نویسنده: برانیسلاو مالینوفسکی
برگردان: اصغر عسکری خانقاه
برگردان: اصغر عسکری خانقاه
نگاهی به اسطورههای تروبریاند
برخی از برگردانهای مربوط به اصلیتها و تبار اسطورهها، در دنیای ارواح فعلی، هستی زیرزمینی و انسانیِ آنها را با هستی ارواح بشری بعد از مرگ مقایسه میکنند. به این ترتیب است که یک نزدیکی اسطورهای بین گذشتهی بدوی و سرنوشت و تقدیر آنی انسان صورت میگیرد. در اینجا یکی دیگر از این خطوط به چشم میخورد که از طریق آن اسطوره به زندگی وابسته شده، و بدینگونه، با قدرت تمام روانشناسی و ارزش فرهنگی آن قابل درک میشود.مقایسه بین هستی اصلی و هستی روحی باز میتواند فراتر رانده شود. ارواح مردگان بعد از مرگ به جزیرهی توما (Tuma)پرواز میکنند. آنها در آنجا با ایجاد یک حفرهی خاص به زیرزمین داخل میشوند: فرایندی که عکس اسطورهی خروج از آب اصلی است. و باز مهمتر عملی است که بعد از زندگی روحی کوتاه در توما، در دنیای زیرزمینی، فرد پیر میشود، صورتش چروک میافتد و موهایش سفید میشود؛ بنابراین باید با پوست انداختن خود را جوان کند. و این همان چیزی بود که موجودات انسانی، در روزگار بدوی، وقتی در زیرزمین زندگی میکردند، انجام میدادند. با آمدن به دنیای بیرون، آنها این توان و نیرو را خیلی زود از دست ندادند؛ مردان و زنان با جوان ماندن جاودانهی خود توانستند زندگی کنند.
با این همه، آنها در جریان یک حادثهی مبتذل، اما مهم و محتوم، این قدرت و توان را از دست دادند. در روزگار قدیم، در روستای بوادلا (Bwadela) زن پیری بود که با دختر و نوهاش زندگی میکرد: یعنی سه نسل قانونی و رسمی از اعقاب مادری. یک روز مادربزرگ و نوهاش آمدند تا در لحظهی مد دریا در خلیج شنا کنند. دختر جوان در ساحل ماند، حال آنکه مادربزرگ از ساحل فاصله گرفت و پوست تن خود را، که به وسیلهی جریان مد آب کشیده میشد، از خود جدا کرده، و پوست در خلیج شناور شد تا در میان خار و خاشاک بیحرکت ماند. وقتی پیرزن به صورت دختری جوان درآمد، به نزد نوهاش برگشت. نوه مادربزرگش را نشناخت؛ وحشتزده به او دستور داد تا پی کار خود برود. پیرزن رنجیده و خشمگین به محل شنا برگشت، به جستوجوی پوست کهنهاش پرداخت، آن را به تن کرد و دوباره به نزد نوهاش بازگشت. این بار نوهاش او را شناخت، پس به او سلام کرد و گفت: «دختر جوانی به اینجا آمد، او را وحشتزده از خود راندم.» مادربزرگ پاسخ داد: «نه، تو مرا نشناختی، بسیار خوب، تو پیر خواهی شد و من میمیرم.» آنها به خانه برگشتند، دختر پیرزن در حال تهیهی غذا بود. پیرزن به دخترش گفت: «من رفتم شنا کنم؛ جریان آب پوست تنم را با خود برد؛ دخترت مرا نشناخت؛ او مرا از خود راند. من دیگر پوست خود را نخواهد کند. همهی ما پیر خواهیم شد، همهی ما خواهیم مرد.»
از این تاریخ انسانها قدرت و توان تغییر پوست و جوان ماندن را از دست دادند. تنها حیواناتی که توانستند قدرت و نیروی پوست انداختن را حفظ کنند به شرح زیرند: مارها، خرچنگها، مارمولکها، سوسمارها. دلیل این امر آن است که انسانها نیز از پیش در زیرزمین زندگی میکردهاند. این حیوانات روی زمین آمدند و توانستند به پوست انداختن خود ادامه دهند. اگر زندگی روی زمین را شروع کرده بودند، «حیوانات روی زمین»، پرندگان، روباههای پرنده، و حشرات نیز مستعد پوست انداختن و بازیافتن جوانی میشدند.
در اینجا، مسئلهی اسطوره، همانطور که عموماً نقل شده است، به پایان میرسد. گاهی بومزادان مدارک و یادداشتهای تاریخی دیگری به آن میافزایند، در حالیکه مقایسههایی بین ارواح و بشریت بدوی ترسیم میکنند؛ و گاهی نیز بومزادان روی دلایل زادوولدِ خزندگان پافشاری میکنند؛ پیش از این، بدون مدارک و یادداشتهای تاریخی، برای حکایت مربوط به حادثهی پوست انداختن، محدودیت قائل میشدند. این قصه، در ذات خود، مبتذل و بیاهمیت است؛ و بدینگونه است که این قصه در طبیعت و سرشت افرادی ظاهر میشود که به خود زحمت نمیدهند تا در پرتو تفکرات، مناسک و آداب و رسومی که وابسته به مرگ و زندگی آینده است، به مطالعه بپردازند. مسلم است که این اسطوره فقط به شرح و بسط و هیجانآمیز کردن یک باور میپردازد، که بنا بر آن، انسانها در گذشته دارای قدرت و نیروی تجدید جوانی بودند و بعداً آن را از دست دادند.
به این ترتیب است که در نتیجهی کشمکشی بین یک مادر بزرگ و نوهی او، موجودات انسانی، بدون استثنا، خود را در انقیاد زوال و ناتوانیای میبینند که مسبب پیری است. با این همه، این مسئله شامل همهی حوادث مربوط به تقدیر بیرحم و ناموفق برای انسانهای امروز نیست، زیرا، از نظر بومزادان، پیری، زوال قدرت جسمانی و ناتوانی، هیچ رابطهای با مرگ ندارند. برای فهم بهتر سلسله باورها و اعتقادات آنها، لازم است عوامل بیماری، ناتوانی و مرگ را بشناسیم. بومزاد تروبریاندی رفتار صادقانهی خوشبینی نسبت به سلامتی و بیماری دارد. قدرت، نیرومندی، و بینقصی جسمانی، در نظر آنها، حالت طبیعیای را میسازد که نمیتواند، مگر بر اثر یک حادثه یا یک دلیل مافوق طبیعی، به شکلی درآید یا زیرورو شود. حوادث کوچک نظیر خستگی، آفتابزدگی، سوءهاضمه یا سردی فقط میتوانند آشفتگیهای کمخطر و موقتی ایجاد کنند. زخم نیزهای که در جریان یک جنگ وارد آمده، زهر، سقوط از بالای یک صخره یا یک درخت میتواند یک انسان را ناقص کند یا بکشد. اما در این باره باید بدانیم اگر این حوادث یا حوادث دیگر، مانند غرق شدن، که حملهی یک تمساح یا یک کوسه ماهی را دربردارد، کاملاً نمونههایی از ساحری و جادوگری به شمار میآیند. و این مسئلهای است که، برای بومزادان، همیشه باز و آشکار باقی میماند. اما چیز کاملاً قطعی برای آنها، تمام بیماریهای جدی، و به ویژه بیماریهای مقدر و شوم است، که در تمام اشکال خود، به وسیلهی جادوگری و ساحری ایجاد میشوند. رایجترین جریان، جریان جادوگری معمولیای است که به وسیلهی جادورانی که قابلیت انجام آن را دارند ارائه میشود و ان کار از طریق وردخوانیها و مناسک آنان، تقریباً برای تمام بیماریهایی که در مبحث بیماریشناسی ثبت شدهاند، به استثنایی بیماریهای برقزدگی و بیماریهای مسری، صورت میگیرد.
منشأ جادوگری همیشه وابسته به تأثیر و نفوذهای متعددی است که از جنوب آمده است. ادعا و تصور این است که زایش جادوگری و ساحری مربوط به دو نقطه از مجمعالجزایر تروبریاند است، یا بهتر بگوییم، نخستین ظهورش در این نقاط صورت گرفته و سپس از آنجا به مجمعالجزایر انترکاستو حمل شده است. یکی از این نقاط غار لاوایوو (Lawaywo) است، که بین روستاهای بعو (Ba’u) و بووی تالو (Bway talu) قرار دارد، ودیگری جزیرهی جنوبی واکوتاست. این دو بخش همیشه به مثابهی ترسناکترین مراکز جادوگری محسوب شدهاند.
بخش بوویتالو در جزیره وضعیت اجتماعی کاملاً پایینی دارد، در آن بهترین کندهکاران چوب و خبرهترین بافندگان الیاف، که از چیزهای منفور چون بوته گزنه و خوک بیشهزار تغذیه میکنند، زندگی میکنند. این بومزادان مدت مدیدی درون همسر بودهاند و احتمالاً قدیمیترین طبقهی فرهنگ بومزاد جزیره را عرضه میکنند. آنچه برای آنها جادوگری و ساحری را به ارمغان آورده است یک خرچنگ منطقهی جنوب بوده است. بنابر برخی از توصیفها، این حیوان از یک گودال آب که در غاز لاوایوو قرار دارد، سربرآورده است؛ و بنابر بعضی دیگر، بعد از عبور از حوزههای باد و هوا، در این محل افتاده است. در لحظهی ورود خرچنگ، یک مرد و یک سگ در آنجا بودند. خرچنگ به دلیل جادوگریای که مأموریت آن را به عهده داشت، به رنگ قرمز بود؛ سگ در حالیکه متوجه این مسئله شده بود، سعی کرد که گازش بگیرد، اما خرچنگ او را کشت، و بعد از آن تن به همان تقدیر برای انسان داد. اما در حالیکه به انسان مینگریست، غمگین شد، «شکمش به جنب و جوش افتاد»، و دوباره انسان را به زندگی خواند. انسان به قاتل و نیز نجات دهندهی خود، پاداشی زیبا، یعنی یک پوکالا (pokala) تقدیم کرد، و از طایفهی خرچنگ خواهش کرد تا جادو را در اختیار او قرار دهند و این طور هم شد. انسان فوراً جادوگری خود را، برای کشتن خرچنگ، یعنی احسان کنندهی خود به کار برد؛ و برطبق یک قاعدهی بررسی شده و مفروض که تا امروز مشاهده شده است او را، که یک خویشاوند نزدیک مادری است، کشت. بعد از آن او از مالکیت جادوگری انباشته شد. امروز خرچنگها سیاه رنگند، زیرا تهی از جادوگریاند؛ با این همه، دیر میمیرند، زیرا پیش از این مالکان مرگ و زندگی بودهاند.
در جزیرهی جنوبی واکوتا، اسطورهی مشابهی را نقل میکنند. یک موجود بدکار، که حالت و صورت انسان را داشت، ولی فاقد طبیعت انسانی بود، در جایی در ساحل شمالی جزیره نورمانبی (Normanby)، داخل قطعهای خیزران شد. قطعهی خیزران به طرف شمال کشیده شد و به دماغهی یایوائو (Yayvan) یا واکوتا نزدیک شد. مردی از روستای همسایه، به نام کواداژیلا (Kwadagila)، صدایی از داخل خیزران شنید و آن را باز کرد. اهریمن از آن خارج شد و به او جادوگری آموخت. بنابر قول پاسخگویان بومی جنوب، نقطهی حرکت واقعی جادوی سیاه، این چنین بوده است که نقل شد. جادوی سیاه، در بخش بعو در بوویتالوی از واکوتا آمده است، و نه مستقیماً از مجمعالجزایر جنوب. بنا به روایتی دیگر از سنت واکوتا، تااوواعو (tauva’u)، نه در داخل یک خیزران، بلکه در درون اسبابی وسیعتر به واکوتا رسیده است. در سواتوپا (Sewatupa)، که در ساحل شمالی جزیرهی نورمانبی قرار دارد، درخت بزرگی بود که پناهگاه شمار بزرگی از افراد بدکار بود. وقتی این درخت برانداخته شد، با خواباندن آن در جهت مخالف دریا، آن را نابود کردند؛ به طوری که، وقتی قاعدهاش در جزیرهی نورمانبی بود، تنه و شاخههایش در سطح دریا گسترده میشدند؛ به شکلی که، قله و نوک آن به واکوتا میرسید. به این دلیل است که جادوگری، در مجمعالجزایر جنوب بیشتر اوقات خزنده است؛ دریا که در وسط درخت جاری است، پر از ماهیهایی است که در داخل شاخههایش زندگی میکنند؛ و جادوگری از پلاژ جنوبی واکوتا به جزایر تروبریاند میآید، زیرا تنهی درخت سه فرد بدکار را، که دو مرد و یک زن بودند، در خود پنهان کرده بود، و آنها بودند که کمی جادو، به ساکنان جزیره یاد دادند.
این قصههای اسطورهای فقط حلقهای از زنجیرهی باورها و اعتقاداتی را که سرنوشت نهایی افراد انسانی را دربرمیگیرند به ما میشناسانند. امکان درک حوادث اسطورهای و گزارش اهمیت آنها فقط به مجموعهای از باورهای مربوط به قدرت و طبیعت جادوگری، همانطور به احساسات و ادراکاتی که جادوگری خالق آن است، وابسته است. قصههای صریح و روشن که ظهور جادوگری را بیان میکنند، از دادن یک شمارگان کامل یا تشریح و بیانی کافی از تمام خطرهای مافوق طبیعی به دورند. بیماریهای سریع و ناگهانی، بنا بر باور بومزادان، نه از طریق مردان جادوگر، بلکه از طریق زنان جادوگر پرنده که رفتارهای متفاوتی دارند ایجاد شدهاند که جوهر و عصارهی مافوق طبیعی آنها خیلی بیشتر است. برای من ممکن نبود تا دست روی یک اسطورهی مربوط به این گوناگونی جادوگری بگذارم. از طرف دیگر، صفت و شیوهی پرداختن به این زنان جادوگر، خود موضوع دورهای از باورها است که به ایجاد چیزی میپردازند که میتوان آن را اسطورهی دایمی و جاری نامید. من این باورها را در ارگوناتهای غرب اقیانوس آرام عرضه کردهام. (1) و در اینجا از آن صحبتی نمیکنم. اما مسئلهی مهم پافشاری بر این عمل است که هالهای از نیروهای مافوق طبیعی زنانی را که جادوگر میدانند احاطه میکند که منجر به تولید موج مداومی از قصهها میشود که به منزلهی اسطورههای «کهتر» محسوب میشوند و اصلیتها و تبارشان در باور نیرومندی از قدرتهای مافوق طبیعی است. همچنین قصههای مشابهای نیز با موضوع مردانِ جادوگر، بواگعو (bwaga’ u)، نقل میشود.
سرانجام، بیماریهای همهگیر، به عمل مستقیم ارواح بدکار که تااوواعو نامیده میشوند تخصیص یافتهاند، که از طریق اساطیر به منزلهی چشمهی هر عمل جادوگری تلقی شدهاند. مکان دایمی این موجودات بدکار، در جنوب است. آنها برحسب فرصت، به جزایر تروبریاند، جایی که برای افراد انسانی نامریی هستند، میروند. در شب در روستاها به گردش میپردازند، در جایی که قمقمههای گِلی و گرزهای چوبی خود را به صدا درمی آورند. ساکنان جزایر به محض شنیدن صدای آنها به وحشت میافتند، زیرا کسانی که جادوگران آنها را با اسلحههای چوبی خود میزنند میمیرند، و تهاجم آنها همیشه به منزلهی علامتی برای مرگهای دسته جمعی است. بنابراین، این یک بیماری همهگیر به نام لریا (Leria) است که تمام جزیره را فرا میگیرد. ارواح بدکار گاهی خود را به صورت خزندگان درمیآورند و بنابراین برای انسانها مرئی میشوند. تشخیص این چنین خزندهای از خزندهی معمولی آسان نیست، اما کار مهمی است، زیرا اگر یک تااوواعو مورد دشنام یا بدرفتاری قرار گیرد، انتقام خود را با مرگ میگیرد.
در حولوحوش این اسطورهی دایمی از این روایت اصلی که مربوط به یک واقعه است و در گذشته جا ندارد ولی هر روز تولید میشود، تعداد بیشماری از قصههای محسوس و ملموس تجمع مییابند. تعدادی از واقعهها که در این قصهها نقل شدهاند حتی هنگام روزهای اقامت من در جزایر تروبریاند تولید شدهاند. در آنجا، اسهال خونی شدیدی شیوع داشت که احتمالاً نتیجهی سرماخوردگی (گریپ) اسپانیایی سال 1918 بود. بسیاری از بومزادان ادعا داشتند که دربارهی تااوبعو (2) (tauba’u) حرفها شنیدهاند. مثلاً، در واوِلا (Wavela) مارمولک بزرگی دیده شد؛ مردی که او را کشت بعداً بلافاصله مرد، و اپیدمی (بیماری همهگیر) در روستا ظاهر شد. زمانی که من در اوبوراکو (Oburaku) بودم، اپیدمی در روستا بیداد میکرد، خدم و حشمِ کشتیِ حاملِ من میگفتند یک تااوبعو را دیدهاند که به شکل یک مار چند رنگ، روی یک درخت انبه قرار گرفته بود، و با نزدیک شدنِ ما به طور اسرارآمیزی ناپدید شد. اگر من این معجزه را ندیدهام یا به دلیل نزدیکبینی من یا به این دلیل بود که نمیدانستم برای درک یک تااوبعو چگونه باید نگاه کرد. تعداد زیادی از این قصهها را میتوان از بومزادان همهی مکانها به دست آورد. باید خزندگانی از این نوع را روی کفهی بلندی چید و جلوی آن اشیای گرانبهایی قرار داد، و بومزادان مطمئنم کردهاند که چنین وضع و حالتی را بیش از یکبار دیدهاند، هر چند که من هرگز شاهد چنین کاری نبودهام. به علاوه، آنها ادعا میکنند که برخی از زنان جادوگر روابطی را با تااوبعو حفظ کردهاند، و این مسئله را برای من در مورد زن جادوگری که هنوز زنده است به اثبات رسانیدهاند.
این باور نشان میدهد چگونه اسطورههای «کهتر» به طور مداوم از طرح سادهای از یک قصهی بزرگ به دنیا میآیند. به این ترتیب، آنچه به همهی دلایل بیماری و مرگ، باورها و اعتقادات، و نیز روایات صریح و روشنی که جزئاً ابراز میشوند مربوط است و نیز واقعههای کوچک مافوق طبیعیِ محسوس و ملموسی که بومزادان هر روزه به ثبت و ضبط آنها میپردازند، تمامیت یک موجودیت سازمانی را تشکیل میدهند. مسلم است که این باورها نه یک نظریه را تشکیل میدهند و نه یک توضیح و بیان را. از یک طرف، آنها اعمال فرهنگیای را ابراز میدارند، زیرا آنچه مربوط به جادوگری است را فقط به این دلیل که عملی شده است باور ندارند، بلکه جادوگری به طور واقعی، حداقل توسط مردان، به کار برده شده است؛ از طرف دیگر، این مجموعه که به آن پرداختهایم بیانگر عکسالعمل مصلحتی انسان دربارهی بیماری و مرگ، یعنی هیجانات و احساسات پیشین وی است و در نتیجه بر رفتارش تأثیر میگذارد. به این ترتیب، اسطوره بنا بر طبیعت خود، برای ما به منزلهی چیزی بسیار دور از یک بیان عقلایی به نظر میرسد.
اکنون تمام تفکرات مربوط به بومزادان را میشناسیم، این تفکرات مربوط به دلایلی است که به خاطر آنها انسان در گذشته توان و قدرت تجدید جوانی را از دست داده و، در روزگار ما، هستی خود را کوتاه میکند. فرض کنیم که رابطهی بین این دو واقعه در حال گذر، و فقط به طور غیر مستقیم است. بومزادان تصور میکنند در حالیکه همه چیز میتواند به کودک، به جوان، و به انسانها در عنفوان جوانی، و همینطور به افراد مسن اصابت کند، اما جادوگری، در هر شکل آن، به افراد پیر آسانتر ضربه میزند. به این ترتیب است که از دست دادن قدرت و نیروی تجدید جوانی، حداقل، زمینهی جادوگری را فراهم آورده است.
اما به درستی، زمانی فرامیرسد که پیری و مرگِ انسانها فرامیرسد، و به این ترتیب، به صورت ارواح درمیآیند، به اندازهی گذشته در کنار بازماندگان نمیمانند؛ و امروزه، وقتی به هنگام جشن سالانهی میلامالا به روستای مادری برمیگردند، باز در اطراف مستقر میشوند.
روزی، روح پیرزنی که در منزل متعلقان خود زندگی میکرد، در طول پوشش کف اطاق، زیر کفهی حامل تختخواب، لیز خورد. دخترش که برای افراد خانواده غذا میکشید، کمی از آبگوشت، که در پیالهای از صدف نارگیل ریخته شده بود، روی او ریخت و او را سوزاند. روح، دخترش را مورد سرزنشها و توبیخها قرار داد. دختر گفت: «من فکر میکردم که تو رفتهای؛ گمان داشتم که فقط یکبار در سال، به هنگام جشن میلامالا برمیگردی.» روح که احساس بیحرمتی کرده بود در پاسخ گفت: «من به توما خواهم رفت و در آنجا در زیرزمین زندگی خواهم کرد.» بنابراین یک عدد نارگیل برداشت، آن را دو قسمت کرد، نصف آن را که دارای سه چشم است نگه داشت و نصف دیگر را به دخترش داد. «من نصف نارگیل را که کور است به تو میدهم؛ به این ترتیب، تو هرگز مرا نخواهی دید. من قسمتی را که چشم دارد نگه میدارم، قسمتی که به من اجازه خواهد داد وقتی برمیگردم تو را ببینم.» به این دلیل است که ارواح نامرئیاند، در حالیکه همهی آنها میتوانند افراد انسانی را ببینند.
این اسطوره حاوی کنایهای است برای جشن فصلی میلامالا، که در جریان آن، ارواح به روستاهای خود برمی گردند تا در جشن عمومی توأم با ساز و آواز شرکت کنند. اسطورهی صریحتر و روشنتری وجود دارد که روشی را که از طریق آن جشن میلامالا ایجاد شده است توضیح میدهد. زنی از کیتاوا میمیرد، در حالیکه از او دختری حامله برجای میماند. این دختر پسری به دنیا میآورد، اما شیر کافی برای تغذیهی او ندارد. او با آگاهی از این امر که مردی از جزیرهی همسایه در حال مرگ است، از مرد محتضر خواهش میکند که پیامی را برای مادرش، که خود را از مقر حکومت ارواح کنار کشیده است، ببرد؛ پیامی که در آن از متوفی خواهش میکند تا برای برای نوهاش غذا بفرستد. «زن- روح» (3) سبدش را پر از غذا کرد و به طرف روستا رفت، او با آه و ناله خود میگفت: «ای غذا را برای چه کسی میبرم؟ آن را به نوهام میدهم؛ میروم تا این غذا را به او بدهم.» او به ساحل بوماژما (Bomagema) در جزیرهی کیتاوا رسید، و غذا را زمین گذاشت. به دخترش گفت: «من غذا آوردهام، مرد [جزیرهی همسایه] به من گفت تا آن را بیاورم. اما من ضعیف هستم؛ میترسم مردم مرا با یک جادوگر اشتباه بگیرند.» به این ترتیب، یکی از سیبزمینیهای هندی را کباب کرد و به نوهاش داد، بعد از آن خود را به بیشهزار رساند و باغی را برای دخترش نهالکاری کرد. اما وقتی برگشت، از دخترش که تا اندازهای شبیه جادوگر شده بود ترسید؛ و لذا، دختر در حالیکه به مادر فرمان میداد که از آنجا برود به او گفت: «به توما برگرد، به سرزمین ارواح؛ مردم خواهند گفت که تو یک جادوگری.» «مادر- روح» (4) با آه و زاری گفت: «چرا بیرونم میکنی؟ فکر میکردم میتوانم با تو بمانم و باغهایی را برای نوهام بکارم.» دختر با رضایت پاسخ داد: «برو برگرد به توما!» بنابراین پیرزن یک نارگیل برداشت و آن را به دو قسمت کرد، نیمهی کورش را به دخترش داد و نیمه بینای آن را برای خود نگه داشت. و به دخترش گفت که او و سایر ارواح یکبار در سال به خاطر جشنهای میلامالا برمیگردند، در حالیکه قادرند همه را ببینند؛ اما برای مردم روستا نامریی باقی میمانند. به این ترتیب، جشن سالانه به این صورت درآمده است.
برای درک این قصههای اسطورهای، لازم است آنها را با باورهای بومزادان که مربوط به دنیای ارواح است، با اعمالی که هنگام فصل میلامالا به آن تن میدهند و با مفاهیم مربوط به روابط بین دنیای زندگان و دنیای مردگان، چنان که بیانگر ما فیالضمیر در اشکال بومزادان از اصول احضار ارواح است، (5) مقابله کنیم. بعد از مرگ، هر روح به دنیای زیرزمینی توما وارد میشود. در هنگام ورود، از جلوی توپیلتا (Topileta) که نگهبان دنیای ارواح است رد میشود. تازه وارد به نگهبان هدیهای از اشیای گرانبها میدهد، که قسمتِ مربوط به روح اشیایی را تشکیل میدهند که در لحظهی مرگ به آنها زینت یافته است. با رسیدن بین ارواح، دوستان و والدینش به پیشواز او میآیند، یعنی افرادی که پیش از او مردهاند، و خبرهای دنیای زمینی (زندگان) را به آنها انتقال میدهد. بنابراین، او مقدمات زندگی روحی خود را، که به موجودیت زمینی وی شبیه است، فراهم میآورد؛ هر چند که با تشریح و توصیف وی گاهی امیال و آرزوهایی مخلوط میشوند که نوعی بهشت واقعی از آن ساخته میشود. اما حتی بومزادان که این گونه به شرح آن میپردازند، هیچگونه دلواپسی و بیتابیای برای رسیدن به آنجا ابراز نمیکنند.
ارتباط بین ارواح و زندگان به چندین شیوه اجرا میشود. بسیاری از افراد ارواح والدین و دوستان مردهی خود را به ویژه در جزیرهی توما یا در همسایگی آن دیدهاند. به علاوه، از زمان قدیم این مسئله وجود داشته و همیشه هم وجود خواهد داشت، که زنان و مردان در حالت بیم و ترس یا در زمان خواب، مسافرتهای طولانی در دنیای زیرزمینی انجام میدهند. آنها در زندگی ارواح شرکت میکنند، و برای آنها همهی انواع اخبار، اطلاعات و پیامهای مهم را، از دنیای زیرزمینی میبرند و میآورند. آنها، مخصوصاً، همیشه آمادگی دارند تا از طرف زندگان، هدیههای غذایی و اشیای گرانبها را که اختصاص به ارواح دارد، با خود ببرند. این افراد حقیقت دنیای ارواح را به زنان و مردان دیگر گواهی میدهند. آنها همچنین تسلیت بزرگی برای بازماندگان، که همیشه دلواپس و بیتاب از دریافت خبرهای متوفیان خود هستند، به همراه میبرند.
به هنگام جشن سالانهی میلامالا، ارواح از توما به روستاهای خود بر میگردند. مهتابیِ ویژهی بلندی ایجاد میکنند تا بتوانند در آنجا بنشینند و از بالای آن بازیها و سرگرمیهای برادران خود را به تماشا بنشینند. برای خرسندی و شادمانی قلبی آنها و نیز برای شادمانی و خرسندی شهروندان زندهی اجتماع روستایی خود، بساط غذا را به مقدار زیاد میچینند. در طول روز، اشیای گرانبها روی حصیرها عرضه شده، و جلوی کلبهی رئیس و کلبههای افراد مهم و ثروتمند قرار گرفتهاند. در روستا، تابوهایِ متعددی برای معافیت و معذور داشتن ارواح نامریی از هر دشنام و توهین، مشاهده میشود. مایعات گرمی که میتوانند ارواح را بسوزانند نباید بیرون ریخت، همانطور که پیرزنی را که در اسطوره از وی صحبت شد، سوزانده بود. هیچ بومزادی نباید بنشیند، نباید درخت داخل روستا را ببرد، نباید با نیزهها و چوبدستیها بازی کند، پرتاب کنندهها [گلوله ها] را نباید پرتاب کند، تا اینکه بالوما، که یک روح است، زخمی شود. ارواح هم از طرف خود، حضور خود را با علایم مساعد یا نامساعد، عرضه میکنند، که نشانگر رضایت یا عدم رضایت آنهاست. بوهای نامطبوع بر روی ارواح باعث ملال و اندوه کوچکی میشود؛ در صورتی که هوای بد، حادثهها، خسارتهای مالی خلقوخوی آنها را بهطور جدی بد میکند. در اینگونه شرایط، حتی وقتی که یک واسطهی مهمِ ارتباط با ارواح در حالت بیم و ترس میافتد، یا وقتی کسی در حال مرگ است، دنیای ارواح در نظر بومزادان خیلی نزدیک و حقیقی به نظر میرسد. مسلم است که اسطوره در این باورها و اعتقادات، که از طریق آن یک عنصر تفکیکناشدنی تشکیل میدهد، ادغام میشود. نوعی توازی مستقیم و تنگاتنگ، از یک طرف، بین روابط میان انسان و روح، همچنان که باورها و تجارب مذهبی روزگار ما به توصیف آنها میپردازند؛ و از طرف دیگر، حادثههای گوناگون که خود سؤال مورد نظر در اسطوره است، وجود دارد. تحت این رابطه اسطوره هنوز میتواند به منزلهی دورترین منظره از دورترین چشماندازی باشد که لاینقطع، بدون اشتغالات فکری، ترسها و غمهای شخصی فرد، گسترده شود، آن هم در عصر دوردستی که در آن، بر طبق آنچه انسان فکرش را میکند، چنین عملی برای نخستین بار تولید شده است، در حالیکه از یک مرحلهی واسطهای میگذرد که مربوط به تثبیت باور و اعتقاد است و به لطف شمار معینی از موارد ملموس و بنا بر تجارب و خاطرههای شخصی نسلهای گذشته حکایت شده است.
من اعمال و کنشها را معرفی کردهام و به نقل اسطورهها به طریقی که متضمن موجودیت طرحی از باورهای وسیع و به هم پیوسته باشد پرداختهام. بدون اینکه بگویم چنین طرحی، تحت شکلی صریح و روشن، در فولکور بومزاد وجود دارد. اما همهی تظاهرات ملموس از باورها و احساسات بومزادان، همینطور احساسات پیشین آنان در خصوص مرگ و زندگی در آن سوی زمین و آسمان، به یک حقیقت فرهنگی معین ارتباط دارند و دست در دست هم به تشکیل مجموعهی بزرگی از موجودات میپردازند. قصههای گوناگون و مختلف و تفکراتی که به تشریح مختصر آنها پرداختهایم، جای یکدیگر را میگیرند و بومزادان بهطور اختیاری روی توازی آنها و روی خطوطی که آنها را به هم مربوط میسازند پافشاری میکنند. در واقع، اسطورهها، باورهای مذهبی و تجربههای مربوط به ارواح و موجودات مافوق طبیعی فقط مربوط به یک موضوع هستند؛ و حالت مربوط به رفتار عملی خود را در اقداماتی پیدا میکنند که در ارتباط با ورود به یک اتحاد آیینی با دنیای زیرزمینی است. اسطورهها از یک مجموعهی موجودات ناشی میشوند؛ آنها گسترش محسوسی، به شکل انواع روایتها، و برخی نقاط اساسی باورها بومزاد را عرضه میکنند. با آزمایش موضوعاتی از این دست، که با قصهها آمیخته شدهاند، محقق شده است که این موضوعات همه با خود، چیزی را که میتوان به آن حقایقی به ویژه نامطبوع و منفی نامید به همراه میآورند نظیر: فقدان قدرت و نیروی تجدید جوانی، ظهور بیماری، مرگ در نتیجهی کارکردهای جادوگری، از بین رفتن تماس دایم بین ارواح و مردگان، و سرانجام اصلاح جزئی ارتباطات افراد با یکدیگر. همچنین محقق شده است که اسطورههایی متعلق به این سلسله، صفت هیجانانگیزتری دارند و گزارشی منطقیتر، و در عین حال، پیچیدهتری را از موضوعی که به آن برمیگردند، تشکیل میدهند، و حال آنکه اسطورههای مربوط به اصلیتها و تبار چنین کاری را انجام نمیدهند. البته، من بر این نکته اصرار نمیورزم، در حالیکه خود را راضی میکنم به اینکه بگویم: به عقیدهی من ویژگی اسطورههایی که در اینجا به آن میپردازیم حاوی این است که مسائل آنها بیشتر از درجهی ماوراءالطبیعهاند، یا بهطور دقیقتر، با بحث در مورد تقدیر انسانها، این مسائل از اسطورههای مربوط به اعمال سادهی جامعهشناختی یا قوانین اجتماعی، فراخوان بیشتری از نظر تأثیرپذیری بومزادان انجام میدهند.
در هر حال، به وضوح به نظر میرسد اگر اسطورهها باعث نزدیکی این موضوعات میشوند، به سادگی برای اجابت کنجکاوی یا باز برای دلایل مبهمتر نیست، بلکه بهطور دقیق به دلیل عکسالعملهای هیجانیای است که ایجاد میکنند و نیز به دلیل اهمیت عملی آنهاست. یادآور شدهایم تفکراتی که در این اسطورهها نشوونما یافتهاند، به ویژه از صفت دشواری برخوردارند. در قصهی منسوب به میلامالا و در بازگشت دورهای ارواح، مسئله عبارت از هدایت تشریفات و رفتاری است که باید به این سبب، نسبت به ارواح به کار بست. موضوعات گسترده در این اسطورهها، به اندازهی کافی، در نفس خود واضح و آشکارند؛ هیچ نیازی به «تشریح» آنها نبوده، و اسطوره نیز به هیچوجه در قید آن نیست. او [اسطوره] رضایت به تغییر شکل یک احساس پیشین میدهد؛ احساسی که به یک عکسالعمل قوی هیجانی وابسته است، و حتی در نزد بومزاد، تفکر و اندیشهی یک تقدیر غیرقابل احتراز و نرم ناشدنی را بیدار میکند. اسطوره پیش از همه، اجرایی روشن از این اندیشه را ارائه میدهد. اما، در مکان بعدی، به میزان یک حقیقت معمولی و خانگی، موجی را برمیگرداند، اما موجی عمیق و قابل درک. هدیه [بخشش] هر اندازه برای جوانیِ جاودانه تأسفبار باشد و قدرت و نیروی تجدید جوانی، که حافظ سقوط و پیری است، به دنبال حادثهای که یک کودک یا یک زن بتوانند از آن خبر دهند از بین میروند. جدایی از آنچه انسان دوست دارد، و بایستهی مرگ میشود، مختص دست زدن ناشیانه به یک نارگیل و یک مشاجرهی کوچک است. بیماری، به نوبهی خود، چون سرچشمهاش یک جانور کوچک است، شناخته شده، همچنان که ظهورش در پی ملاقات اتفاقی بین یک انسان، یک سگ و یک خرچنگ صورت گرفته است. انسان برای اشتباهات انسانی، خطاها و بداقبالی، اهمیت بسیاری قائل است. از طرف دیگر، تقدیر، سرنوشت، و آنچه غیرقابل احتراز است، به نسبتهایی، به یک اشتباه انسانی برمیگردند.
برای فهم درست این واقعه، مهم است که در نظر داشته باشیم که بومزاد، در رفتار هیجانی و تأثیرپذیر خود، نسبت به مرگ خود یا کسانی که دوست دارد، منحصراً به وسیلهی باورها و اندیشههای اساطیریاش هدایت نشده است. ترس شدید وی از مرگ، تمایل سوزانش برای به تأخیر انداختن مرگ تا حد امکان، غم عمیقی که با دیدن مرگ هر یک از والدین خود تحمل میکند، باعث باور خوشبینانهای میشود که مربوط به آسانی عبور در ماورای زمین و آسمان و مشخص کنندهی آداب و رسوم، اندیشهها، و مناسک بومزادان است. بعد از مرگ یک موجود عزیز یا در لحظهای که در آن تهدید مرگ وجود دارد، بومزاد به طور مبهم ایمان و آیین خود را متزلزل احساس میکند. در جریان گفتوگوهای طولانی با بومزادانی که به سختی مریض بودند، و به ویژه با دوست مسلول من باژیدوعو، توانستم به این مسئله تن دهم که آنها همه چیز را، که نیمی از آن بیان شده و به ناهنجاری تدوین گردیده است، تحمل میکنند نظیر: احساسی از غم حزنانگیز در برابر بیثباتی زندگی و تمام چیزهای خوبی که به آن وابسته میشوند، ترس از اندیشهی مربوط به پایان غیرقابل احتراز و پرسشی لاینقطع از خود که آیا ممکن نیست این پایان بینهایت به عقب برگردد، یا حداقل کمی آن را به تأخیر اندازد. اما، یکبار دیگر، این افراد خود را به امیدی تسلیم میکنند که باورهای خود را در آنها میدمند؛ و آمادهی سرشار کردن تار و پود گرم و زندهای از اسطورهها، قصهها و باورهای مربوط به دنیای ارواح خود هستند، و خلاء بزرگ هیجانی که احساس میکنند در اطراف آنها گسترده میشود.
پینوشت:
1. فصل دهم، «passim»، و به ویژه صفحات 236-248؛ همچنین صفحات 320، 321 و 393.
2. این واژه، در ترجمهی کتاب مالینوفسکی به دو صورت tauwa’ u و tauba’ u آمده است که شاید مربوط به اشتباه در چاپ حروف ایتالیک بوده باشد. به هر صورت، ما هر دو شکل این واژه را به همان صورت اصل خود که در جایجای کتاب آمده است حفظ کردهایم. همین مسئله در مورد چند واژهی دیگر هم در این کتاب اتفاق افتاده است. - م.
3. femme - esprit
4. mѐre – esprit
5. گزارش این اعمال پیشتر در مقالهی من آمده است:
«Baloma; The Spirits of the Dead in the Trobriand Islands», The Journal of Royal Anthropology Institue, vol. 46, 1916.
مالینوفسکی، برانیسلاو، (1389)، سه گزارش از زندگی اجتماعی مردم بدوی (ابتداییها)، برگردان: اصغر عسکری خانقاه، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول