حکیم ناصربن خسروبن حارث قبادیانی بلخی، شاعر و نویسندهی توانا و متکلّم برجسته و «حجت» سرزمین خراسان از سوی خلیفهی فاطمی مصر و از گویندگان طراز اول زبان فارسی است. وی در 394 هجری در قبادیان زاده شد و مدتی در مرو زیست و گویا در آن جا شغل دیوانی داشت و در سال 481 در یمگان بدخشان درگذشت. به همین سبب در آغاز سفرنامهاش خود را قبادیانی مروزی خوانده است. این که برخی از تذکرهنویسان او را اصفهانی دانسته و «علوی» خواندهاند نادرست است. البته او از خاندانی محتشم و صاحب ثروت بود و از جوانی و پس از تحصیل دانش به دربار امیران و شاهان راه جُسته و مراتبی عالی یافته بود. امّا همهی اینها مربوط به پیش از 43 سالگی او و سفرش به کعبه و تحول احوالش است. شغل دبیری و تصرف در اعمال و اموال سلطانی و اشتغال به لهو و لعب و یافتنِ عنوانهایی چون «ادیب» و «دبیر فاضل» و «خواجهی خطیر» که از دیوان شعرش بر میآید گویا همه مربوط به همین دوره از عمر او بوده است زیرا پس از آن اندک اندک متحوّل شد و درصدد درک حقایق برآمد و بدین منظور با عالمان زمان خود که اغلب اهل ظاهر بودهاند مباحثاتی کرد و احتمالاً در دنبال همین تفحصات بود که به ترکستان و سند و هند سفر کرد و با صاحبان ادیان مختلف به بحث و گفتگو پرداخت امّا نه سخنان تعبدآمیز عالمان اشعری در داخل و نه بحثهای گوناگون در باب مذاهب دینی و فکری خارج هیچ کدام عطشِ «تحقیق» را در او فرو ننشاند تا سرانجام در جمادی الاخر سال 437 هجری کسی در رؤیا او را به سوی قبله فراخواند و ناصرخسرو به پیروی از آنچه در خواب دیده بود سفر درازآهنگ خود را که تا 444 هـ به طول انجامید آغاز کرد. در این سفر چهار بار زیارت کعبه کرد و سه سال در مصر اقامت گزید و به خدمت المستنصر بالله خلیفه فاطمی (427 - 487 هـ) رسید و هم از سوی او به مقام حجت جزیرهی خراسان که در اصطلاح دعوت اسماعیلیه یکی از جزایر دوازدهگانه بود منصوب و مأمور نشر مذهب باطنی شد. او در مراجعت از سفر مصر و حجاز به بلخ رفت و به نشر دعوت باطنیان مشغول شد امّا مخالفان و دشمنان او از میان عالمان اهل سنت روز به روز فزونی گرفتند و کار را بر او دشوار کردند و تهمت بددینی و قرمطی و رافضی و ملحدی به او زدند و او را ناچار به ترک موطن خود ساختند. وی به ناچار از بلخ به نیشابور و مازندران پناه برد و سرانجام در دورهی یمگان از اعمال بدخشان که قلعهای مستحکم داشت اقامت گزید و تا پایان حیات در آن جا بود و در همان جا دیده بر جهان فرو بست و به خاک سپرده شد و قبرش زیارتگاه اهالی یمگان و مردم بدخشان، که هنوز هم بر مذهب اسماعیلیاند، شد. اختلاف عقیدهی شدیدی که میان ناصرخسرو و علمای اهل سنت خراسان و ناصبیان رخ داد و موجب رنجش خاطر او گردید موضوع بسیاری از قصیدههای اوست و در جای جای اشعارش به چشم میخورد.
ناصرخسرو قرآن را از حفظ داشت و در همهی دانشهای متداول زمان خود از معقول و منقول و حکمت و کلام تسلط داشت و همین وسعت معلومات او موجب شد که آثار متعدد به نثر فارسی تألیف کند. از آن جمله است : سفرنامه، جامع الحکمتین، زادالمسافرین، وجه دین، خوانِ اِخوان، گشایش و رهایش. جز از سفرنامه که شرح سیاحت هفت ساله اوست باقی آثارش همگی مایه کلامی دارد و در توضیح عقیدهی اسماعیلی یا پاسخ به پرسشهایی در مباحث اعتقادی اوست. آثار منثور او به نثری ساده و روان و با زبان کهن و استوار نوشته شده و حاوی اصطلاحات فلسفی و کلامی فراوان فارسی است.
در نظم فارسی، ناصرخسرو علاوه بر دیوان شعر دو مثنوی به نامهای روشنایینامه و سعادتنامه دارد که هر دو در موعظه و حکمت اوست. قصایدش در دیوان استوار و محکم و در عین حال عذب و شیرین است. طبع او نیرومند و شیوهاش در سخن نادر و خاص خود او و بیانش فصیح و زبانش نزدیک به زبان شاعران آخر دورهی سامانی است. ویژگی عمدهی شعرش اشتمال آن بر موعظه و حکمت است و به نظر میرسد که از حیث افکار حکیمانه و زاهدانه، و هم در سبک و روش بیان زیر تأثیر کسایی مروزی، شاعر مقدم بر خود، بوده و بسیاری از قصاید او را جواب گفته است. در عین حال سخنانش گاهی پُر است از قیاسها و استدلالهای منطقی و نتیجهگیریهای عقلی و طبعاً در این قبیل موارد خالی از هیجانات و تخیّلات باریک شاعرانه و این بدان سبب است که ناصرخسرو بیشتر نظر به حقایق عقلی و مبانی عقیدتی دارد تا مظاهر زیبایی و جمال مادّی. ناصرخسرو شاعر درباری نبود و به گفتهی خودش هرگز راضی نشد درّ قیمتی لفظ دری را به پای خوکان یعنی ممدوحان صاحب جاه و مال بریزد. چهرهی او در آیینهی اشعارش پیر سپید موی یمگانی را میماند که عبوس زهد و تقوی است و چنگ در دامان ولای علی (علیه السلام) و آل او دارد. از اشعار اوست:نکوهش مکن چرخ نیلوفری را *** برون کن ز سر باد خیره سری را
بری دان ز افعال چرخ برین را *** نشاید نکوهش ز دانش بری را
همی تا کند پیشه عادت همی کن *** جهان مر جفا را، تو مر صابری را
چو تو خود کنی اختر خویش را بد *** مدار از فلک چشم نیک اختری را
به چهره شدن چون پری کی توانی *** به افعال ماننده شو مر پری را
ندیدی به نوروز گشته به صحرا *** به عیوق ماننده لالهی طری را
اگر لاله پر نور شد چون ستاره *** جز از وی نپذرفت صورتگری را
تو با هوش و رای از نکومحضران چون *** همی برنگیری نکو محضری را
نگه کن که ماند همی نرگس تو *** ز بس سیم و زر تاج اسکندری را
درخت ترنج از بر و برگ رنگین *** حکایت کند کلهی قیصری را
سپیدار ماندست بی هیچ چیزی *** ازیرا که بگزید مستکبری را
اگر تو ز آموختن سر نتابی *** بجوید سر تو همی سروری را
بسوزند چوب درختان بی بر *** سزا خود همینست مر بی بری را
درخت تو گر بار دانش بگیرد *** به زیر آوری چرخ نیلوفری را
نگر نشمری ای برادر گزافه *** به دانش دبیری و نه شاعری را
که این پیشههاییست نیکو نهاده *** مر الفغدن (1)، راحت آن سری را
بلی این و آن هر دو نطقست لیکن *** نماند همی سحر پیغمبری را
چو کبک دری باز مرغست لیکن *** خطر نیست با باز کبک دری را
اگر شاعری را تو پیشه گرفتی *** یکی نیز بگرفت خنیاگری را
تو درمانی آن جا که مطرب نشیند *** سزد گر ببری زبان جری را
صفت چند گویی ز شمشاد و لاله *** رخ چون مه و زلفک عنبری را
به علم و به گوهر کنی مدحت آن را *** که مایه است مر جهل و بد گوهری را
به نظم اندر آری دروغ و طمع را *** دروغست سرمایه مر کافری را
پسنده است با زهد عمار و بوذر *** کند مدح محمود، مر عنصری را؟
من آنم که در پای خوکان نریزم *** مرین قیمتی دُرّ لفظ دری را
تو را ره نمایم که چنبر کرا کن *** به سجده مرین قامت عرعری را
کسی را کند سجده دانا که یزدان *** گزیدستش از خلق مر رهبری را
کسی را، که بسترد آثار عدلش *** ز روی زمین صورت جائری را
امام زمانه که هرگز نراندست *** بر شیعتش سامری ساحری را
ببین گرت باید که بینی به ظاهر *** ازو صورت و سیرت حیدری را
آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا *** گویی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا
در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم *** صفرا همی برآید ز انده به سر مرا
گویم چرا نشانهی تیر زمانه کرد *** چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا
گر در کمال و فضل بود مرد را خطر *** چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا
گر بر قیاس فضل بگشتی مدار دهر *** جز بر مقرّ ماه نبودی مقر مرا
نینی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل *** این گفته بود گاه جوانی پدر مرا
دانش به از ضیاع و به از جاه و ملک و مال *** این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا
با خاطر منور روشنتر از قمر *** ناید به کار هیچ مقرّ قمر مرا
با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر *** دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا
اندیشه مر مرا شجر خوب بَروَر است *** پرهیز و علم ریزد ازو برگ و بر مرا
گر بایدت همی که ببینی مرا تمام *** چون عاقلان به چشم بصیرت نگر مرا
منگر بدین ضعیف تنم ز آن که در سخن *** زین چرخ پرستاره فزونست اثر مرا
هر چند مسکنم به زمینست روز و شب *** بر چرخ هفتمست مجال سفر مرا
گیتی سرای رهگذرانست ای پسر *** زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا
از هرچه حاجتست بدو، مر مرا خدای *** کردست بی نیاز در این رهگذر مرا
شکر آن خدای را که سوی علم و دین خویش *** ره داد و سوی رحمت بگشاد در مرا
اندر جهان به دوستی خاندان حق *** چون آفتاب کرد چنین مشتهر مرا
وز دیدن و شنودن دانش بدل نکرد *** چون دشمنان خویش چنین کور و کر مرا
هر کس همی حذر ز قضا و قدر کند *** وین هر دو رهبرند قضا و قدر مرا
نام قضا خرد کن و نام قدر سخن * **یادست این سخن ز یکی نامور مرا
واکنون که عقل و نفس سخنگوی خود منم *** از خویشتن چه باید کردن حذر مرا
سلام کن ز من ای باد مر خراسان را *** مر اهل فضل و خرد را نه عام و نادان را
خبر بیاور ازیشان به من چو داده بودی *** ز حال من به حقیقت خبر مر ایشان را
بگویشان که جهان سرو من چو چنبر کرد *** به مکر خویش، خود این است کار گیهان را
نگر کتان نکند غرّه عهد و پیمانش *** که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را
فلان اگر بشکست اندر آنچه خواهد کرد *** چنان بدو بنگر کاو به چشم بهمان را
ازین همه بستاند به جمله هرچش داد *** چنان که باز ستد هر چه داده بود آن را
از آن که در دهنش این زمان نهد پستان *** دگر زمان بستاند به قهر پستان را
نگاه کنید که در دست این و آن چو خراس *** به چند گونه بدیدند مر خراسان را
به ملک ترک چرا غرّهاید، یاد کنید *** جلال و دولت محمود زاولستان را
کجاست آن که فریغونیان (2) ز هیبت او *** ز دست خویش بدادند گوزگانان را
چو هند را به سم اسب ترک ویران کرد *** به پای پیلان بسپرد خاک ختلان را
کسی چنو به جهان دیگری نداد نشان *** همی به سندان اندر نشاند پیکان را
چو سیستان ز خلف، ری ز رازیان بستد *** وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را
فریفته شده میگشت در جهان آری *** چنو فریفته بود این جهان فراوان را
شما فریفتگان پیش او همی گفتید *** هزار سال فزون باد عمر سلطان را
به فر دولت او هر که قصد سندان کرد *** به زیر دندان چون موم یافت سندان را
پریر (3) قبلهی احرار زاولستان بود *** چنان که کعبه است امروز اهل ایمان را
کجاست اکنون آن مرد و آن جلالت و جاه *** که زیر خویش همی دید برج سرطان را
بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش *** چو تیز کرد بر او مرگ چنگ و دندان را
بسا که خندان کردست چرخ گریان را *** بسا که گریان کردست نیز خندان را
قرار چشم چه داری به زیر چرخ چو نیست *** قرار هیچ به یک حال چرخ گردان را
کناره گیر ازو کاین سوار تازانست *** کسی کنار نگیرد سوار تازان را
بترس سخت ز سختی چو کار آسان شد *** که چرخ زود کند سخت کار آسان را
برون کند چو در آمد به خشم، گشت زمان *** ز قصر قیصر و از خوان خویشتن خان را
بر آسمان ز کسوف سیه رهایش نیست *** مر آفتاب درخشان و ماه تابان را ...
پینوشتها:
1. اَلفَغدَن و الفَنجیدن یعنی ذخیره کردن، اندوختن، گرد کردن.
2. آل فریغون یا فریغونیان نام سلسلهای از امیران ناحیه گوزگانان در خراسان قدیم بود که حکومتشان به دست محمود غزنوی برافتاد.
3. پرپر: پریروز.
ترابی، سیّدمحمد؛ (1392)، نگاهی به تاریخ و ادبیات ایران (جلد اول) (از روزگار پیش از اسلام تا پایان قرن هشتم)، تهران، انتشارات ققنوس، چاپ اول