گاهی میپرسند بزرگترین فیلسوف اسلامی کیست یا چه کسانی را به عنوان بزرگترین فلاسفهی تاریخ بزرگان فلاسفه میتوان نام برد؛ اما هیچ فیلسوفی را بزرگترین فیلسوف نمیتوان خواند، زیرا هیچ ملاکی برای تعیین بزرگترین وجود ندارد. در دورهی اسلامی اغلب فارابی، ابن سینا و سهروردی و ملاصدرا را بزرگان فلسفه و آموزگاران بزرگ فلسفهی اسلامی میدانند، ولی از میان این چهار فیلسوف، حتی اگر همه بپذیرند که اینها از دیگران بزرگترند، یکی را نمیتوان بزرگترین دانست. پرسشی که در فطرت اول (به تعبیر ملاصدرا) مطرح میشود، اگر پاسخ نداشته باشد، شاید پرسش بی وجهی باشد. ما نمیتوانیم بپرسیم بزرگترین فیلسوف اروپای دورهی جدید کیست. اگر دکارت نبود کانت و هگل هم نبودند، ولی آیا میتوان دکارت را بزرگتر از کانت یا نیچه دانست؟ اگر نتوان دکارت را با کانت مقایسه کرد، سنجش فیلسوفان دورهی جدید با ابن سینا و توماس آکویینی و سقراط دشوارتر است. یک فیلسوف صدرایی ممکن است دکارت را فیلسوف نداند و یک دکارتی نیز، ملاصدرا را فیلسوف قرون وسطایی بخواند. این اختلافها از کجاست؟ در اینکه فلسفهی مشترک معنوی است و سقراط و ابن سینا و دکارت و نیچه به یک معنا فیلسوفاند، اختلاف نیست. اما تفاوت فلسفه برحسب دور آنها را نمیتوان انکار کرد. به عبارت دیگر، فلسفه نه فقط تاریخی است، بلکه در هر دورانی از دورانهای تاریخ غربی، با تلقی تازهای از وجود، صورت تازه پیدا کرده است. نگاه متجددان به عالم و آدم با نگاه قرون وسطاییان و یونانیان متفاوت است. بشر متجدد باید جهان را دگرگون کند، اما مثال بشر در قرون وسطی قدیس بود (به این جهت فیلسوف هم مقام قدیسی مییافت) و یونانیان پهلوانان را بشر کامل میدانستند و چون سقراط و افلاطون و ارسطو طرح «بشر دانا، مضاهی عالم کبیر است» را درانداختند، زمینهی ویرانی عالم یونانی مهیا شد. هر یک از عوالم، فیلسوف یا فیلسوفان مناسب خود را داشتند. اما 1- آیا میتوان گفت که عالم اسلام هم فیلسوف اسلامی داشته است؟ 2- فیلسوف عالم اسلامی چه اوصافی دارد؟
اتین ژیلسون با اینکه وجود فلسفهی مسیحی را اثبات کرده است، به ظاهر در اینکه بتوان به فلسفه، صفت اسلامی داد تردید داشته است، ولی از عبارتی که در آخر کتاب روح فلسفهی قرون وسطی آمده، میتوان استنباط کرد که او هر فلسفهای را متعلق به عالمی میدانسته و به نظر او فلسفهی مسیحی در صورتی میتوانست دوام داشته باشد که دنیای مسیحی دوام مییافت برای اینکه فلسفهی مسیحی به پا خیزد باید دنیای مسیحی جدیدی پدید آید و آن فلسفه (فلسفهی مسیحی)، زیستن در این دنیا را بیاموزد. تنها هوایی که آن فلسفه میتواند تنفس کند، در همین دنیا (دنیای مسیحی) است. (1)
حکم ژیلسون اگر در مورد قرون وسطی و عالم مسیحی درست باشد، در مورد فلسفهی اسلامی هم درست است. فلسفهی اسلامی هم باید در عالم اسلام بسط یابد و شیوهی زندگی آن عالم را بیاموزد و هم اکنون هم جایگاه فلسفهی اسلامی در عالم اسلامی در عالم اسلام است. اگر این عالم، قوام و استواری داشته باشد، فلسفهی اسلامی ره آموز مردمان در گفتار و کردارشان خواهد بود. عوالم دیگر و از جمله عالم متجدد هم فلسفهی خاص خود را داشتهاند و این فلسفه با پایان یافتن عالم متجدد به پایان رسیده است و اگر باید عالم دیگر آغاز شود (که هنوز جلوهی دور آن هم پدیدار نشده است)، تفکر هم، تفکر دیگر خواهد بود. اما اینکه آیا در عالم اسلام، فلسفهی اسلامی قوام یافته و جایگاهی پیدا کرده است به دشواری میتوان چون و چرا کرد. شاید ژیلسون آن شأن دینی که برای سنت اوگوستین و آلبرت کبیر و به ویژه توماس آکویینی قائل بوده، برای فارابی و ابن سینا قائل نبوده و ایشان را آموزگاران زندگی اسلامی نمیدانسته است، با او در این باب بحث نمیکنیم.
در میان پژوهندگان ایرانی معاصر در باب مقام فلسفه در عالم اسلام و به ویژه در مورد ملاصدرا اختلافهای عمیق و در واقع نه چندان مهم، وجود دارد. این اختلافها به این دلیل میگویم اهمیت ندارد که بر اثر دخالت علائق سیاسی و ایدئولوژیک در فلسفه پدید آمدهاند.یک روز کتابی که نام ملاصدرا بر آن گذاشته شده است، دست به دست میگردد، زیرا در آن مخالفت با رویه و روش فلان گروه دیده شده است و چیزی نمیگذرد که ملاصدرا پیشرو حکومت دینی خوانده میشد و شأن و مقام فلسفی او با ملاک سیاست سنجیده میشود. من در اینجا به این اختلافها نمیپردازم، بلکه نظر خود را با هر یک از دو قول موافق و مخالف میسنجم و اگر بتوانم، از آن دفاع میکنم. من فکر میکنم ملاصدرا فیلسوف عالم اسلام است.
می گویند، فیلسوف که اهل عقل است، به عالم دینی چه کار دارد و چگونه زندگی عالم دینی را تعلیم میکند. حادثهای که در سیصد سال اخیر تاریخ ایران افتاده این است که به تقریب اهل فلسفه، عالم دین بودهاند و بدون اینکه عنوان متکلم را بپذیرند، از دیانت دفاع میکردهاند. شاید بگویند این دوران، دوران سکون و شرح و تفصیل بوده و در آن فیلسوف بنیانگذار ظهور نکرده است، ولی در مورد ملاصدرا چه میتوان گفت؟ ملاصدرا فیلسوف صاحب نظر و بنیانگذار بود و به فلسفه لااقل در حوزههای علمی تشیع، جایگاهی داد که پیش از آن نداشت. فارابی، ابن سینا، سهروردی، نصیرالدین طوسی و میرداماد استرآبادی فیلسوف اسلامی بودند. فارابی کوشید تا ثابت کند که دین عین فلسفه است و مدینهای را طراحی میکند که رییس آن فیلسوف واضع النوامیس است. در مدینهی فارابی نبوت و فلسفه در وجود رییس مدینه جمع میشود. آیا این مدینه را میتوان مدینهی اسلامی دانست؟ وقتی خوب دقت میکنیم، مدینهی فارابی هنوز بیشتر تحت ولایت فلسفه است. پس از فارابی فلسفه به نحوی بسط یافت که بحث سیاست جای خود را به نبوت داد و ملاصدرا اگرچه از طرح کلی فارابی رو برنتافت، سیاست را (البته با استناد به قولی منحول از افلاطون) تابع شریعت قرار داد.
بعضی از پژوهندگان این وضع را مقدمهی غفلت از سیاست نظری و غیبت آن از مجموعهی دانشهای اسلامی دانستهاند. توجیه مطلب این است که در حکمت متعالیه، موازنهای که در فلسفهی فارابی میان عقل و شرع وجود داشت برهم خورده و با پیوند شریعت و تصوف در فلسفهی ملاصدرا، سعادت یک امر فردی شده و با قبول امکان وصول به سعادت در بیرون از مدینه، جایی برای سعادت مدنی باقی نمانده است. (2)ملاصدرا در سطور پایانی مقالهی چهارم از صفحهی دوم کتاب مبدا و معاد (صفحات 569-568) از قول یکی از حکما نقل کرده است که:
هرگاه عدل قائم گردد، شهوات عقول را خدمت میکند و هرگاه جور برپا شود، عقول شهوات را خدمت میکند. پس طلب آخرت اصل هر سعادت است و حب دنیا رأس هر معصیت.
گروه دیگری از پژوهندگان، طرح سیاستی را که با شریعت پشتیبانی میشود، آغاز مرحلهی دیگری از تفکر سیاسی در جهان اسلام تلقی کردهاند. اگر از زمان ملاصدرا تا انقلاب اسلامی جهان دیگری پدید نیامده بود و این جهان در همه جای روی زمین کم و بیش گسترش نیافته بود، شاید این بحثها پیش نمیآمد. اما اکنون با وجود عالم جدید و سیاست متجدد، یک پژوهشگر میگوید که بحث سیاسی در فلسفهی ملاصدرا بسته شده و پژوهشگر مدافع حکومت اسلامی نظر سیاسی ملاصدرا را رهآموز انقلاب و حکومت اسلامی تلقی میکند. اختلافی که این دو گروه پژوهنده با هم دارند، این نیست که آیا ملاصدرا سیاست شرعی را تعلیم میکرده است یا نه و شاید هیچ یک جهد لازم برای درک عمیق نظر فیلسوف به کار نبرند. یکی نظر ملاصدرا را بستن باب بحث سیاست میداند و دیگری، در آن راهنمای سیاست را میبیند. اینها اختلافشان سیاسی است، نه فلسفی. اختلافی که اغلب ذکر نمیشود، این است که سیاست در عالم کنونی چه جایی دارد و راه به کجا میبرد. یعنی اظهارنظرها بستگی به موافقت و مخالفت سیاسی با فلسفه دارد، پس اختلاف، در حقیقت، اختلاف سیاسی است نه فلسفی و آنچه برای فلسفه به ویژه در عصر ما و در شرایط کنونی خطرناک است، همین پیروی فلسفه از سیاست و علائق سیاسی است. با تحکم به کسی نمیتوان گفت از علائق سیاسی خود دست بردارد، اما میتوان نشان داد که راه فلسفه از علائق سیاسی آغاز نمیشود و این علائق نمیتواند رهآموز فلسفه باشد.
مشکل بزرگ فلسفهی معاصر ما این است که فلسفه را با میزان تعلقهای سیاسی میسنجد و غالب نزاعهای فلسفی، در ظاهر فلسفی و در حقیقت سیاسی است. حتی این تلقی در بحثهای مربوط به گذشتگان و تاریخ فلسفهی سیاسی نیز وارد شده است. وقتی گفته میشود که ملاصدرا سخن تازهای در سیاست نیاورده است و حداکثر به پیشآوردن طرح حکومت فقها مدد رسانده است، چه میتوانیم بگوییم؟ اگر کسی توقع دارد که ملاصدرا باید راهی به جهان جدید و سیاستی نظیر آنچه در آثار ماکیاولی و هابز و اسپینوزا و لاک عنوان شده بگشاید، توقعش چندان موجه نیست. البته این امر غیرممکن نبود، اما اگر چنین میشد ملاصدرا دیگر فیلسوف اسلامی یا فیلسوف عالم اسلام نبود. چنانکه دکارت با همهی اهتمامی که در اثبات وجود خدا و خلق مدام او داشت، نمیتوانست فیلسوف مسیحی به شمار آید.
بعضی دیگر هم از اینکه میبینند ملاصدرا اهل سیاست را مجری قواعد شرع دانسته، خرسندند. اینها از آن جهت که به دوام و تجدید عهد عالم اسلامی چشم دارند، باید از کشف اندیشهی اسلامی ملاصدرا راضی و خشنود باشند و اگر میگویند او گشایشگر عصر تازهای بوده است، باید قدم همت پیش نهند و راهی را که باید از میان عالم مدرن بگذرد و در بحبوحهی تجدد، عالم اسلامی را تجدید کند، بیابند و بگشایند. مدعی در حقیقت مدعی ملاصدرا نیست و اگر مدعی ملاصدرا باشد، میگوید که او به عهد گذشته تعلق دارد، نه اینکه در بحث و جدال با او وارد شود و به ویژه اگر فیلسوف نباشد، چگونه به این جدال رو کند. او نگران سیاست دینی کنونی است و این سیاست را سیاست محال میداند. به نظر او نه فقط اجرای این سیاست در جهان جدید محال است، بلکه چون ملاصدرا دنیا و سیاست آن را پلی به سوی آخرت دانسته است، این جمله را به معنای اعراض از سیاست و ترک آن میگیرد. حتی ممکن است که او با اجرای احکام شرع مخالف نباشد، اما اشکال کند که سخن ملاصدرا به عالم کنونی مربوط نمیشود، زیرا او با مسئله اجرای سیاست شرعی در عالم سکولاریزه مواجه نبوده و در این مشکل بزرگ تأمل نمیکرده است؛ پس بر عهدهی پیروان راه ملاصدرا است که با تفکر و نظر و نه با تحکم و قهر، راه نفوذ در عالم متجدد را نشان دهند و عالمی دیگر بسازند.
به پرسش آغاز سخن بازگردیم. بزرگترین فیلسوف اسلامی کیست؟ از آنجا که ملاکی دقیق برای سنجش بزرگتر و کوچکتر در میان فلسفهها و فلاسفه نداریم، به این پرسش نمیتوانیم پاسخ دهیم و کسانی که پاسخ میدهند، موافقت و همدلی خود را با فیلسوف و فلسفه، ملاک ترجیح قرار میدهند. ولی اگر پرسش را به صورت دیگری عنوان کنیم، پاسخ دادن شاید چندان دشوار نباشد. بنا را بر این بگذاریم که فلسفه در جهان اسلام یا لااقل در بخشی از آن، شأن والای رهآموزی دارد و لذا رهآموزترین فیلسوف را، نه بزرگترین فیلسوف اسلامی، بلکه فیلسوف عالم اسلام باید دانست.
وقتی میگوییم بزرگترین فیلسوف کیست، فلسفه را از عالم خود بیرون میآوریم و بنا بر تعلقات خود حکم میکنیم. آنکه ابن سینایی است، ابن سینا را بزرگترین میداند و در زمانهای اخیر که استادان فلسفهی اسلامی ما بیشتر ملاصدراییاند، شاید ملاصدرا را بزرگترین فیلسوف دورهی اسلامی بدانند و من که مدتی با آثار و آرای فارابی محشور بودهام و او را مقدم فیلسوفان عالم اسلام میدانم، شأن بزرگی برایش قائلم. در میان آشنایان به فلسفهی اسلامی هم کسی را نمیشناسم که سهروردی را بزرگ نداند. کدام یک از اینها فیلسوف عالم اسلاماند؟ فارابی طرح وحدت دین و فلسفه را درانداخت و اخلافش در این راه دشوار سعی و سیر کردهاند؛ با دشواریهای این راه در آرا و آثار غزالی و فخرالدین رازی و نصیرالدین طوسی کم و بیش میتوان آشنا شد. اعتراضهای غزالی و فخر رازی و فخرالدین رازی و نصرالدین طوسی کم و بیش میتوان آشنا شد. اعتراضهای غزالی و فخر رازی در عالم اسلام، دو پاسخ متفاوت یافت. یکی پاسخ ابن رشد، که در غرب عالم اسلام داده شد و به جدایی فلسفه و دین رسید و دیگری پاسخ فلاسفهی شرق عالم اسلام و ایران؛ ابن رشد اعتراضها را متوجه فارابی و ابن سینا دانست و از فلسفه در برابر آنها دفاع کرد؛ فیلسوفان ایران به جای نزاع، به حکمیت میان فارابی و ابن سینا از یک سو و معارضان و معترضان آنها، پرداختند (شرح هایی که نصیرالدین طوسی و فیلسوفان حوزهی شیراز نوشتند، اغلب نوعی محاکمه و حکمیت بود) و سعی نکردند که مشکلات را توجیه کنند، بلکه در راه رفع آنها و فراهم کردن شرایط وحدتی که فارابی طرح آن را درانداخته بود، کوشیدند؛ تا اینکه نوبت به ملاصدرا رسید و تصوف کلام که هر دو ملتزم به وحی بودند، با فلسفه مشاء و اشراق که التزامی به وحی نداشتند به نحوی یگانه شدند و از این یگانه شدن، فلسفهی اسلامی به تمامیت رسید و در عالم اسلام یا لااقل در معارف شیعه، جایگاهی معلوم و معین پیدا کرد. آیا به این جهت ملاصدرا بیش از دیگران لایق عنوان فیلسوف عالم اسلام نیست؟
پینوشتها:
1. روح فلسفهی قرون وسطی، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، 1366، ص 616.
2. داود فیرحی: قدرت، دانش و مشروعیت در اسلام، صص 353-354، نقل از نجف لک زائی، اندیشهی سیاسی صدرالمتألهین.
داوری اردکانی، رضا؛ (1387)، نگاهی دیگر به تاریخ فلسفه اسلامی، تهران: مؤسسهی انتشارات دانشگاه تهران، چاپ اول