و آن ها را به وسیله اجبار در یک حالت فرمانبرداری نگه می دارند. زنان، طبقات اجتماعی، معلولین و از کار افتاده ها و همجنس گرایان گروههایی هستند که خود را تحت ستم قدرت و ارزش های جامعه اکثریت می دانند.
با این حال، پیشرفت اندکی در از بین بردن نیروهای نابرابری جنسیتی ساختاری در جامعه وجود داشته است و روند اجرای قوانین نیز ضعیف است. فمینیست های موج دوم خواستار حضور بیشتر زنان بر مبنای برتری اخلاقی شان شده اند. مواهبی چون غمخواری و دلسوزی، احساسات و فرهنگ همکاری در نتیجه تجربه مادرانه زنان، به آن ها اعطاء شده اند. مردان خشن، رقابت طلب و از نظر احساساتی محدود هستند. تاریخ بشر صحنه یک کشاکش بین این خصوصیات مخالف مردانه و زنانه در میان مردم بوده است. فمینیست هایی که به جنبش صلح پیوسته اند مثلاً استدلال کرده اند که پتانسیل ویرانی در حال حاضر آنقدر زیاد است که نفوذ بیشتر زنان در سیاست و جامعه به منظور جلوگیری از جنگ های اتمی و تخریب محیط زیست ضروری است.

فمینیسم موج سوم

در دهه 1990 برخی از فمینیست ها اظهار کردند که فمینیسم موج دوم در حال قدیمی شدن است. زنان به آزادی های مهم مدنی و ارتقائات قانونی نائل شده بودند. پیشرفت های تکنولوژیکی از قبیل ساخت قرص های ضد بارداری و دستگاه های خانگی تسهیل کننده کارها، زنان را از بارهای برنامه ریزی نشده وضع حمل و کار یکنواخت خانه داری که مانع نسل های پیشین شده بودند رهانیده بود. برخی از مهم ترین نویسندگان فمینیسم موج دوم از قبیل جرمین گرییر در جنسیت و سرنوشت (1985)، بر اهمیت زندگی خانوادگی و پرورش فرزند برای زنان تأکید کردند در حالی که کمیل پاگلیا در کتاب جنسیت، هنر و فرهنگ آمریکائی (1990) به وضعیت قربانی بودن زن در بسیاری از نوشته های فمینیستی اعتراض نمود. در دهه 1990 از جانب فمینیست هایی که فمینیسم موج سوم یا جدید خوانده می شوند ادعا شد که وقت تحکیم آنچه به دست آمده فرا رسیده است. زنان همچنان در بسیاری از حوزه های زندگی در جوامع مدرن محروم هستند اما اصل برابری زنان که اکنون در حد وسیعی پذیرفته شده و مورد پشتیبانی قانونگذاری قرار گرفته نیازمند تقویت عملی و نه صرفاً ضوابط نظری است. برخی از تبعیضات جنسیتی همچنان وجود دارند. مثلاً دستمزدهای زنان در بریتانیا به طور میانگین حدود 75 درصد دستمزدهای مردان است. همچنین احتمال حضور زنان در کارهای کم درآمد، نیمه وقت، کم منزلت، ناامن، دارای تخصص پایین و موقتی، بیشتر از مردان است، زنان اندکی در مشاغل مهم حقوقی، پزشکی، دانشگاهی، رسانه ای و مشاغل علی رتبه دولتی موجودند. به علاوه، مشخص شد در سال 2001، 40 درصد از شرکت هایی که برند (FTSE) دارند هیچ زنی در هیئت مدیره خود ندارند و سهم زنان در هیئت مدیره تجارت های پیشتاز از 69 درصد در سال 1999 به 57 درصد در 2001 تنزل پیدا کرده است.
برخلاف فمینیسم موج دوم، فمینیسم معاصر به اهمیت فعالیت سیاسی عادی در تغییر ساختارهای نابرابری در جامعه تردید می کند. ناتاشا والتر یکی از مهم ترین نویسندگان فمینیست معاصر و مؤلف کتاب های فمینیسم جدید (1998) و فمینیسم در حرکت برای یک نسل جدید (1999)، یک نویسنده مهم فمینیست معاصر است. او برخی از مسائل برآمده از وضعیت زنان در جامعه معاصر را مورد خطاب قرار می دهد و استدلال می کند از آنجائی که یک میزان زیاد نابرابری جنسیتی همچنان در جوامع مدرن وجود دارد باید تغییراتی مورد توجه قرار بگیرند. زندگی زنان را نمی توان صرفاً از جهت ستم، یا نابرابری موجود در سیاست نگریست. زنان اشکال جدیدی از قدرت را در کار، سیاست و رسانه های موجود برای آنها دارند که نابرابری های جنسیتی را جبران می کنند. در کنار این، زنان نیازی به یک جنبش فمینیستی از این دست برای پیشبرد منافع خود ندارند. آنها می توانند از ساختارهای قدرت موجود در کار و بسیاری دیگر از سازمان های مورد مشارکت زنان برای پیشبرد اهداف فمینیستی، تمام با پیشبرد منافع فردی استفاده بکنند. در نهایت، این دگرگونی ها در تفکر فمینیستی به یک شکل جدید از فمینیسم که انطباق بیشتری با دنیای فردگرا و بی علاقگی به سیاست (2) در جوامع غربی دارد بالغ شده است. فمینیسم مدرن را می توان به دلایل مشابهی با سلف موج دوم آن مورد انتقاد قرار داد. فمینیسم مدرن بر زنان دارای امتیاز – سفید پوست، طبقه متوسط، تحصیل کرده، غربی، مسیحی، شاغل، علاقمند به جنس مخالف تمرکز دارد و توجه اندکی به اکثریت بزرگ زنان جهان می کند. زنان در کشورهای در حال توسعه با در اختیار داشتن منابع کمتری از نظایرشان در جوامع صنعتی، با اشکال بدتری از نابرابری جنسی به نسبت زنان غربی مواجهند و در مبارزات خود کمک اندکی دریافت می کنند. امروز هر زن شرافتمندی با حق انتخاب چشمگیر در سبک زندگی و شغل، که به خودی خود وابسته به یک مرد نیستند خود را به عنوان یک فمینیست خواهد دید.

بی علاقگی به سیاست

این عبارت به طور ساده به معنای بی بهره بودن از تمایل سیاسی است. ممکن است دیدگاه های بی علاقگی به سیاست را به عنوان نداشتن هیچ گونه منظر ایدئولوژیکی و عقاید سیاسی پشتیبان نگریست. این اصطلاح اغلب برای انتقاد از کسانی که علاقه ای به سیاست ندارند به کار می رود.
فمینیسم تنها با سیاست های رادیکال یا چپ سیاسی در ارتباط نیست. زنان با هر نوع تمایلات سیاسی، اصولاً خواستار برابری هستند. همچنین فمینیسم یک جنبش محدود به جهان توسعه یافته نیست. زنان در کشورهای در حال توسعه، به طور فزاینده ای یک نقش مهم برای خود در توسعه اجتماعی و اقتصادی، در کنترل جمعیت و حمایت از محیط زیست قائلند. آن ها هم از سنت های جامعه خود و هم از اصول اصلی تفکر فمینیستی غربی الهام می گیرند.

عناصر اصلی اندیشه فمینیستی

متفکران فمینیست دربند دیدگاه های صرفاً چپی و راستی از سیاست نیستند ( سیاست هایی که بر مبنای منازعات بنیانی طبقاتی و اقتصادی در نظام های دموکراسی مدرن قرار دارند ) .
همچنین آن ها سیاست را در چهارچوب دولت نمی نگرند، همان طور که اغلب ایدئولوژی ها و جنبش های سنتی چنین می کنند. آزادی زنان و دستیابی به برابری با مردان نیازمند یک جبهه وسیع تر از احزاب سیاسی یا دستیابی به قدرت در درون دولت است. این امر، یک تحلیل از روابط قدرت بین مردان و زنان در همه حوزه های جامعه را ایجاب می کند. می توان این را در تعدادی از حوزه ها مشاهده کرد:
- جنس، جنسیت و تبعیض جنسی
- حوزه های عمومی و خصوصی زندگی
- مردسالاری

فردگرایی

نظریات و اقداماتی است که بر فرد و نیازها و منافع او متمرکز است. در مقابل، نظریات و سیاست های جمع گرایانه معتقدند پیشرفت اجتماعی و فردی صرفاً به وسیله اعمال یک گروه از قبیل ملت، طبقه، مذهب یا نژاد امکان پذیر است.

جنس، جنسیت و اعتقاد به تبعیض جنسی

یک اصل مهم دیگر تمایز قائل شدن بین جنس و جنسیت است. جنس یک واقعیت زیست شناختی است، تفاوت اصلی مردان و زنان، توانائی زنان برای به دنیا آوردن بچه است. مردان قدرت جسمانی و تمایلات تهاجمی دارند و کارکرد زیست شناختی مرد حمایت از زن و فرزندان خویش است. اکثر جوامع به قدرت جسمانی مرد اهمیت داده اند. جوامع صنعتی نیز حتی با وجود آنکه اهمیت این تقسیمات با کاهش میزان زاد و ولد و رشد وابستگی کار به توانائی های آموزشی و فکری، به طور آشکاری تقلیل یافته تأکید فراوانی بر تمایزات جنسیتی می کنند. برای اکثر فمینیست ها ( و نه همه آن ها ) این تفاوت های زیست شناختی اهمیت بسیار کمی دارند. چیزی که مهم است جنسیت می باشد. این یک طرح ریزی اجتماعی است؛ یک پدیده فرهنگی که نقش های متفاوت و اسباب الگوهای رفتاری تحمیلی، انتظارات، تفکرات، القائات و حتی پندارها را به زنان واگذار کرد. اینکه زنان باید قسمت عمده ای از مسئولیت های مراقبت از کودکان را به عهده گیرند مبانی زیستی یا طبیعی ندارد. این امر در نتیجه پیشرفت های اجتماعی و فرهنگی اتفاق افتاده است که باید به نفع زنان تغییر یابند، و یا به زعم اغلب فمینیست ها به نفع مردان.
تبعیض جنسی، ایدئولوژی ظلم یک جنس به جنس دیگر است و این نظر را ترغیب می کند که روابط جنسیتی و اجتماعی شده مردان و زنان، طبیعی و زیست شناختی بوده و نمی توان آن ها را تغییر داد. زن معتقد به تبعیض جنسی نیز وجود دارد اما غالباً تبعیض جنسی در میان مردان وجود دارد و هدفش به انقیاد درآوردن و استثمار جنسی یا اقتصادی زنان است. این ایدئولوژی، ایدئولوژی امپریالیسم مردان بر زنان و منعکس کننده روابط قدرت بین مردان و زنان در جامعه است که در آن، اکثر اشکال قدرت در اختیار مردان می باشد.

حوزه های عمومی و خصوصی

اولین اعتراض فمینیست ها به تمایز رایج بین حوزه های عمومی و خصوصی حیات اجتماعی بود. بسیاری از نویسندگان سیاسی تقریباً به طور انحصاری بر حوزه عمومی حکومت، قانون، اقتصاد، دولت توجه کرده و کم و بیش، روابط بین مردان و زنان ( به ویژه روابط زناشویی ) را اساساً یک مسئله خصوصی خارج از حوزه سیاست تصور کرده اند. فمینیست ها جسورانه ادعا کرده اند که چنین تمایز عمومی – خصوصی وجود ندارد و اینکه بسیاری از ابعاد خصوصی چنین روابطی پیامدهای سیاسی عمیقی داشته است. افزون بر این، حوزه عمومی که از نظر سیاسی قدرتمند و در تسلط مردان قرار دارد بر حوزه از نظر سیاسی ضعیف خصوصی اثر می گذارد که آن نیز تحت سلطه مردان است اما حیات زنان محدود به داخل آن شده است. اگر قرار است زنان حقیقتاً با مردان برابر شوند آزادی آنان در هر دو حوزه خصوصی و عمومی ضروری است. شاید گفته شود مردان یا دولت بایستی نقشی بیشتر در تربیت و نگهداری کودکان داشته باشند و از این طریق نقش بیشتری برای زنان در حوزه عمومی فراهم کنند. شاید وجود یک دستمزد برای کار انجام شده توسط زنان در حوزه خصوصی لازم باشد. پاسخ هر چه باشد توافقی در میان فمینیست ها وجود دارد که چنین تمایزاتی طبیعی و زیست شناختی نبوده و در اصل، اجتماعی اند و از این رو به وسیله تغییرات اجتماعی و سیاسی قابل اصلاحند.

مردسالاری

مردسالاری را می توان سبب اصلی پدیداری نهضت فمینیسم دانست. مردان و زنان نقش هایی جنسیتی در جامعه دارند اما نقش زنان به وسیله مردان به آن ها تحمیل می شود. زنان، آگاهانه یا ناآگاهانه در اکثر فرهنگ ها و تمامی اعصار، در داخل این دنیای تحمیلی محبوس بوده اند. مردسالاری ( حکومت توسط مرد ) به همه حوزه های جامعه اعم از عمومی و خصوصی، و نیز زبان و مباحث فکری نفوذ می کند. بنابراین مردسالاری عمیق ترین خودکامگی ها و قدیمی ترین آن هاست. ریشه این ظلم به قدرت برتر و وحشیگری بیشتر مرد، و هراس زنان از مورد تجاوز جنسی قرار گرفتن و ایدئولوژی های مردسالارانه ای که ذهن ها را مطیع می سازد برمی گردد.
دین یکی از مهم ترین تکیه گاه های ایدئولوژیکی مردسالاری است. اغلب مذهبی ها یک نقش برجسته برای رب النوع های مذکر اختصاص می دهند. بسیاری از جوامع معروف، نه درساختارهای اجتماعی و نه در الهیات، مادرسالار (3) ( تحت حکومت زنان ) نیستند. با وجود این، فمینیست ها به ویژه سه دین یهودیت، مسیحیت و اسلام به عنوان ادیانی که تعریف گر یک نقش فرعی برای زنان در الهیات و جامعه هستند را متمایز می کنند. بنابراین مردسالاری یک بنای اجتماعی است نه یک شرایط طبیعی. از این رو، جنبش های زنان به دنبال رهایی از مردسالاری به وسیله ابزارهای متعددی هستند که از مبارزات خاص سیاسی از قبیل تقاضای وضع قوانین سقط جنین لیبرال، تا ارتقاء آگاهی به وسیله بحث، گفتگو و نشر، یا صرفاً زیستن در آینده – با پذیرفتن یک سبک زندگی غیر سنتی و ارزش های همراه آن و تسهیم آن با سایر زنان، متغیر هستند.

مکاتب فمینیسم

فمینیسم یک ایدئولوژی متفاوت است. این امر تحلیلی و نقد آن را در جهتی که معمولاً برای ایدئولوژی ها به کار می رود دشوار می سازد. موارد زیادی در فمینیسم وجود دارند که سایر ایدئولوژی ها از آن ها عبور و یا بدیهی می پندارند. نمونه این، تجربه متمایز زنان در جامعه است. در ثانی فمینیسم قلمرو وسیعی را وامی گذارد که ایدئولوژی ها معمولاً بدان می پردازند. قانون، دولت، حکومت، مشروعیت، نظامهای اقتصادی و تفاسیر تاریخی از این دست هستند. زبان، آراء و استدلالات این ایدئولوژی، اکثراً رشته های علمی متفاوتی از قبیل روانشناسی، زیست شناسی اجتماعی، مطالعات ادبی، جامعه شناسی و انسان شناسی ناشی شده اند. برخی منتقدان حتی مفهوم ایدئولوژی فمینیسم را به چالش کشیده اند و ترجیح می دهند آن را به عنوان یک جنبش فرهنگی یا حتی ادبی بنگرند. دیگران گفته اند که آن یک ایدئولوژی ناقص است و صرفاً در صورتی که داخل مکاتب فکری مرسوم تر از قبیل لیبرالیسم، سوسیالیسم و محافظه کاری گنجانده شود معنای واقعی پیدا می کند. با همه این ها، به سختی می توان انکار کرد که فمینیسم یک تأثیر اساسی داشته و علی رغم هر گونه قیدی که بر ایدئولوژی بودن آن می گذارند، حداقل در یک جهت با اغلب ایدئولوژی ها یکسان است: شکاف های ناگهانی و حتی کشاکش و درگیری داخلی در مورد اهداف، مقاصد، روش ها، تئوری ها و منابع الهام. سه شاخه اصلی تفکر فمینیستی را می توان بدین نحو مشخص کرد:
- فمینیسم لیبرال
- فمینیسم سوسیالیستی
- فمینیسم محافظه کار
- فمینیسم افراطی.

فمینیسم لیبرال

فمینیسم لیبرال در طول قرن هیجدهم و اوایل قرن نوزدهم، با متفکرانی از قبیل ماری والستون کرافت، هریت تیلور و جان استوارت میل که همگی سهمی در آن داشتند بر فمینیسم موج اول غلبه داشت. فمینیسم لیبرال بر گسترش کامل حقوق مدنی و قانونی برای زنان از راه قانونگذاری تمرکز می کند. این شکل از فمینیسم با تأکید بسیاری که بر اهمیت فرد و برابری زنان دارد ذاتاً لیبرالیستی است و خواستار برابری شرایط و تضمین آن به وسیله قانون است تا اینکه زنان درآمد یکسانی با مردان کسب کنند و قادر به تقاضای برابر مشاغل با مردان باشند. این شاخه رقابت بازار را می پذیرد و معتقد است زنان می توانند و باید به صورت برابر با مردان رقابت کنند.
در موج دوم، بتی فریدن در میان سایرین ادعا کرد که زنان به وسیله اوهام و پندارهای فرهنگی که آن ها را دلبسته به خانواده و حوزه خصوصی به عنوان نقش حقیقی شان در زندگی نموده، جهت دهی شده اند. حقوق برابر زنان را آماده آموزش برای دراختیار گرفتن یک نقش بزرگ تر در حوزه عمومی می ساخت. فمینیست های بریتانیایی این عقیده را گرفتند و بعداً سیاستمداران فمینیست این کار را کردند. مجموعه ای از قوانین، حقوق بیشتری را برای زنان مقرر داشتند که در میان آن ها قانون سقط جنین (1967)، قانون پرداخت یکسان (1970) و قانون تبعیض جنسی (1975) بودند. قوانینی نظیر موارد فوق، حقوق زنان را تأمین و آن ها را به داشتن انتخاب های بیشتر درباره زندگی خود توانمند می ساختند. ممکن است این چنین از فمینیسم لیبرال انتقاد کرد که آن همان لیبرالیسم غربی با یک بعد زنانه است و اینکه بسیاری از اهداف آن محقق شده اند یا در شرف تحقق هستند. منتقدان میانه رو تر آن را صرفاً یک پشتیبان برای استمرار وضع موجود در نظر می گیرند. دیگران آن را اساساً حامی زنان طبقه متوسط بی اعتنا به گرفتاری زنان طبقه کارگر می دانند. فمینیسم لیبرال همچنان عنصر مهمی در غرب معاصر است. اکثر زنان در جوامع پیشرفته، دارای انتخاب ها و آزادی های فردی هستند که امروزه تقریباً بدیهی انگاشته می شوند اما این حقوق و آزادی ها، تا حد زیادی مرهون مبارزات فمینیسم لیبرال برای حقوق مدنی و سیاسی برابر در طول دو قرن اخیر هستند.

فمینیسم سوسیالیستی

بعضی از سوسیالیست های آرمان شهری قرن هیجدهم از قبیل فوریه، سن سایمون و رابرت آون معتقد بودند که آرائشان آثار مهمی برای زنان داشته است. برای مثال، فوریه یک محیط بسیار آسان گیر جنسی را مجسم می کرد که در آن زنان از بارهای بچه داری و خانه داری از طریق انتقال بسیاری از این وظایف خانوادگی به جامعه خلاص شده اند. به خصوص، آون، که معتقد بود دین از طریق ازدواج زن را برده می سازد. با این حال، مارکس علی الخصوص به آزادی زنان علاقمندی کمتری داشت و در زندگی خانوادگی خود محافظه کار بود. به عقیده او یک انقلاب سوسیالیستی، آزادی زنان را به عنوان اثر جانبی و مطلوب خود، محقق خواهد نمود. رژیم های کمونیستی شعارهایی درباره برابری زنان سر داده اند اما در عمل، به اتخاذ یک موضع محافظه کارانه به ویژه در مورد نقش سیاسی زنان متمایل شده اند. رهبران مرد جناح چپ در بسیاری از جنبش ها، به ویژه در دهه 1960، دیدگاه هایی داشتند که منجر به سلب عقیده برخی از زنان به سیاست سنتی سوسیالیستی و هدایتشان به سوی اقدامات افراطی تر شد. برخی گروه های ستیزه جوی دهه 1980، جنبش زنان را خوار می شمردند و آن را غیر مهم، ابزار ارضاء فکری طبقه متوسط، و ( مثل ضدنژادپرستی ) یک انحراف جهت از مأموریت اصلی انقلابی براندازی سرمایه داری می دانستند. از طرف دیگر انگلس، علاقه قابل توجهی به وضعیت زنان نشان داد. در کتاب بنیاد خانواده، مالکیت خصوصی و دولت (1884) او ابراز نمود که خانواده خاستگاه ستم بر زنان است اما سرچشمه آن به نظام اقتصادی سرمایه داری مبتنی بر مالکیت خصوصی مربوط می شود. نظام مزبور در کنترل مردان است؛ دارائی به تملک مردان در می آید و عمدتاً به مردان منتقل می گردد. کل ایدئولوژی نظام سرمایه داری برای تحکیم سلطه مردان بر زنان، که زنان را به صورت دارائی مردان در می آورد طراحی شده است. بنابراین، به باور فمینیست های سوسیالیست، تنها پایان دادن به سرمایه داری و رهاسازی زنان از قیود، هم به صورت ایدئولوژیکی و هم نهادی است که می تواند به ظلم های زنان پایان بخشد. فمینیسم بخشی از تضاد طبقاتی است و صرفاً به عنوان بخشی از آن منازعه عمومی قابل درک است. برخی از هواداران فمینیسم سوسیالیستی عقیده دارند که طبقه آنچنان در شکل دادن به نگرش ها مهم است که زنان را از همتایان خود در سایر طبقات ستمگر دیگر جدا می کند. زنان طبقه متوسط، بیشتر با همدیگر و مردان طبقه متوسط مشترکند تا با زنان طبقه کارگر. زنان با خدمتی که در جهات متعدد به منابع سرمایه داری می کنند نقشی اساسی در آن ایفاء می کنند. زنان نیروی کار، بهره وری را افزایش می دهند، از قدرت های چانه زنی بر سر دستمزد مردان کارگر می کاهند و در برهه های رونق یا رکود اقتصادی، به بازارهای کار وارد یا از آن ها خارج می شوند. نقش زنان در به دنیا آوردن، پروراندن، اجتماعی نمودن و وارد کردن نسل آینده کارگران به داخل ارزش های سیستم، اساسی است. خانواده تضمین گر انضباط و مقرراتی بودن مردان در محل کار، به سبب حفظ درآمدشان ( برای تأمین معاش خانواده ) خواهد بود. سرانجام اینکه، زنان از بار خانوادگی بچه داری خواهند کاست و به مردان اجازه خواهند داد بر برآوردن مطالبات نظام سرمایه داری متمرکز شوند. جولیت میشل از هواداران فمینیسم سوسیالیستی در کتاب وضعیت زن (1971) و روانکاوی و فمینیسم (1974) بیان می کند که ظلم به زن در جامعه سرمایه داری صرفاً اقتصادی نیست بلکه شامل بسیاری از ابعاد روان شناختی و فرهنگی می شود که امکان تغییر آنها وجود دارد و باید تغییر یابند. از زوایای گوناگونی می توان فمینیسم سوسیالیستی را مورد انتقاد قرار داد. مثلاً اینکه از بین بردن خانواده که تصور می شود تحکیم بخش نظام مالکیت خصوصی باشد یک جامعه تجزیه شده و غیر مسئولی را ایجاد می کند که شاید از طریق استبداد یک جامعه همدست و جمعی تبدیل شود. چنین تجربه هایی در زندگی جمعی که برای آن تلاش شده، موفقیت زیادی نداشته اند. مارکسیست های سنتی، نظرگاهی را اتخاذ کرده اند که پیگیری هدف هایی از قبیل پرداخت برای کارهای خانگی، توجهات را از هدف اصلی که براندازی سرمایه داری است منحرف می کند. سوسیالیست های غیر مارکسیست، این پندار را که مرد کارگر به سبب خانه داری، پرورش کودک و اطاعت زنان، وابسته و تنبل شده اند قدیمی و منسوخ تلقی می کنند.

فمینیسم محافظه کار

ممکن است در نگاه اول، هم نشینی این دو عبارت متناقض به نظر برسد. با این وجود، تلاش هایی برای ایجاد یک تئوری برای آزادی زن بر مبنای اعتقاد به نقش برابر اما متفاوت و تفاوت های طبیعی بین حوزه های عمومی و خصوصی حیات اجتماعی وجود داشته است. تلاش های صورت گرفته برای برابری با شرایط مردان بر طبق ارزش های جدید و به نفع مردان، محکوم به شکست بوده و ایجاد کننده شکل نوینی از استثمار و بکار گیری زن و دارای عواقب مهم اجتماعی برای تربیت کودکان و روابط بین دو جنس است. فمینیست های محافظه کار دیدگاهی را اتخاذ کرده اند که زنان باید بر حوزه شخصی خود در زندگی، حاکمیت داشته باشند. تجلیات فرهنگی این نگرش از قبیل محدودیت های شدید پوششی در اکثر کشورهای اسلامی، ممکن است ظالمانه به نظر آیند اما در حقیقت، منزلت و آزادی زنان را ارتقاء می بخشند.
خانواده یک حوزه بسیار مهم، و حوزه ای است که فعالیت و کار زنان در آن مورد احترام می باشد. اغلب فمینیست های محافظه کار ادعا می کنند که تئوری فمینیستی اگر افراطی باشد نقش اساسی زن در بچه داری و خانه داری را مورد هجمه قرار خواهد داد. حقیقت این است که اکثریت زنان می خواهند خانواده محور باشند و در آنجا احساس رضایت عمیقی پیدا کنند تا اینکه در مشاغل و کارهای دارای حقوق در حوزه عمومی این احساس را به دست آورند. برخی نویسندگان فمینیست از قبیل ژان الشتین در اثر مرد عمومی، زن خصوصی (1981) ، موارد متعددی از این نظریات را ارائه کرده و ادعا می کنند که تجربه زندگی زنان مثل مادر بودن، موجب تقویت ارزش هایی از قبیل همکاری متقابل، دلسوزی و حساسیتی که کاربرد همگانی دارند شده است.

فمینیسم افراطی

جدیدترین و جالب ترین شکل فمینیسم، که گنجاندن آن در داخل تعاریف متداول از ایدئولوژی بسیار دشوار می باشد فمینیسم افراطی است. این شکل، عاملی مهم در فمینیسم موج دوم است. از دیدگاه فمینیسم افراطی، ستم به زنان مشخصه اساسی تقریباً تمامی جوامع پیشین و کنونی و عمیق ترین خود کامگی هاست. این ستم و این ظلم مردسالارانه، فراگیر است و اشکال بسیار – سیاسی، فرهنگی، اقتصادی، مذهبی و اجتماعی به خود می گیرد. این نوع فمینیسم به جنسیت که یک نقش از نظر اجتماعی تعریف شده برای زنان است می پردازد و از این رو یکسره با استثمار زنان به عنوان یک گروه توسط مردان و نه تفاوت های اصیل اجتماعی سر و کار دارد. این بهره کشی در کل فرهنگ نفوذ می کند و بنابراین باید به وسیله یک هجمه بر همه جبهه های سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، هنری، فلسفی و علمی به چالش کشیده شود.
در درون این ائتلاف گسترده یک تعداد از دیدگاه ها وجود دارند. یکی از افراطی ترین آن ها ادعا می کند که هر چیزی شامل دانش، فلسفه و حتی خود زبان، محصول یک نظم معین اجتماعی هستند، نظمی که کاملاً تحت سلطه مردان بوده است. این هژمونی مردانه را باید از طریق رد تمامی ملزومات آن و حتی تا نقطه ایجاد یک زبان مکالمه جدید برای زنان به چالش کشید. یک دیدگاه نسبتاً میانه رو تر اما چالش برانگیز این است که زنان ذاتاً متفاوت از مردان هستند و هماهنگی بیشتری با خاصیت های مادرانه دلسوزی، حس مراقبت و شهود دارند. میزان سازگاری زنان با حیات، طبیعت و ماهیت اکولوژیکی کره زمین نیز بیشتر از مردان است. با این وجود، منتقدان فمینیسم احساس می کنند این نظرگاه، یک عقب نشینی به نفع تعابیر توهمی از ماهیت زن که مورد التفات مردان است می باشد. این امر قطعاً مسئله بنیانی و تا کنون حل نشده ای را پیش می آورد که آیا زنان به واقع، ذاتاً متفاوت از مردان هستند؟
آثار فمینیسم برای مردان نکات جالب توجهی را پیش می آورد. برخی فمینیست ها معتقدند که آزادی زنان همزمان با آزادی مردان واقع می شود: این دو جنس قادر به برقراری روابط جدید و سالم تر خواهند بود. به زعم دیگران، مردان زائد هستند: زنان در حقیقت به مردان نیاز ندارند ( از این روست که گفته می شود نیاز یک زن به یک مرد مثل نیاز یک ماهی به یک دوچرخه است ) . این عقیده به سهولت منجر به نمودهای افراطی تر فمینیسم می شود. برای مثال آندری دورکین در کتاب پورنوگرافی: مالکیت مردان بر زنان (1974)، مرد بودن را به نوعی ذاتاً خشن، منفی و ویرانگر تعریف می کند. امکان دارد این واقعیت که از نظر جنسی مردان زائد و غیر ضروری هستند با پیشرفت های علمی مدرن که حتی برای تولید مثل نیز نیاز به مرد را از میان برداشته اند نزدیک باشد. برای برخی فمینیست ها این امر به لزبینیسم سیاسی (4) انجامیده که در آن زنان، نه تنها در زمینه جنسی، بلکه در تمامی زمینه ها به وسیله اشکال معین به وسیله خودشان و بدون دخالت مردها، صرفاً با همدیگر ارتباط برقرار می کنند. منتقدان می گویند که شاخه های فمینیسم ناسازگار هستند. وسیع ترین خلأ موجود بین کسانی است که تفاوت اساسی بسیار اندکی بین مردان و زنان تصور می کنند و کسانی که تفاوت های عمیق زیست شناختی و حتی روحی بین زن و مرد را به رسمیت می شناسند. برخی از منتقدان فمینیسم آن را به عنوان جنبشی ذاتاً نخبه گرا، قوم مدار، نژادباور و حتی معتقد به تبعیض جنسی محکوم می کنند. راسخ ترین طرفداران فمینیسم در جوامع صنعتی ثروتمند غربی و در میان زنانی که تا حد زیادی به تساوی حقوقی و سیاسی خود دست یافته اند پیدا می شوند. زنان جوامع در حال توسعه، که فمینیست های غربی آنان را به مسامحه متهم می کنند، از ستم هایی با مقیاس های غیر قابل تصور در جهان پیشرفته رنج می برند. به واقع، در کشورهای پیشرفته، زنان رنگین پوست فمینیسم را به دلیل پرداختن به آزادی ای که اساساً به نفع زنان سفیدپوست و نه رنگین پوستان است مورد انتقاد قرار می دهند.
اصلاحات انجام شده در اقتصاد، نقش صنایع عظیم و تحت کنترل مردان را که توانائی های جسمانی را یک امتیاز می دانند کاهش داده است. اقتصاد جدید صنایع و خدمات فناوری مدرن، از آنجایی که متکی بر آموزش و مهارت های اجتماعی و مختصراً ذهن هستند تا بازو، تقریباً برای ارتقاء فرصت های شغلی زنان طراحی شده است. زنان احتیاجی به حمایت های اقتصادی مردان ندارند. به طور فزاینده ای، اغلب زنان به سبب نقش مرد در مراقبت از کودکان، به او نیاز ندارند. با افزایش نرخ بیکاری مردان و میزان فاقد شرایط استخدام بودن آن ها، ارزش اقتصادی مردان برای زنان به عنوان نان آور تقلیل می یابد. نگرانی های در حال رشدی درباره مرد زائد در جامعه مدرن وجود دارند. عواملی چون جستجوی آرامش در مصرف مواد الکلی، خشونت و بزه و تقلیل نقش های اجتماعی سنتی، مرد زائد را در تحصیلات و دنیای شغل های پردرآمد که با اقتصاد نوین دانش بنیاد پیوسته است از زنان عقب خواهد انداخت. زمان به ما خواهد گفت که آیا نیازی برای ایجاد جنبش مردان برای ارتقاء نقش آن ها در جامعه وجود خواهد داشت یا خیر.

پی‌نوشت‌ها:

1- His-story.
2- apolitical.
3- Matriarchal.
4- Political Lesbianism.

منبع مقاله :
هریسون و بوید، کوین و تونی؛ (1392)، فهم اندیشه ها و جنبش های سیاسی ( مبانی علم سیاست )، دکتر عباسعلی رهبر، حسن صادقیان، کمار علیا، میرقاسم سیدین زاده، بی جا: انتشارات رویه، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط