نویسنده: دکتر سیدمحمد ترابی
مَجدالدّین بن احمد هَمگَر معروف به «ابن هَمگَر» و «مَجد هَمگر» شاعر و گویندهی قرن هفتم به سال 607 در یزد ولادت یافت و بعد از کسب کمال و آموختن شعر و انشاء و خوشنویسی از یزد به شیراز رفت. به این سبب گاهی «فارسی» و شیرازی شمرده شده و خود او نیز چند بار خود را «مَجد پارسی» خوانده است. مجد در شیراز در خدمت پادشاهان سلغری تقرب یافت و در شمار «خواجگان» درآمد و به درجهی ملک الشعرایی رسید و ابوبکر بن سعد و سعد بن ابوبکر و محمد بن سعد بن ابوبکر را مدح کرد و گویا رتبهای معادل وزارت داشت و «وزیر نشان» و مشاور شاهان بود. با این همه مدتی قریب به شش ماه را بر اثر تهمت حاسدان در حبس گذراند. بعد از انقراض حکومت سلغریان به سال 633 هـ، مَجد از شیراز به کرمان رفت تا در پناه قراختاییان کرمان درآید، ولی پس از توقف کوتاهی در آن دیار دوباره راهی شیراز گشت و از آن پس همواره مورد حمایت خواجه شمس الدّین محمد صاحب دیوان جوینی بود و او و فرزندش بهاء الدین محمد و هم چنین عطاملک جوینی را در قصیدههای متعدد خود ستود.
مَجد همگر پس از برافتادن خاندان بزرگ جوینی به دست وحشیان مغول و تاتار بسیار تأسف و اندوه خورد. رباعی مشهور او در رثای خواجه شمس الدّین محمد (مقتول به سال 683) گویای بخشی از این تأسف عمیق اوست:
در رفتن شمس از شفق خون بچکید *** مه چهره بکند و زهره گیسو ببرید
شب جامه سیه کرد از این ماتم و صبح *** برزد نفس سرد و گریبان بدرید
بعد از زوال این خاندان دانش و ادب، مَجد هَمگَر که در اصفهان به سر می برد با پریشانی و فقر و پیری روبرو شد و دم از سخن فروبست و گوشهی انزوا گرفت تا سرانجام در هفدهم صفر سال 686 بدرود حیات گفت.
مَجد همَگَر در شعر به شیوهی شاعران خراسان استاد مسلم عهد خود و مرجع معاصران در داوریهای ادبی بوده است. در قصیده و غزل و رباعی سخن وی سهل و روان و برگزیده است. در شعرش اندیشههای باریک و مضمونهای دقیق حکمی و اجتماعی بسیار است. نسخههای دیوانش در حدود سه هزار بیت دارد. در نثر فارسی نیز توانا بود به همین سبب بَدرِ جاجرمی در مونس الاحرار خود او را «المنشی» و «منشی الکلام» خوانده است. مجد همگر خط را نیز نیکو مینوشت و برای بزرگان عهد خود استنساخ می کرد. از شعرهای اوست:
صبحدم باده خوران سوی گلستان آیند *** شامگه مست و خرامان ره گلشن گیرند
شاهدان میل همه سوی در و دشت کنند *** عاشقان بر سر ره منزل و مسکن گیرند
دلبران چون می و رود و گل و صحرا طلبند *** بی دلان ترک دل و جان و سر و تن گیرند
قمری و ساری در باغ وطن گر سازند *** بلبل و فاخته بر سرو نشیمن گیرند
بلبلان چون به چمن زمزمه و ناله کنند *** همه آهنگ ز آه سحر من گیرند
عاشقانی که به هم جام می خام خورند *** همه بر یاد من سوخته خرمن گیرند
گاه آن است که سرمست در یار زنم***دست در دامن آن دلبر عیّار زنم
وقت آن است که بلبل به گلستان آید *** هر که عاشق بود از خانه به بستان آید
غنچه در پوست نگنجد ز نشاط می و بزم *** تا که از طرف گلستان به شبستان آید
گل به بزم همه کس عیش کند چون بت من *** یا چون من بلبل بی چاره به افغان آید
راستی گل به وفا یار مرا می ماند *** که وصالش به یکی هفته به پایان آید
بلبل خسته چو من از پس یک هفته وصال *** رنج یکساله کشد چون که ز هجران آید
همه شب ناله کنم بر صفت لیلی و من *** نالهی بلبل و من هر دو به یکسان آید
نالهی بلبل مست از طرب گل خیزد *** نالهی من همه از سوز دل و جان آید
گاه آن است که آهنگ خرابات کنم*** خاک در دیدهی سالوسی و طامات کنم
حسن جهانگیر تو مملکت جان گرفت *** کفر سر زلف تو عالم ایمان گرفت
در هوس عشق تو رخت برانداخت صبر *** عشق ز دیوانگی راه بیابان گرفت
گشت پریشان دلم در هوس زلف تو *** تا وطن خود در آن زلف پریشان گرفت
بوی سر زلف تو باد به گلزار برد *** بلبل مست آن زمان راه گلستان گرفت
تا پسر همگرست بلبل باغ سخن *** از نفس عندلیب نغمه و دستان گرفت
از سادگی و سلیمی و مسکینی *** وز سرکشی و تکبر و خودبینی
بر آتش اگر نشانیم بنشینم *** بر دیده اگر نشانمت ننشینی
درد تو ز دل به داغ هجران نرود *** نقش تو ز پیش چشم آسان نرود
تا دل باشد مهر تو در دل باشد *** تا جان نرود مهر تو از جان نرود
منبع مقاله :
ترابی، سیّدمحمد؛ (1392)، نگاهی به تاریخ و ادبیات ایران (جلد اول) (از روزگار پیش از اسلام تا پایان قرن هشتم)، تهران، انتشارات ققنوس، چاپ اول