نویسنده: دکتر سیدمحمد ترابی
کمال الدین اسمعیل فرزند جمال الدین محمد بن عبدالرّزاق اصفهانی شاعر توانا و قصیدهسرای بزرگِ اواخر قرن ششم و نیمه اوّل قرن هفتم هجری است. وی مدّاح حسام الدین اردشیر باوندی و جلال الدین خوارزمشاه و همچنین آل صاعد و دیگر بزرگان اصفهان بود. دولتشاه سمرقندی می گوید به سبب آن که در شعر او معانی دقیق مضمر است که بعد از چند نوبت خواندن آشکار می شود او را «خلّاق المعانی» خواندهاند. از برخی ابیات دیوانش بر میآید که شاهد قتل عام اصفهان به سال 633 هـ به دست مغولان بوده چنان که یک قصیدهی آن هم حکایت از مرگ نابهنگام جوان ناکامش در سفری دارد و نشان می دهد که آن واقعهی هولناک دل شاعر را نیک به درد آورده بود. خود او نیز به سال 635 هـ به دست یک مهاجم مغولی به قتل رسید.
کمال شاعری استاد و سخنوری به کمال بود. شهرتش بیشتر به استخدام معانی باریک و دقیق و التزام ردیفهای دشوار است. چنان که گفتهاند از پدرش جمال الدین عبدالرّزاق شاعرتر بوده است و شاعران پس از وی در جوابگویی به ردیفهای دشوار شعری او ناتوان ماندهاند. از اشعار اوست:
هرگز کسی نداد بدینسان نشان برف *** گویی که لقمهایست زمین در دهان برف
مانند پنبه دانه که در پنبه تعبیه است *** اجرام کوههاست نهان در دهان برف
چاه مقنعست همه چاه خانهها *** انباشته به جوهر سیماب سان برف
بی نیزههای آتش و بی تیغ آفتاب *** نتوان به تیر ماه کشیدن کمان برف
از بس که سر به خانهی هر کس فرو کند *** سرد و گران و بی مزه شد میهمان برف
گرچه سپید کرد همه خان و مان ما *** یا رب سیاه باد همه خان و مان برف
وقتی چنین نشاط کسی را مسلّم است *** کاسباب عیش دارد اندر زمان برف
هم نان و گوشت دارد هم هیمه هم شراب *** هم مطربی که برزندش داستان برف
معشوقهای مرکب از اضداد مختلف *** باطن به سان آتش و ظاهر به سان برف
گلگونهای بود به سپیداب برزده *** هر جرعهای که ریزد در جرعهدان برف
تا رنگ روی خویش نماید برین قیاس *** بعضی از آن باده و بعضی از آن برف
نه همچو من که هر نَفَسَش باد زمهریر *** پیغامهای سرد دهد از زبان برف
گر قوّتم بُدی ز پی قرص آفتاب *** بر بام چرخ رفتمی از نردبان برف
جانم ز درد چشم به جان آمد از عذاب *** یا رب چه دید خواهم از این چشم دردیاب
انسان عین گشت چو فرزند ناخلف *** بودنش رنج خاطر و نابودنش عذاب
گویند مشک ناب شود خون به روزگار *** دیدم به چشم خویش که شد مشک خون ناب
مانند عنکبوت سطرلاب رخنه شد *** اطباق عنکبوتی این دیدهی پر آب
وز اضطراب مردم چشمم درو چنانک *** در نسج عنکبوت تپیدن کند ذباب
خازن شد این مقلهی من درّ و لعل را *** واکنون نمیکند نظر اندر خط کتاب
بینم ز هر چه بینم بعضی، مگر که کرد *** از مبصرات مختصری چشم انتخاب
در اندرون چشم ز الوان مختلف *** همچون بهشت جوی شرابست و شیر و آب
دریا و معدنست به یک جای چشم من *** هم لعل ناب در وی و هم لؤلؤ خوشاب
چشمم گل شکفته و اشکم گلاب گرم *** هرگز مباد کس چو من اندر گل و گلاب
مانم به چشم بسته به گاو خرآس لیک *** هستم ز آب چشم چو خر مانده در خلاب
کوری خود همی به دعا خواستم ز درد *** منّت خدای را نشد آن نیز مستجاب
مخلص مدیح مردمک چشم از آن کنم *** کامروز نیست مردی الا درین جناب
دلم تو داشتی از نه بدادمی در حال *** به آن که مژدهی وصل تو ناگهان آورد
کنون وصال تو میآورد به من جان را *** اگر فراق تو وقتی مرا به جان آورد
در دیدهی روزگار نم بایستی *** یا با غم او صبر به هم بایستی
با مایهی غم چو عمر کم بایستی *** یا عمر به اندازهی غم بایستی
منبع مقاله :
ترابی، سیّدمحمد؛ (1392)، نگاهی به تاریخ و ادبیات ایران (جلد اول) (از روزگار پیش از اسلام تا پایان قرن هشتم)، تهران، انتشارات ققنوس، چاپ اول