سفر به سرزمین نغز
سفرنامه تاجیکستان
در پرواز به خجند، دختر جوانی در صندلی کناری نشسته است که شبیه بازیگران قدیمی سینمای هند است، همانطور لباس پوشیده و موقر و مهربان مینماید. دختر کتابی را از کیفش بیرون میآورد و مشغول خواندن میشود. روی جلد را میخوانم، به روسی نوشته اسلام و ایدز. همین بهانه خوبی است تا سرصحبت را با او باز کنم. دختر جوان در یک NGO که به محدود ساختن گسترش ایدز در آسیای میانه فعالیت میکند، به کار مشغول است. هزینه این NGO را انگلیسیها تقبل کردهاند و تمام کارکنان آن که به تبلیغ مشغولاند، باید با فرهنگ مردم و آیین و مذهب آنها آشنایی کامل داشته باشند و به آنها اطمینان دهند توصیههای بهداشتیشان مغایرتی با آیینشان ندارد. میپرسم پزشک است، جواب میدهد نه، همشیره شفقت است.
میمانم همشیره شفقت چیست یا بهتر بگویم کیست؟! زبان انگلیسی اینجا به کمک دو فارسیزبان میآید: پرستار. و در مییابد که من پزشکم. میپرسد آیا در ایران ما با مشکل مقاومت مردم در برابر توصیههای بهداشتی به خاطر مغایر انگاشتن آن با شرع مواجه هستیم؟!
به او میگویم که خوشبختانه در ایران چنین چیزی وجود ندارد زیرا قوانین حکومت بر مبنای شرع تنظیم میشود و باورمندان به شریعت که توده بزرگ جامعه را تشکیل میدهد، خیالشان از مغایر نبودن رفتار و خواسته حکومت، فیالمثل در حوزه بهداشت، با شرعی که به آن معتقدند، آسوده است. میگوید ایران کشور بسیار بزرگی است و قدرتمند، و دوست دارد به ایران بیاید و از آقایش میگوید که به همراه زن و فرزندهایش در ارومیه زندگی میکند.
دوباره سوءتفاهم ایجاد میشود تا اینکه درمییابم آقا همان دایی است. خجند زیبا و دیدنی است، نغز و تماشایی. شهر مثل یک موزه میماند، درها و پنجرههای چوبی کندهکاری شده و زیبا، حتی ناودانهای چوبی، به این شهر زیبای باستانی، فخامت ویژهای بخشیده است. خجند هم مانند دوشنبه از فضای سبز زیادی برخوردار است. ساختمانها عمدتا یکطبقهاند و ساختمانهای اصلی چون تئاتر و اپرا، موزه، دانشگاه و ساختمانهای دولتی، طراحی و معماری جالب توجهی دارند. خجند مرکز سغد قدیم است و نام سغد در اکثر تابلوهای مغازهها تکرار میشود و رسمالخط قدیمی سغدی به عنوان لوگو و نشانه، فراوان به چشم میخورد.
سغد یکی از ساتراپنشینهای هخامنشی بود که اگر اشتباه نکنم در نقوش برجستهی تالار آپادانا - به عنوان اولین یا دومین فردی که هدیه خودش را تقدیم فرمانروای هخامنشی میکند- در تصویر حک شده است. سغد همان نقطهای در منتهاالیه مرزهای شمالشرقی ایران بزرگ است که اسکندر مقدونی را زمینگیر کرد؛ و اسکندر از آن پیشتر نرفت؛ شاید به خاطر بیماریاش که در اینجا، بالا گرفت و شاید هم به خاطر اینکه دختری سغدی را به نام رُخشانه یا رَخشانه (به معنای درخشان خودمان) که به یونانی رکسانا شد به زنی گرفت.
خجند زیبا خواهرخواندهی تبریز است. راستی جنسیت شهرها را از کجا تعیین میکنند که دو شهر را با هم خواهر میخوانند و نه برادر. شاید مهر و شفقت خواهرانه در این میان باعث این انتخاب شده است. علت این خواهرخواندگی آن است که کمال خجندی، شاعر معروف، در تبریز در بستر آرامش غنوده است.
آرزوی دستیابی به سمرقند و بخارا، سرزمینهای اصلی تاجیکستان، مقر دولت سامانی، زادگاه فارسی- دری، سرزمینی که زبان فارسی پس از استیلای اعراب، دوباره از آن عالمگیر شد، در خجند نیز سودای سر و سویدای دل هر پیر و جوان است. همه استالین را لعنت میکنند که در تقسیمات خویش، مرزها را روی نقشه با فرو آوردن تبر تعیین کرد، نه براساس فرهنگ و قومیت و زبان. شهرهای تاجیکنشین را به ازبکها واگذار کرد و تاجیکها را به کوههای پامیر راند. اینجا نیز دعوای ترک و تاجیک، حدیث مکرر دلآزاری است. تاجیکها خود را در محاصره کشورهای ترکزبان اطراف میبینند که جمعیتشان بیشتر از هشت میلیون تاجیکی است که در تاجیکستان گرد هم آمدهاند و ارتباطـشان با تاجیکهای ازبکستان، چین و افغانستان قطع شده است.
این مشکل گویا در آن سو نیز وجود دارد. زبان ازبکان ترکی است و در بخارا و سمرقند، خط فارسی روی سر در مغازهها و اماکن ممنوع است و در محافل رسمی نباید به این زبان سخن گفت؛ و نکته شگفتیآور آنکه، پرزیدنت ازبکستان هم حداقل یک تاجیکزاده است و نژادش به این قوم بازمیگردد- هر چند اکنون خود را تاجیک نداند. و باز نکته دردآور برای تاجیکها آن است که در همان تقسیمات معروف تبری، مشاور استالین و رییس شورایی که این امر به آن واگذار شده بود هم تاجیک بوده است.
پیش خود میگویم بیحکمت نبوده که ناصرخسرو، قرنها قبل یا به قول تاجیکها عصرهای قبل، سروده که: «گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست.» راستی مزار ناصرخسرو که گمان میبردم در یمگان تاجیکستان است و خود را برای رفتن به مزار این داعی حق آماده میکردم، در آن قسمت از یمگان که در خاک افغانستان است قرار دارد. اما گفتم ناصرخسرو. اضافه بنوت که در قدیم و شاید حاضر، در روستاها مرسوم است که با کسره آخر اسم که به نام پدر ختم میشود، تعلق و تیره و نژاد فرد را به دودمان پدری مشخص میسازد و به عنوان نام فامیل شناخته میشود و به خصوص پس از آنکه رییس جمهور تاجیسکتان کلمه اُف و اُوا را که کارکرد اضافه بنوتی را در فرهنگ روسی برای مردان و زنان داشت از نام فامیل خویش حذف کرده و به جای آن از همان کسره یا حرف جر قدیمی استفاده کرده است، اکنون بسیاری به این شیوه خود را مینامند که «الناس علی دین ملوکهم.»
جوانهای خجند امیدوارتر به زندگیاند. زندگی در شهری زیبا که به موزه میماند شاید یکی از این دلایل باشد و دیگر آنکه در خجند، به نسبت دوشنبه، ارزانی است. همه جا میتوان دلار را خرد کرد و حتی مهمتر از سامانی، واحد پول تاجیکستان، است که در شمال و جنوبش ارزش متفاوتی نسبت به دلار دارد. هر هزار تومان ما سه سامانی است و از این رو تاجیکستان هم برای ما ایرانیها کشوری گران به حساب میآید. نان یک سامانی و کرایه تاکسی پنج سامانی.
مشکل عمده گردشگری و توریسم در ایران اگر به نبود دستشویی و آبریزگاههای تمیز و بهداشتی بازمیگردد، در اینجا به نبود راههای هموار و جادههای عریض و آسفالت مربوط میشود. گویا دولت تاجیکستان در دستور کاری خود، احداث راههای جدید را در الویت قرار داده است. به راننده اتومبیلی که در اختیار گرفتهام میگویم میخواهم به پنج کنت (پنج کِند) بروم؛ به مزار آدمالشعراء، رودکی بزرگ. میگوید جادهها خراب است و راهها ناهموار و بهتر است نروم.
تا یادم نرفته بگویم کِند به معنای شهر است که در ایران، به خصوص در زبان ترکی، به معنای روستاست. راننده که حالا با هم صمیمی شدهایم، میگوید جالب است که من رودکی را میشناسم! تعجب میکنم. میگویم در ایران همه او را میشناسند و شعر معروفش - گر بر سر نفس خود امیری، مردی- ضربالمثل است و بر سر زبانها. حالا او تعجب میکند. پیشنهاد میدهد به جای پنج کنت به مرز ازبکستان بروم و از آنجا تاشکند. از خجند تا مرز ۶۰ کیلومتر راه است و از آنجا تا تاشکند هم تقریبا همان مقدار. میگوید تاشکند شهر بسیار زیبایی است و میتوانم خوب خرید کنم. نمیدانم از کجا میداند ما ایرانیها تا پایمان را از مرز آن طرفتر میگذاریم ولع سیریناپذیری به خرید پیدا میکنیم.
در مغازه نقرهفروشی تخفیف میخواهم و به شیوه مرسوم چانه میزنم یا به اصطلاح امروزیترش فک میزنم که اتفاقا این دومی بهتر معنا میدهد چون به مصداق نرود میخ آهنین بر سنگ، فروشنده مقاومت سرسختی در برابر درخواست من از خود نشان میدهد که همین ایستادگی او، مرا وامیدارد بر خواستهام پافشاری کنم؛ اما به ناگاه اتفاق عجیبی میافتد: از خر شیطان پیاده میشود و به اندازه مبلغ درخواستی تخفیف میدهد؛ اما یک شرط دارد: سلام او را در ایران به شخصی که محبوب اوست برسانم. از من قول چندقبضه و سفتوسخت میگیرد. من هم به او اطمینان کامل میدهم که این کار را انجام میدهم. اما آن محبوب کیست؟ یکی از خوانندگانی که در لس آنجلس ساکن است و اتفاقا خوانندهی متبحری هم نیست. فروشنده گمان میکند که همه خوانندگان لسآنجلسی که به عنوان آوازخوانان ایرانی در آنجا معروفند، ساکن ایران هستند.
تردید به سراغم میآید که حقیقت را بگویم و تخفیف را از دست بدهم؛ یا نه، صدایش را هم درنیاورم؟ نمیگویم اما نه به خاطر تخفیف؛ حال و حوصله تفهیم این مطلب را که چرا آوازهخوانهای ایرانی در ایران نیستند ندارم. او از من دوباره قول میگیرد و من این بار برای آنکه خیلی هم دروغ نباشد به انشاءالله بسنده میکنم. بعدا که درمییابم جنس متعلق به فروشنده نبوده و او در آنجا به کار مشغول است و تخفیف را از جیب خود داده، بیشتر به هم میریزم.
بخشی از این کلافگی به کمکاری ما در عرصه فرهنگ و هنر و به خصوص موسیقی که در خون و روان تاجیکهاست، برمیگردد. چرا نفوذ فرهنگی و هنری ما تا این حد پایین است و چرا این قدر منفعلانه عمل میکنیم. موسیقی لسآنجلسی که در فرهنگ موسیقیایی ما درجه دو و نه ارزشمند و قابل اعتناست، از چنان وسعت و عمق نفوذی برخوردار است و آنگاه ما ... بگذریم.
به سیحون میرسم. راهنما اتومبیل را نگه میدارد. سیحون یا سیردریا از میانه شهر میگذرد و شهر را به دو قسمت تقسیم میکند. مواج و خروشان و به رنگ نیلی. زیبایی و جلوه عجیبی دارد. از همان بالای پل که به سیحون مشرف است، کنار خیابان میایستم و به این رود که برای من نه در جغرافیا که در تاریخ، جاری است از آن بالا نگاه میکنم. پسرهای نوجوان از بلندای حداقل پانزدهمتری به درون آب شیرجه میزنند، بیهیچ هراسی، و بسیار حرفهای مینمایند.
از آنها فاصله میگیرم. چشمانم نمناک است. به آن سوی رود نگاه میکنم: آن سو مرز ایران بزرگ تمام میشده، تیر آرش در آن سو نشسته و تیمور ملک جوان در این رودخانه جانش را برای نجات ایران از هجوم مغولها فدا کرده است. راهنمایی که میبیند به سیحون زیبای نیلی چگونه خیره شدهام میگوید سیردریا نغز است. تاجیکها به جای زیبا، قشنگ، خوب، خوش، میگویند نغز. السلام، نغزی؟! سازی؟! و... میگویم بسی نغز است. او هم تایید میکند. راستی تاجیکها به رودخانه دریا میگویند و به دریا بحر، و سیردریا و آمودریا از این جهت به دریا مشهورند.
اما زیبایی خجند در میدانی است که انسان را به یاد اصفهان و نقش جهان میاندازد. در یک سو مسجد جامع بسیار زیبا و در سوی دیگرش بازار؛ دو راهه دین و دنیا که در سوی دیگرش مقبره امام مسجد جامع در پنج قرن پیش و کبوترهایی که نازپروردهاند و دانه مجانی برمیچینند و کارشان پرواز در برابر دوربین عکاسی گردشگران است. مسجد متعلق به چند عصر گذشته است و در بازسازیهای مکرر تا این حد زیبا و استوار بر جای مانده. حتی در زمان استیلای کمونیسم نیز نماز عیدین در آن تا این اواخر برگزار میشده است. مسجد جامع خجند اگرچه به رمزآلودگی و زیبایی توام با اقتدار مسجد امام یا شیخ لطفا... نیست و آن حالت استعلایی را در انسان به وجود نمیآورد اما دلنواز است و دلگشا، فرحانگیز است و آرامش و سرور خاصی از دیدن آن به انسان دست میدهد.
میخواهم اولین دزدی خودآگاهانه و عمدی خودم را با چشمان باز انجام دهم. از کنار یک پنبهزار یا به قول تاجیکها پختهزار میگذریم. پختهها باز شدهاند، در تابستان گویی که بر دشت برف باریده است. چنان مثل کودکی به وجد میآیم و دچار هیجان میشوم که راننده تعجب میکند. میگوید تا حالا پخته ندیدهای؟ میگویم پخته دیدهام، گلپخته، گیاه پخته ولی شکوفاشدنش را ندیدهام.
میگوید ایران پخته ندارد؟ میگویم چرا. در گرگان و گنبد؛ ولی از محل زندگی من دور است. میروم از پختهزار، گل پخته بچینم و مال مردم را به اینجا بیاورم (!) اما عرضه این کار را ندارم. میپرم و در همان پایین پختهزار گیر میافتم. راننده یا بهتر بگویم دوستم که مرا در آن وضع میبیند چستوچالاک، نرم و نازک میپرد و هم مرا نجات میدهد و هم کلی پخته باز شدهونشده برایم میچیند.
به بحر قره قوم میرسیم؛ به یک تاجیک افراطی طرفدار دولت سامانی که هنوز در نیافته از زمان سامانیان هزار و اندی سال میگذرد، و ترکان را اخلاف محمود غزنوی میداند که دولت تاجیکی را سرنگون کرد. میگویم یک فکری هم به حال این قره قوم بکن که نامی ترکی است به معنای ریگ سیاه. به فکر میرود. یاد شورینیستهای خودمان میافتم که گمان میبرند در چند هزار سال پیش چه مدینه فاضلهای بوده و چه زندگیها که نمیکردهاند. به یاد شعار زنده باد دوستی و وحدت بین خلقها که هنوز بر در و دیوارها یادگاری از روزگار نه چندان گذشته مانده است میافتم. کمونیسم رفت یا رفتانده شد- در اصل توفیری ندارد، چراکه زمانش سرآمده بود، اما چه چیزی جای آن را گرفته است. چه عاملی میتواند این دعواهای برتری نژادی و رنگی و زبانی را از بین ببرد؟
باید دین مشترک و برادر ایمانی بودن برای ترک و تاجیک کارساز باشد اما چرا نیست نمیدانم. به ساحل بحر یا به قول خودمان دریا میرسیم؛ اما تعجب نکنید که این دریا یک دریاچه مصنوعی است.
در قدیم دشتی بوده وسیع، پختهزاری بزرگ که روسها آن را به دریاچه و یک سد تبدیل کردهاند و بعد نیز با حفاری کانالها آن را به آرال متصل ساختهاند و حالا یک بحر شده که سوی دیگرش قرقیزستان است. پا در بحر که میگذاری زیر پایت شنهای فوقالعاده نرم پختهزار است. یک خاک کشاورزی که حالا بستر دریا شده و تا فاصله نسبتا زیادی از ساحل، عمق دریا تغییر نمیکند و میتوانی راه بروی و این برای من که از شنا در دریا خاطره خوبی ندارم و شناگر حرفهای نیستم، قوت قلبی است که تا فاصله زیادی به پیش بروم. راستی شارژ دوربین در ساحل تمام شد و عکسهایی از قرهقوم ندارم...
از بحر قرهقوم، بعد از سر بریدن تربوزهای به قول تاجیکها (هندوانه)، به فرودگاه بازمیگردم. هنوز مجسمه لنین پابرجاست- تنها بخاطر قدمتش و اینکه اثری هنری است و به هرحال جزیی از تاریخ معاصرشان به حساب میآید. مجسمه شعرا و نویسندگان تاجیکی نیز با ابهت تمام در گوشه و کنار شهر به چشم میخورد
. تاجیکها همه شعرای مشهور پارسیگو را تاجیک میخوانند و حتی میگویند سعدی نیز تاجیک بوده و اشاره میآورند که او خطاب به معشوق خود چنین گفته که «ترک تو بریخت خون تاجیک» و از این نتیجه میگیرند که او هموطنشان است؛ که بیهوده هم نمیگویند؛ ممکن است همتیره نباشد اما هموطن هست؛ چرا که ایران بزرگ هنوز خطه پهناورش را نه در روی نقشه جغرافیا که در اندیشه و قلب و احساس هنر ایرانیان به هر نامی که امروز نامیده شوند و در هر مرز جغرافیایی که باشند، گسترده است.
در بازگشت، مسافر کناریام گمان میبرد که من روسام و با من روسی صحبت میکند. به فارسی میگویم ایرانیام. بسیار خوشحال میشود و بعد، از حسین رضازاده میگوید، قویترین مرد جهان و کسی که باعث افتخار فارسها شده، و بعد با تردید و به حالت استفهام انکاری میپرسد رضازاده که ترک نیست؟!
میمانم چه بگویم. پیش از آن، باید مقدمه مطولی بگویم که در ایران ترک و فارس و اقوام دیگر، همه خود را ایرانی میدانند و زبان فارسی را به عنوان زبان رسمی و حتی زبان ادبی انتخاب کردهاند و اختلاف ترک و فارس یا تاجیک مطرح نیست، و اساسا ترکهای ایران از آذریهای آذربایجان تا حتی ترکهای جغتایی خراسان، بیشتر، خود را ترک زبان میدانند تا از نژاد ترک، و باز خوشبختانه دعواهای نژادپرستانه و اختلافات اینگونه وجود ندارد؛ همه ایرانیاند و در آستانه جهانی که قدرت را در متحدشدن میبیند، به تجزیه و تضعیف خود نمیاندیشند؛ اما حقیقتش، خسته بودم- شاید از شنایی طولانی که به آن عادت ندارم و شاید از فشرده بودن برنامه سفرم به خجند، ترجیح میدهم یک نه بگویم و وارد معقولات نشوم. میگویم نه. مرد خوشحال میشود و چهرهاش به تمامی منبسط میشود.
به مقصد بعدیام فکر میکنم. از دوشنبه باید یک روز هم به کولاب بروم. کولاب شهری جنوبی است. آرامگاه میرسیدعلی همدانی، عارف و شاعر نامی ایرانی که در ایران چندان شناخته شده نیست و عظمتش در تاجیکستان چنان زیاد است که چهره او بر روی اسکناس ده سامانی نقش بسته، در آنجاست. راست گفتم که هنر در خون و جان و روان تاجیکها به ودیعه گذاشته شده و ذاتا شیفته و شیدای شعر و موسیقیاند. شاهد مثال آنکه، آنها بر روی اسکناس پولشان نیز شعر نوشتهاند. نمیدانم و گمان نمیکنم در کشور دیگری بر روی اسکناسها، چند بیت شعر نقش بسته باشد. بر اسکناس ده سامانی، شعر معروف میرسیدعلی همدانی «هر که ما را خوار کرد ایزد مرا و را یار باد» جای گرفته و همین راز ماندگاری این عارف دلسوخته را در میان هموطنان غیرهمتیرهاش آشکار میسازد. به راستی از نخستین مصرع این شعر معروف که ورد زبان تاجیکهاست چیزی جز رفتار انسانی و مسالمتجویانه و سرشار از حلم و بردباری و مهر و لطف، حتی با دشمن، به ذهن متبادر نمیشود و سید، این چنین، چشم و چراغ تاجیکها شده است.