داستاني شگفت

اميرالمومنين عليه السلام به وشاء فرمود: به محلتان برو! زن و مردي را بر در مسجد مي بيني با هم نزاع مي كنند آنان را به نزد من بياور، وشاء مي گويد بر در مسجد رفتم ديدم زن و مردي با هم مخاصمه مي كنند، نزديك رفتم و به آنان گفتم اميرالمومنين شما را مي طلبد، پس همگي به نزد آن حضرت رفتيم . علي عليه السلام به جوان فرمود: با اين زن چكار داري؟ جوان : يا اميرالمومنين ! من اين زن را با پرداخت مهريه اي به عقد خود در آوردم
پنجشنبه، 10 مرداد 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داستاني شگفت
داستاني شگفت
داستاني شگفت

نويسنده:محمد تقي تستري
اميرالمومنين عليه السلام به وشاء فرمود: به محلتان برو! زن و مردي را بر در مسجد مي بيني با هم نزاع مي كنند آنان را به نزد من بياور، وشاء مي گويد بر در مسجد رفتم ديدم زن و مردي با هم مخاصمه مي كنند، نزديك رفتم و به آنان گفتم اميرالمومنين شما را مي طلبد، پس همگي به نزد آن حضرت رفتيم . علي عليه السلام به جوان فرمود: با اين زن چكار داري؟
جوان : يا اميرالمومنين ! من اين زن را با پرداخت مهريه اي به عقد خود در آوردم و چون خواستم به او نزديك شوم ، خون ديد و من در كار خود حيران شدم . اميرالمومنين عليه السلام به جوان فرمود: اين زن بر تو حرام است و تو هرگز شوهر او نخواهي شد. مردم از شنيدن اين سخن در اضطراب و متعجب شدند. علي عليه السلام به زن فرمود: مرا مي شناسي؟
زن : نامتان را شنيده ، ولي تاكنون شما را نديده بودم . علي عليه السلام تو فلان زن دختر فلان و از نوادگان فلان نيستي؟ زن : آري ، بخدا سوگند. حضرت امير: آيا به فلان مرد، فرزند فلان در پنهاني بطور عقد غير دائم ، ازدواج نكردي و پس از چندي پسر زاييدي و چون از عشيره و بستگانت بيم داشتي طفل را در آغوش كشيده و شبانه از منزل بيرون شدي و در محل خلوتي فرزند را بر زمين گذارده و در برابرش ايستاده و عشق و علاقه ات نسبت به او در هيجان بود،دوباره برگشتي و فرزند را بغل كردي و باز به زمين گذاردي و طفل ، گريه مي كرد و تو ترس رسوايي داشتي ، سگهاي ولگرد اطرافت را گرفته و تو با تشويش و ناراحتي مي رفتي و بر مي گشتي ، تا اين كه سگي بالاي سر پسرت آمد و او را گاز گرفت و تو بخاطر شدت علاقه اي كه به فرزند داشتي سنگي به طرف سگ انداخته سر فرزندت را شكستي ، كودك صيحه زد و تو مي ترسيدي صبح شود و رازت فاش گردد، پس برگشتي و اضطراب خاطر و تشويش فراوان داشتي ، در اين هنگام دست به دعا برداشته و گفتي : بار خدايا! اي نگهدارنده وديعه ها. زن گفت : بله ، بخدا سوگند همين بود تمام سرگذشت من و من از گفتار شما بسي در شگفتم . پس اميرالمومنين عليه السلام رو به جوان كرد و فرمود: پيشانيت را باز كن ، و چون باز كرد آن حضرت جاي شكستگي پيشاني جوان را به زن نشان داد و به او فرمود: اين جوان پسر توست و خداوند با نشان دادن آن علامت به او نگذاشت به تو نزديك گردد؛ و همان گونه از خدا خواسته بودي فرزندت را حفظ كند، او را برايت نگهداشت ، پس شكر و سپاس ‍ خداي را به جاي بياور.
منبع: قضاوتهاي اميرالمومنين علي(ع)




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط