نویسنده: لارنس سنهلیک
برگردان: یدالله آقاعبّاسی
برگردان: یدالله آقاعبّاسی
چخوف هنگامی که هنوز دانشآموز دبیرستانی بود، نمایشنامهای در چهار پرده و پر از حادثه نوشت: «سرقت اسب، تیراندازی، زنی که خودش را زیر قطار میاندازد». (1) نمایشنامهای که دوستی خانوادگی آن را «درراما» نامید، دو تا «ریِ» این کلمه بیانگر احساساتیگری نمایشنامه بود. امروز عقیدهی عموم منتقدان این است که این نمایشنامه پیشنویس اولیهی کاری است که اکنون به پلاتونوف معروف است. نویسندهی نوآموز این نمایشنامه را، زیر عنوانِ «محروم از ارث»، امیدوارانه نزد برادر ادیبش الکساندر به مسکو فرستاد و در پاسخ این نقد را دریافت کرد (14 اکتبر 1878):
دو تا از صحنههای محروم از ارث صادقانه نوشته شده، اما در مجموع کار ناموجهی است، گیرم دروغی صادقانه است. صادقانه است، چون از اعماق دست نخوردهای نگاه درونی تو به جهان گرفته شده است. باید خودت درک کنی که نمایشت دروغ است، هر چند این درک ضعیف وناخواسته باشد ... نحوهی برخورد با مطلب و استعداد نمایش نامهنویسی فعالیت بیشتر و چهارچوبهی گستردهتری میطلبد. (2)
چخوف باید این گفتهها را به جان و دل پذیرفته باشد، چون کار بر روی این نمایشنامه را پی گرفت، گفت و گوها را تعدیل کرد، دو تا از شخصیتها (دختران زشت چربوک) و همینطور صحنهی ترسناکی را که در آن ووینیتسف بر روی پلاتونوف خنجر میکشید و او با فریاد «برو عقب!» و لفاظیهای پر سر و صدا او را خلع سلاح میکرد، حذف کرد با این همه باز هم این متن دو برابر نمایش نامههای معمول زمان خود حجم داشت. چخوف آن را نزد ماریا یرمولووا، یکی از ستارگان تئاتر مالی (Maly) مسکو برد و برای کار آینده پیشنهاد کرد. اما این انتخاب کار سنجیدهای نبود؛ تنها نقشی که برای او مناسب بود، نقش آناپتروونا بیوهی سبک سری بود که شیفتگان از هر سو احاطهاش کرده بودند. یرمولووا به شخصیتهای قهرمانهای مثل ژاندارک و لیدی مکبث که بازی کرده بود، اشاره کرد. نقشهای او هرگز سکسی بی بندوبار نبودند. به هر حال، او نمایشنامه را پس فرستاد و نویسندهی جوان دل شکسته دستنوشته را پاره کرد.
اما میخائی برادر چخوف دو نسخه از آن را برای ارائه به هیئت ممیزی تهیه کرده بود و یکی از آنها باقی ماند و در سال 1923 به چاپ رسید. از آن زمان تاکنون بازیگران و کارگردانها کوشیدهاند تا آن را به عنوان نمایشنامهای از چخوف که به تازگی کشف شده، برای اجرا تنظیم کنند. از سالهای دههی 1930 این نمایش نامه بارها تکه پاره شده و به عنوان «بیحیای روستایی»، «دون ژوان شهرستانی» و اغلب «پلاتونوف» به اجرا درآمده است. احتمالاً برجستهترین کوششها در این مورد، کارهای ژان ویلار در سال 1956 تحت عنوان (CeFou plotonov) و نسخهی کاملاً بازنویسی شدهی میشل فراین (Frayn) تحت عنوان «عسل وحشی» (1984) هستند. هر دوی این نسخهها بخش طولانی را حذف کردهاند. بیشتر به این دلیل به آن علاقه مندند که نطفهی مضمونها و آثار بعدی چخوف را در خود دارد. بهترین برداشتی که بارها کار شده، آن است که در آن تهدید به حراج اموال در پلاتونوف به تهدید و شکلگیری نماد «باغ آلبالو» ربط پیدا میکند.
از نشانههای تأثیر روزگار جوانی چخوف در زمان نوشتن این نمایشنامه، دل مشغولی ارتباط با والدین است که در عنوان اصلی آن یعنی «محروم از ارث» متبلور است. به خصوص که اشاره به خلع ید اقتصادی شخصیتهای اصلی میکند. شرایط باعث میشود که پلاتونوفِ اشرافزاده به اجبار تنزلِ طبقه پیدا کند و مدیر یک مدرسهی روستایی بشود، روینیتسف بر اثر ولخرجی نامادری اموالش را از دست بدهد. در عین حال از نظر اخلاقی نیز از پدران و پسران تصویر تیره و تاری ارائه میشود. یادآوریهای پلاتونوف از پدرِ درگذشتهاش تحقیرآمیز و خشماگین هستند. گلاگولیوف با سنگ دلی سر پدرش کلاه میگذارد و او را به ورشکستگی میکشاند؛ او و پدرش هر دو در عشق زنی واحد شکست میخورند و بر اثر این شکست هر دو در پاریس به بیبندوباری کشیده میشوند. فرزندانِ تریلتسکی از پدر پیرشان، ژنرال، که با آنها مثل بچههای لجباز رفتار میکند، خجالت میکشند. شچربوک از دو دخترش نفرت دارد . پسر نوزاد پلاتونوف غیر قابل تحمل است. فقط ونجروویچ و پسرش، به نظر میرسد که رابطهی متقابل احترامآمیزی دارند، اما آنها یهودی و بیگانه از این جامعهاند.
چخوف نتوانست همهی سرنخهایی را که در این نمایشنامه آغاز کرد، به نتیجه برساند، یا نسبت به قهرمان نمایشش دیدگاه مناسبی پیدا کند، او ناشیانه عقاید خود را قبل از نخستین ورود پلاتونوف در دهان پسر گلاگولیوف میگذارد:
به نظر من، پلاتونوف بهترین مظهر آدم متزلزل مدرنه ... اون قهرمان بهترین رمان مدرنیه که با کمال تأسف هنوز نوشته نشده ... (میخندد) منظورم از تزلزل حالت فعلی جامعهی ماست. نویسندهی روسی میتونه این تزلزل رو احساس کنه. او به بنبست میرسه، گمراه میشه، نمیدونه باید روی چی تمرکز کنه، نمیفهمه ... درک این عالیجنابان مشکله، واقعاً مشکله!
در این مورد چخوف هم متزلزل است.
این دون ژوان شهرستانی که ناتوان از مقاومت در برابر زنان است، هم چنین شوپنهاوری حرّاف و گندهبک است که آرمانگرایی و شکورزی ادعایی او، روی آوردن به مردان است. او که سطحی و کممایه است، زبان چرب و نرمی دارد، ولی هیچ شباهتی به رودنِ (Rudin) تورگنیف، نمونهی مردمی که در ادبیات روسی زیادی مرد است، ندارد. او همهی علامتهای مشخصهی این نوع آدمها را دارد: بیگانگی، حساسیت بیش از حد و تنبیلی مفرط. او خلفِ بیواسطهی پچورین قهرمان لرمانتوف، «قهرمان بایرونیِ زمانهی ما» و چاتسکی (Chatsky) مردم گریزِ اتاقپذیراییِ گریبایدوف است که حداقل از پایگاهی کاملاً اخلاقی و نسبتاً نزدیک به جامعهی منحط خود تصویر شدهاند.
فلاکت جامعهی شهرستانیِ پلاتونوف آن قدر نیست که حس تفوق او را توجیه کند. به نظر میرسد که او خارج از خوشیهای حیوانی خود هیچگونه آرمانی ندارد. آیا چخوف دارد مردان زیادهرو را دست میاندازد؟ از نظر شخصیتپردازی ممکن است نیروهای تهاجمی درون خود را، با به طعنه گرفتن آنها به شکل نوع جدیدی در آورده باشد. اولین تجربههای او در «داستان کوتاهِ بلند»، «پیروزی پوچ» (1882)، نقیضهای بر رمانس عامیانهی مجارستانی Mor Jokai، و «نمایش شکار» (1884)، داستانی کارآگاهی به شیوهی گابوریو، بود. اگر چخوف پلاتونوف را به منظور خلق یک نقیضه نوشته باشد، میتواند آن را از کوششی شکست خورده در آفرینش ملودرام اجتماعی به شیوهی شپاژنیسکی دیاچنکو نجات دهد. در این صورت میتوان گفت این موردی نیست که یک نمایشنامهنویس تازه کار نوشته، در حالی که مطمئن نبوده که چه مسیری را باید در پیش میگرفته است. او ممکن است واقعاً قصد کاوش در مسائل اجتماعی را داشته، اما ناچار به جنبهی خندهدار مسائل رسیده باشد. خود او بر این دوگانگی آگاه بود: «اما هر چه قدر سعی میکنم جدی باشم، نمیتوانم. جدی در من همیشه در حال درآمیختن با شوخی است. فکر کنم این تقدیر منه» (به یاکوف پولانسکی، 22 فوریه 1888).
حتی اگر پلاتونوف کوششی جدی در مورد «مردی زیادهخواه» باشد، این نوع آدم وقتی کنار زندگی واقعی قرار میگرفت و از نزدیک سنجیده میشد، نمیتوانست الگو باشد. ادعاهای پلاتونوف در مورد هیئت قهرمانانهاش، وقتی زیر ذرهبین قرار میگرفت، مسخره به نظر میرسید. او زهوار در رفته و حقیر بود. خود پلاتونوف مایهی آن را داشت که خودش را با قهرمانان قیاس کند و مثلاً خیال کند هاملت است؛ یا «بایرونِ ثانی»، «وزیر دولت آینده» و «یک کریستف کلمب دیگر» است، اما از این که با شکم گندهاش به عنوان مدیر مدرسه با دوست دختر سابقش - دختری که پلاتونوف را مثل بت میپرستید - رو به رو شود، شرمنده بود. او حتی از دانشگاه هم فارغالتحصیل نشد، گرچه این موضوع مانع از آن نمیشد که برای دیگران در مورد شکستهای اخلاقی و معنوی ایشان سخنرانی نکند. از آن جا که بیشتر مردان در جامعه، دلقکهای مضحک یا آدمهای سست عنصر ناتوانی هستند، او در تضاد با آنها یک مرد تمام عیار به نظر میآید و از این رو برای زنان کشش دارد.
این دون ژوان روستایی چهار نفر از قربانیان خود را به تفصیل معرفی کرده است. همسر او ساشا در خانه به مدتی طولانی رنج کشیده است. او را وادار کرده است که «آرمانهای زمانهی ما» نوشتهی (Sacher-Masoch) را بخواند. (3) ساشا ساعتها منتظر میماند تا پلاتونوف از مهمانیها برگردد و هنگامی که دو تا از بیوفاییهای او آشکار شده، ساشا دو بار دست به خودکشی زده است. چخوف نمیتواند بر خودکشیهای پی در پی او خنده نزند، طوری که وقتی ساشا خودش را روی خط قطار میاندازد و بعد محلول سولفور میخورد، بیش از آن که ناراحت کننده باشد، خندهدار است. ماریاگریکوایِ (Grekova) بیست ساله اولین کسی است که از رفتار وحشیانهی پلاتونوف آسیب میبیند و بیآن که کسی بداند زجر میکشد. بعد هنگامی که پلاتونوف ناچار نامهی عاجزانه و پوزش خواهانهای به او مینویسد، ناگهان احساساتی میشود و دست از شکایتش علیه او بر میدارد. آناپتروونا بیوهی دنیا دیده، آشکارا در مقابل پیشنهاد او وا میدهد و بعد وقتی که میفهمد او با دختر خواندهاش روی هم ریخته، خونسردانه با واقعیت رو به رو میشود و از بر هم زدن ارتباط خود با او میپرهیزد. سوفیا که عمیقاً درگیر عشق اوست، ازدواجش را به مخاطره میاندازد و پلاتونوف را مجبور میکند که با او فرار کند و سرانجام وقتی او و ماریا را با هم میبیند، از سر حسادت هفت تیری بر میدارد و به طرف این مرد زن باز شلیک میکند. اگر ماریا دونا، الویرا (Elvira) باشد، پس سوفیا دونا، آنایِ این اپرای منثور است.
اوسیپِ اسب دزد نقش لپورلو (Leporello) را برای دون ژوان پلاتونوف بازی نمیکند؛ بلکه او نوعی هم زاد در سطح طبقهی پایین است. چخوف در این نمایشنامه در مورد طبقهی پایین خیلی آسانگیر نیست؛ خدمتکارانِ آنا تنبل و وقیح هستند، آنها طرحهای اولیهای برای شخصیت یاشا در باغ آلبالویند. مارکو پیک دادگاه محلی، ترشرو اما صادق است. اما اوسیپ، مثل پلاتونوف، میکوشد تا هم قطارانش را تحت تأثیر خود بگیرد و هوش خود را میستاید: «بذار طوری بگم که همه بدونن، بذار بدونن که من یه دزد و سارق هم هستم، گرچه هیشکی نمیتونه ثابت کنه ... (می خندد) هوم ... این آدمای احمق این روزا همچنین جرئتایی ندارن، اونا احمقن، منظورم اینه که تو کلههای پوکشون مغز ندارن. از هر چی که فکرشو بکنی، میترسن...»، «جماعت آسته برو آسته بیا که گربه شاخت نزنه ... همچین آدمایی سقط هم بشن، خیالی نیس.» اوسیپ مثل پلاتونوف به خودش میبالد که از همه سرتر است، اما این سرتری را با نوعی بیاخلاقی شبه نیچهای ابراز میکند. او آدمکش اجارهای است و زندگی شبانه دارد، معادل جنایتکار پلاتونوف است که احساسات دیگران را به بازی میگیرد. در پایان هر دو توسط کسانی که خود تحقیر کردهاند، از بین میروند. اوسیپ را دهقانان سلاخی میکنند و پلاتونوف به گلولهی معشوقهی رها شدهای از پا در میآید. شباهت این دو آن قدر زیاد است که وقتی در کلاس دست به یقه میشوند، انگار کسی با سایهاش یا با هم زادش میجنگد. شاید اوسیپ به این دلیل قرارداد قتل را نقض میکند که به هم زیستی بین خود و پلاتونوف پی میبرد.
با وجود همهی اغراقها، آن چه در پلاتونوف نشان از پختگی چخوف دارد، حرکت پیوسته از طنز به جدی است. این نمایشنامه بر دیدگاهی منسجم از زندگی دلالت دارد که در آن مسائل مهم و جزئیات بیمقدار زندگی در هم آمیختهاند. زندگی چخوف به عنوان طنزنویسی حرفهای او را وا میداشت تا نسبت به جزئیات مسخرهی زندگی و آن روی بیهودهی هر موقعیتی حساس باشد، اما از آن مهمتر هشیاری تمام عیار او در زندگی است که دستخوش رودِ روزمرگی است که حالتهای قهرمانانه و شور حماسی را میشوید و از میان میبرد. هنگامی که پرسشهای فیلسوفانه و پرطمطراق و گریههای احساساتی با نیازهای ناچار و بیهوده به هم میآمیزند، حالتی خندهدار پدید میآورند.
پینوشتها:
1- M. P. Chekhov, "Ob A. P. Chekhove," Novoe Solvo 1 (1907), p. 198.
2- Pisma A. P. Chekhovu yego brata Aleksandra Chekhova, ed. I. S. Yezhov (Moscow: Gos. sotsialno-ekonomicheskoe izd., 1939), pp. 50-51.
3- چخوف آثار مازوخیستی آلمانی را نمیشناخت، اما یکی از نمایش نامههای او را دیده بود.
سنهلیک، لارنس؛ (1392)، آنتوان چخوف، برگردان: یدالله آقاعباسی، تهران: نشر قطره، چاپ دوم