نویسنده: بهروز حاجیمحمدی
داستان «یوزفینه آوازخوان، یا مردم موش» (1) از زبان راوی سوم شخص به بیان رابطه یوزفینه و مخاطبانش میپردازد. این تمثیل نیز، همچون هنرمند گرسنگی، به طرح وضعیت هنرمند در جامعه و ابعاد آن اختصاص دارد. یوزفینه، آوازخوانی است كه، به گفته راوی، خود را سزاوار ستایش میداند. او، مثل خود كافكا، مجبور است برای امرار معاش به كار پرمشقت روزانه تن در دهد. كار پر زحمت روزانه، او را از پرداختن به هنرش باز میدارد:
یوزفینه از دیرباز، شاید از همان آغاز مشی هنریاش، دست در كار جنگیدن در پی معافیت از همه كار روزانه به سبب آواز خواندنش بوده است؛ می گفته میبایست هرگونه مسئولیت كسب نان روزانه و درگیری در تنازع بقای عام از شانهاش برداشته شود... مثلاً یوزفینه استنتاج میكند كه فشار كار كردن برای صدایش بد است، كه فشار كار كردن در جنب فشار آواز خواندن هیچ است، اما این مجال را از او میگیرد كه پس از خواندن به قدر كافی بیاساید و نیرویش را برای بیشتر خواندن بازیابد. (مجموعه داستانها، صص 433 و 434).
یوزفینه برای نیل به منظور و جدایی خود از كار جانفرسای روزمره به هر دری میزند: «یوزفینه تسلیم بشو نیست. مثلاً همین تازگی ادعا كرد كه پایش سرِ كار آسیب دیده، جوری كه سختش است كه پا بشود آواز بخواند؛ اما چون جز اینكه پا بشود نمیتواند آواز بخواند آوازهایش باید حالا كوتاه گردد.» (ص437) اما با اینكه هنگام اجرای برنامه میلنگد «هیچ كی باورش نمیشود كه او به راستی آسیب دیده باشد.» نخستین تمارض یوزفینه برای كنارهگیری از كار روزمرهاش با بیاعتنایی و اغماض مردم روبرو میشود: «هرچند او بیشتر از اندازه معمول خودش را در این حال و روزِ رقتانگیز مینماید، باری مردم با همان سپاس و لذت گذشته به آوازش گوش میدهند، ولی از بابت كوتاه شدنِ ترانههایش باكشان نیست.» ظاهراً نخستین ترفند یوزفینه عقیم مانده است؛ لذا به روش دیگری متوسل میشود:
وانمود میكند خسته است، دل و دماغ خواندن ندارد، احساس ضعف میكند. و به این گونه ما افزون بر كنسرت، نمایشی تئاتری داریم. هواخواهان یوزفینه را در پسزمینه میبینیم كه از او خواهش و تمنا میكنند بخواند. خیلی دلش میخواهد، اما ازش بر نمیآید... سرانجام میزند زیر گریهای توضیحناپذیر، تن در میدهد، اما چون پا میشود بخواند، آشكارا از توش و توان افتاده، خسته و مانده، بازوهایش به خلاف معمول فراخ گسترده نیست بلكه بیحال و نا، فروافتاده، ... درست همان گاه كه میخواهد آواز سر دهد، نخیر، ازش بر نمیآید. تكان بیاختیار سر این را به ما میگوید و او پیش چشممان فرو میافتد. (صص 437 و 438).
یوزفینه كه تمام راههای رفته را بیثمر میبیند، نهایتاً تصمیم میگیرد خود را كاملاً از آن كار خلاص كند:
او ناپدید شده است، درست موقعی كه بنا بود آواز بخواند. فقط هواخواهانش نیستند كه پیاش میگردند، خیلیهای دیگر دل به جستجو دادهاند، ولی چه سود؟ یوزفینه غیبش زده است، نمیخواهد بداند، حتی نمیخواهد قربان صدقهاش بروند كه بخواند؛ این بار پاك تركمان كرده است. (ص 438)
تصمیم یوزفینه به اختفا و ناپدیدی، بزرگترین اشتباه اوست. ظاهراً به ذهنش نرسیده كه وجودش به خوانندگی بستگی دارد. او اگر نخواند، وجود نخواهد داشت. او بدون هنرش، نه فقط برای دیگران، بلكه برای خود نیز فاقد وجود است. پارادوكس ماجرا هم در اینجاست: استخلاص كامل او هنگامی است كه از یادها برود؛ و این دقیقاً برخلاف میل اوست. یوزفینه با دوری از مردم، از كار روزانه خلاص میشود. اما این رهایی به بهای از دست دادن زندگی هنری است. او تا زمانی وجود خواهد داشت كه مردم او را به یاد داشته باشند. بنابراین كار روزمره یوزفینه برای تداوم هنر او ضرورت دارد. كنارهگیری از كار، به معنای نابودی حیات و شخصیت هنری اوست.
یوزفینه را از منظر دیگری نیز میتوان تحلیل كرد. او را میتوان نمادی از حضور هنرمند در جامعه ای دانست كه در آن، هنرمند و هنر او را درك نمیكنند یا به دلیل فقدان ظرفیتهای لازم فرهنگی، صرفاً به تمجیدی سطحی و كوركورانه روی میآورند. راوی داستان میگوید: «ما به طور كلی نژادی موسیقی دوست نیستیم... یوزفینه یگانه استثناست؛ او به موسیقی مهر میورزد و همچنین میداند كه چگونه انتقالش دهد؛ او تنها كس است؛ چون بمیرد، از زندگیمان ناپدید خواهد شد.» (ص420) نكته اینجاست كه راوی، در مقام سخنگوی احتمالی بخش عمدهای از جامعه، حتی در اینكه كار یوزفینه را خوانندگی (هنر) بنامد، تردید دارد. او در هنر یوزفینه نیز، ظاهراً به دلیل عدم تطابق با سنن پذیرفته شده، شك دارد:
اگر چه ما ناموسیقایی هستیم، سنت آوازخوانی داریم، در روزگار قدیم مردممان البته آواز میخواندند؛ این در افسانهها آمده است و برخی ترانهها بازماندهاند كه به راستی هیچ كی نمیتواند اكنون بخواندش. به این گونه ما تصور مبهمی از چگونگی آواز خواندن داریم و هنر یوزفینه به واقع با آن مطابقت ندارد. پس آیا هنر او آواز خواندن است؟ (ص 421)
راوی پس از این تردید، كنش یوزفینه را به «زِق زق كردن» تعبیر كرده و تقلیل میدهد: «نكند فقط زق زق كردن باشد؟ و زق زق كردن چیزی است كه همهمان میشناسیمش... ما همه زق زق میكنیم. (ص 421)تمثیل یوزفینه، وضعیت بغرنج هنرمند و نگرش عوام را به او آشكار میكند. حتی آنان كه هنرمند و هنرش را بر نمیتابند، به حضور عاملی در هنرمند معترفند كه باعث تمایز او از اكثریت مخاطبان اوست: «مخالفان، كه من نیز تا نیمهای با آنان همدلی دارم، مسلماً كمتر از اكثریت او را نمیستایند... هنگامی كه جلویش مینشینید، او را میفهمید؛ میدانید این زق زق كردنِ او زق زق كردنِ صرف نیست.» (ص423)
درك یوزفینه از پدیدهها الزاماً با درك عمومی مخاطبانش یكسان و یكسو نیست. در هیچ عصر و در هیچ جای جهان نیز چنین نبوده است. تماشاچیان عامِ تماشاخانههای عصر الیزابت، الزاماً بر تمامی ظرایف آثار نمایشی شكسپیر واقف نبودهاند. مضامین چندلایه مثنوی معنوی نیز از حیطه ادراكِ معاصران عام مولانا بسیار فراتر بوده است و اكنون نیز چنین است. اما هنرمند چارهای جز آفرینش ندارد. او جدای از سطح دریافت جامعه و چگونگی دریافت اثرش از سوی مخاطبان، به خلق اثر هنری ناگزیر است. یوزفینه نیز «دیری است كه آموخته فهم واقعی را... چشم نداشته باشد.» (ص 424)
پینوشتها:
1.Josephine the Singer,or the Mouse Folk
ترجمهی پیشنهادی آقای سیاوش جمادی از عنوان این اثر را دقیقتر میدانم: «یوزفینه آوازخوان، یا قومِ موشها». اما جهت تسهیل كار خوانندهی اثر در مراجعات تطبیقی، ترجمهی امیر جلالالدین اعلم به همان شكل آمده است.
حاجیمحمدی، بهروز، (1393)، شخصیتهای اصلی در آثار كافكا، تهران: انتشارات ققنوس، چاپ اول