عنایاتی شگرف – قسمت اول
عنايت قمر بني هاشم عليه السلام به شيعيان
نوجواني را سيم برق گرفته، خشك كرده است
مرحوم نحوي، در آن زمان كه به امر حضرت آيه الله العظمي بروجردي (ره) همراه پسرشان در نجف اشرف اقامت داشتند، در ايام زيارتي مخصوصة حضرت سيدالشهدا اباعبدالله الحسين عليه السلام كه مصادف با شب نيمة شعبان است به كربلا ميرفتند و در آنجا نخست به حرم حضرت امام حسين عليه السلام سپس به حرم سردار كربلا حضرت قمر بني هاشم عليه السلام مشرف ميشدند. يك روز كه براي عتبه بوسي به حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام رفته بودند، مشاهده ميكنند نوجوان 13 - 14 سالهاي را سيم برق گرفته، خشك كرده است.
پدر بچه داشت با حضرت قمر بني هاشم عليه السلام حرف ميزد و ميگفت: آقا جان، تو ميداني من ميخواستم بيايم به پابوس شما، اما مادر بچه راضي نبود كه او را با خود بياورم. حالا اگر بدون او به خانه برگردم، جواب مادرش را چه بگويم؟! مرحوم نحوي ميفرمود: يكدفعه ديدم كه بچة مرده، به كرامت حضرت قمر بني هاشم عليه السلام به حركت آمد! آري، نوجوان زنده شد و همراه پدرش به منزل بازگشت.
بلي غير از ما دكترهاي ديگري نيز وجود دارد
تقريبا چهل سال قبل كه هنوز ازدواج نكرده بودم، يك شب جمعه، از نجف اشرف پياده به كربلاي معلي رفتم و دعاي كميل را در حرم مطهر حضرت قمر بني هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام خواندم. وسط دعا خوابم برد و دقايقي بعد سر وصدا و شيون فوق العاده مرا از خواب بيدار كرد. ديدم دختر عربي را به ضريح مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بستهاند و او، كه مرض جنون دارد. به مردم جسارت ميكند پدر و مادر و بستگانش اطراف او را گرفته بودند و براي شفاي اين دختر ديوانه به حضرت قمر بني هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام متوسل شده بودند.
يك نفر كه در همان جا خود را دكتر روان پزشك معرفي ميكرد و ايراني هم بود. به من گفت: بگو اين دختر را بياورند فندق الحرمين كه من در آنجا ميباشم، تا اين مريض را معاينه كنم. من گفتة دكتر ايراني را به پدر دختر تذكر دادم. پدر دختر به زبان عربي گفت: لعنت به پدر كسي كه عقيده به حضرت ابوالفضل عليه السلام ندارد! بنده خجالت كشيدم و رفتم و نشستم مشغول خواندن بقيه دعاي كميل شدم، كه دوباره در حال خواندن دعا خوابم برد. مجددا از سر و صدا بيدار شدم و اين بار ديدم كه اطراف آن دختر را گرفتهاند و دختر مورد عنايت حضرت ابوالفضل عليه السلام قرار گرفته و حضرت دختر ديوانه را شفا داده است. مردم هم ريختهاند و لباسهايش را پاره پاره ميكنند و او از عباي پدرش براي پوشيدن خويش استفاده ميكند.
در آن حال، دكتر ايراني را ديدم كه دو دست بر سر ميزند و گريه ميكند و ميگويد: بلي، غير از ما دكترهاي ديگري نيز وجود دارد!
حضرت اباالفضل عليه السلام فرمود: بگو يا صاحب الزمان!
نقل شده است در يكي از شهرهاي شيراز شخصي همراه عمويش براي ماهيگيري به كنار ساحل ميرود و در آنجا يكدفعه غرق ميشود. عموي وي، نگران از مرگ برادرزاده ، ناگهان ميبيند كه وي روي آب آمد! باري، شخص غرق شده كنار ساحل ميآيد و عمويش از او ميپرسد: چگونه نجات يافتي؟ ميگويد: در حال غرق شدن ، به ياد روضهها افتادم، پس از آن عرض كردم: يا اباالفضل!
ديدم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام تشريف آوردند و در گوشم فرمودند: بگو يا صاحب الزمان! من هم متوسل به حضرت امام زمان(عجل الله تعالي فرجه الشريف ) شدم و عرض كردم يا صاحب الزمان! آقا امام زمان (عجل الله تعالي فرجه الشريف) تشريف آوردند و مرا نجات داده كنار ساحل آوردند.
دشمن از او ميخواست تا تسليم گردد
خود را از تاب تشنگي، بيتاب ميخواست
آمد سراغ شط، وليكن تشنه برگشت
مردي كه حتي خصم را، سيراب ميخواست
با مشك خالي، امتحان دجله ميكرد
دريا تماشا كن كه از شط، آب ميخواست!
دشمن از او ميخواست تا تسليم گردد
بيعت ز درياي شرف، مرداب ميخواست!
عمري چو او، در خدمت خفاش بودن
اين را ، شب از خورشيد عالمتاب ميخواست!
در قحط آب، از دست خود هم دست ميشست
مردي كه باغ عشق را، شاداب ميخواست
ديشب كه شوري در دلم افكنده بودند
طبعم به سوگ عشق، شعري ناب ميخواست(1)
در قبر گفت: السلام عليك يا اباالفضل العباس عليه السلام
در سال 1355 شمسي، يكي از وعاظ شهر يزد، به نام شيخ ذاكري، به بندرعباس ميآيد و از آنجا جهت تبليغ به دهكدة سياهو، در اطراف اين شهر، عازم ميگردد و در روز 9 محرم الحرام در اثر سكته قلبي درميگذرد. جنازة آن مرحوم را به بندرعباس منتقل ميكنند و در جوار يكي از امامزادهها به خاك ميسپارند.
اينكه بقيه ماجرا را از زبان حضرت حجه الاسلام و المسلمين آقاي مبلغي بشنويد:
ايشان ميگويد:
من موقع تلقين خواندن، قسمت دست راست مرحوم ذاكري را تكان ميدادم كه ناگاه چشم خود را باز كرد و با صداي بلند، به گونهاي كه همه شنيدند گفت: السلام عليك يا اباالفضل العباس عليه السلام! و سپس بست.
همزمان با اين حادثه شگفت، بوي عطر خوشي به مشام من و حضار رسيد كه بر اثر آن افراد حاضر شروع به صلوات بر پيامبر و خاندان معصوم وي سلام الله عليهم اجمعين نمودند. اين بود مشاهدات اين جانب كه خود در حال تلقين ميت ، ناظر آن بودم.
آنقدر نرفتيم، كه مرداب شديم همرنگ سكوت، محو مهتاب شديم
هر بار نشستيم و، مروت كرديم از شرم لبان تشنهات، آب شديم!(1)
صد دينار حواله حضرت اباالفضل العباس عليه السلام
يكي از اهالي كربلا، عربي را ميبيند كه در حرم حضرت قمر بني هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام كنار ضريح مطهر ايستاده و با حضرت سخن ميگويد.
آقا جان، صد دينار از شما پول ميخواهم؛ ميدهي كه بده و اگر نميدهي ميروم به حرم حضرت سيدالشهداء امام حسين عليه السلام شكايت شما را به آن حضرت ميكنم.
سپس سرش را به طرف ضريح مطهر برده و ميگويد: فهميدم، فهميدم! و از حرم بيرون ميرود. عرب مزبور به بازار رفته و به يكي از مغازه داران ميگويد: آقا فرموده است صد دينار به من بده. او ميگويد: نشاني شما از آقا چيست؟ ميگويد: به اين نشان، كه پسر شما مريض شده و شما صد دينار نذر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام كردي؛ بده! و او هم صد دينار را ميدهد.
ناقل ميگويد: به مرد عرب گفتم: چطور شد با حضرت صحبت كردي و نتيجه گرفتي. گفت: به حضرت گفتم اگر پول ندهي، ميروم شكايت شما را به برادرت امام حسين عليه السلام ميكنم. اينجا بود كه ديدم حضرت، داخل ضريح ظاهر شد و در حاليكه روي صندلي نشسته بود، حوالهاي به من داد.من هم رفتم و از بازار گرفتم.
كفي از آب برداشت
شخصي رفت كنار نهري وضو بگيرد؛ كفي از آب برداشت و نزديك لبهايش آورد كه بخورد، به ياد سقاي دشت كربلا، حضرت قمر بني هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام افتاد و آب نخورد. آب را روي آب ريخت و همزمان، اشك زيادي هم در عزاي آن حضرت از چشم جاري ساخت. همان شب، زن مريضش در خواب ميبيند كه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام آمد و وي را شفا داد. به اين طريق كه، پايش را به پشت كمر خانم گذاشت. خانم پرسيد: مگر شما دست نداري؟ فرمود: من دست ندارم . گفت: تو كي هستي؟ فرمود: شوهرت به چه كسي متوسل شده است؟ حالا شناختي كه شوهرت به چه كسي متوسل شده است؟!
رشته سبز را از بازويت بازنكن...
نعمت الله واشهري قمصري از فرزندش محسن نقل كرد كه:
اواخر خدمت سربازي، مرا به ايستگاه قطار تهران آورده بودند. حضور من در ايستگاه راه آهن مصادف با زماني بود كه اسراي عراقي و زخميها را با قطار ميآوردند. در آنجا يك اسير عراقي را از قطار خارج كردند كه رشتة سبزي بر بازويش بسته بود. با او مصاحبه كردند و ضمن مصاحبه از او پرسيدند: شما رشته سبزي به بازويت بستهاي ، آيا سيد؟ گفت: نه، و توضيح داد:
چند روز قبل از آنكه ما را به جبهه ببرند تا به دستور صدام عليه ايرانيها جنگ بكنيم، مادرم مرا به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام برد و يك رشته سبز رنگ را از يكي از خدام حرم گرفته، يك سر آن را به بازوي من بست و سر ديگرش را به ضريح مطهر حضرت ابوالفضل العباس قمر بني هاشم عليه السلام گره زد و شروع كرد به گريستن. در حين گريه حضرت را قسم داد و گفت: اين بچهام را ميخواهند به جبهه ببرند، من از زخمي شدن و اسير شدن او حرفي ندارم، اما نميخواهم كشته شود يا ابوالفضل، شما يك نظري بفرماييد، هر چه به سر بچه من بيايد مسئلهاي نيست، ولي كشته نشود و دوباره به سوي من برگردد. سپس به من گفت رشته را از بازويت بازنكن كه من از حضرت عباس عليه السلام خواستهام تا محفوظ مانده و به من برگردي.
وقتي كه به جبهه آمديم، با چند نفر در يك مكان به ايرانيها حمله كرديم. ايرانيها ما را محاصره كردند. وضع بسيار سختي داشتيم و از چهار طرف تير به طرف ما ميآمد. چند نفر از رفقاي من در اثر تيرخوردن كشته شدند، ولي من كه دستها را روي سرگذاشته و براي تسليم آماده شده بودم، به لطف خداوند متعال و نظر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام و دعاي مادرم از كشته شدن نجات پيدا كردم.
بابا مرا بر زمين بگذار
زماني كه در عراق بوديم، يك روز در صحن مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام با عدهاي از رفقا نشسته بوديم، كه ناگهان ديديم عربي وارد صحن مطهر شد. وي پسر بچهاي 6 - 7 ساله را بر روي دست حمل ميكرد كه به نظر ميرسيد جان خود را از دست داده و مرده است. پدر بچه اشاره به ضريح مطهر حضرت كرده و گفت: اي عباس بن علي عليهما السلام، اگر شفاي پسرم را از خداوند نگيري شكايت شما را به پدرت علي عليه السلام ميكنم.
با ديدن اين صحنه، به ذهن ما رسيد كه به او بگوييم اگر درخواستي هم داري بايد با حضرت مؤدبانه صحبت كني و اين گونه عتاب و خطاب با اين بزرگوار درست نيست. هنوز فكر كردن ما به پايان نرسيده بود كه ديديم بچه چشمانش را باز كرده، به پدر گفت: بابا مرا بر زمين بگذار!
همة ما از مشاهدة اين صحنه بسيار منقلب شديم و به چشم خود ديديم كه بچه شفا يافته است.
يكي از كبوترهاي حرم اباالفضل عليه السلام
جناب آقاي حاج آقا رضا كرماني صاحب فروشگاه گز عالي در اصفهان براي من نقل كرد كه، من بچهاي 10 - 12 ساله بودم. ديدم كودكي يكي از كبوترهاي صحن مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام را گرفت. دم كبوتر كنده شده و كبوتر فرار كرد. كودك هم دم كبوتر را كه در دستش مانده بود، رها كرد؛ دم كبوتر پشت سرش به هوا رفت تا به دم اصلي چسبيد. اين هم يكي از كرامات آقا قمر بني هاشم عليه السلام.
بابا مگر اربابت باب الحوائج نيست؟!
يكي از عزيزان سقاي هيئتي كه در ايام محرم (عاشورا) دور ميزد و آب به دست بچهها ميداد، نقل ميكند خدا يك پسر به من داد كه يازده سال فلج بود. يكي از شبها كه مقارن با شب تاسوعا بود وقتي ميخواستم از خانه بيرون بيايم، مشك آب روي دوشم بود؛ يكدفعه ديدم پسرم صدا زد: بابا كجا ميرودي؟ گفتم: عزيزم، امشب شب تاسوعاست و من در هيئت سمت سقايي دارم؛ بايد بروم آب به دست هيئتيها بدهم. گفت: بابا، در اين مدت عمري كه از خدا گرفتم، يك بار مرا با خودت به هيئت نبردهاي. بابا، مگر اربابت باب الحوائج نيست؟ مرا با خودت امشب بين هيئتيها ببر و شفاي مرا از خدا بخواه و شفاي مرا از اربابت بگيرد.
ميگويد: خيلي پريشان شدم. مشك آب را روي يك دوشم، و عزيز فلجم را هم روي دوش ديگرم گذاشتم و از خانه بيرون آمدم. زماني كه هيئت ميخواست حركت كند، جلوي هيئت ايستادم و گفتم هيئتها بايستيد! امشب پسرم جملهاي را به من گفته كه دلم را سوزانده است اگر امشب اربابم بچهام را شفا داد كه داد، والا فردا ميآيم وسط هيئتها اين مشك آب را پاره ميكنم و سمت سقايي حضرت ابالفضل العباس عليه السلام را كنار ميگذارم اين را گفتم و هيئت حركت كرد.
نيمههاي شب بود هيئت عزاداريشان تمام شد، ديدم خبري نشد. پريشان و منقلب بودم، گفتم: خدايا، اين چه حرفي بود كه من زدم؟ شايد خودشان دوست دارند بچهام را به اين حال ببينم، شايد مصلحت خدا بر اين است. با خود گفتم: ديگر حرفي است كه زدهام، اگر عملي نشد فردا مشك را پاره ميكنم. آمدم منزل وارد حجره شديم و نشستيم. هم من گريه ميكردم و هم پسرم گريه ميكرد.
ميگويد: گريه بسيار كردم، يكدفعه پسرم صدا زد : بابا، بس از ديگر، بلند شو بابا! بابا، اگر دلت را سوزاندم من را ببخش بابا! بابا، هر چه رضاي خدا باشد من هم راضيم!
من از حجره بلند شده، بيرون آمدم و رفتم اتاق بقلي نشستم. ولي مگر آرام داشتم؟! مستمرا گريه ميكردم تا اينكه خواب چشمان من را فرا گرفت در آن هنگام ناگهان شنيدم كه پسرم مرا صدا ميزند و ميگويد: بابا، بيا اربابت كمكم كرد. بابا، بيا اربابت مرا شفا داد. بابا.
آمدم در را باز كردم، ديدم پسرم با پاي خودش آمده است. گفتم : عزيزم، چه شد؟! صدا زد: بابا، وقتي تو از اتاق بيرون رفتي، داشتم گريه ميكردم كه يك دفعه اتاق روشن شد ديدم يك نفر كنار من ايستاده به من ميگويد بلند شود! گفتم : نميتوانم برخيزم. گفت: يك بار بگو يا اباالفضل و بلند شو! بابا، يك بار گفتم يا اباالفضل و بلند شدم، بابا. بابا، ببين اربابت نااميدم نكرد و شفايم داد! ناقل داستان ميگويد: پسرم را بلند كرده، به دوش گرفتم و از خانه بيرون آمدم، در حاليكه با صداي بلند ميگفتم : اي هيئتها بياييد ببينيد عباس عليه السلام بيوفا نيست، بچهام را شفا داد!
عنايت قمر بني هاشم عليه السلام به اهل سنت
چرا سفره نذر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام برگزار كرده است؟
جناب حجه الاسلام آقاي حاج شيخ علي رباني خلخالي اميدوارم در راه خدمت به اهل بيت عليهم السلام موفق و سربلند باشيد، كثرالله امثالكم، سه كرامت از علمدار كربلا، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را به عرض شما ميرسانم:
1. در سال 1364 در كردستان مشغول تدريس بودم. يكي از برادران اهل سنت به ما رجوع كرد كه سفرة حضرت ابوالفضل عليه السلام دارم. خيلي تعجب كردم. به هر صورت، قبول كردم. روز جمعه بود، به خانة اين برادر اهل سنت رفتم. دو اتاق پر از برادران اهل سنت بود. در وسط اين دو اتاق، يك هال كوچك قرار داشت. صندلي گذاشتند و من منبر رفتم. اين برادر اهل سنت در كنار من بود. از اول منبر تا آخر، ايشان خيلي حال خوشي داشت. در حين سخنراني نيز، خانمهاي اهل سنت به طور مكرر در دستم پول ميگذاشتند و ميگفتند: نذر حضرت علي اكبر عليه السلام، نذر حضرت علي اصغر عليه السلام... بعد از منبر، مرا دعوت به ناهار كردند. بعد از صرف ناهار، هنگام خداحافظي چيزي به عنوان حق الزحمه ميخواستند به من بدهند كه قبول نكردم و گفتم: همين كه به من اجازه داديد در خانة شما از علمدار كربلا سخن بگويم مرا كفايت ميكند. او قبول نكرد. براي پذيرفتن مزد منبر، يك شرط گذاشتم و آن اينكه بگويد چرا سفرة نذر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام برگزار كرده است؟! (در خور ذكر است من تا به حال، سفرهاي به آن رنگيني نديدهام). گفت برايت خواهم گفت و چنين تعريف كرد:
من ناراحتي قلبي داشتم، هر چه دكتر رفتم اثر نداشت. حتي دكتر خوبي در تبريز بود، به او مراجعه كردم ولي از او هم فايدهاي نديدم. دست آخر همة دكترها جوابم كردند و مرا به خانه آوردند. كاملا نااميد بودم و در خانه افتاده بودم. مادرم به خانة من آمد و گفت: فرزندم حالت چطور است؟ گفتم چه حالي مادر؟! گفت: نميخواهي به دكتر بروي. گفتم به هر دكتري كه رفتم ديدي كه فايدهاي نداشت. گفت: يك دكتر من سراغ دارم كه با يك نسخة وي شفا خواهي يافت. گفتم اين دكتر كيست، اسم او چيست و مطب او كجاست؟ گفت: او مطب ندارد و نوبتي نيست! گفتم: مادر بگو اين دكتر كيست؟ من از درد دارم ميميرم. مادرم گفت: اسم دكتر، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام فرزند علي عليه السلام است. گفتم: ما كه با آنها ارتباطي نداريم، و قهر ميباشيم. مادرم گفت: اينها بزرگوار هستند و عفو و بخشش آنها زياد است. و با اين حرف قلبم را آتش زد.
مادرم از من جدا شد و نزد فرزندانم رفت. كم كم حال توسلي پيدا كردم، حال خيلي خيلي خوبي پيدا كردم. گفتم: يا حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام من خيلي تعريف تو را شنيدهام، مرا از درد نجات بده! اي آقا، اگر پدر و مادرتان حق بودهاند مرا شفا بدهيد.
با گرية زيادي كه كردم به خواب رفتم. در عالم خواب ديدم كسي كه يك پارچه نور بود وارد خانهام شد. بالاي سرم آمد و فرمود: برخيز! گفتم : تازه از دردم مقداري كاسته شده است، بگذار بخوابم. براي بار دوم فرمود: به تو ميگويم برخيز! گفتم: بگذار استراحت بكنم، تو كه هستي؟ فرمودند: تو چه كسي را ميخواستي؟ يادم آمد، گفتم: فرزند امام علي عليه السلام حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را. فرمود: من ابوالفضل هستم، فرزند حضرت امام علي عليه السلام. فرمود: خواستة تو چيست؟ عرض كردم: قلبم ناراحت است و از درد زياد آن، طاقت من ديگر تمام شده است، يك نظر ولايي به قلبم كرد، قلبم خوب شد و از درد چند ساله راحت شدم. براي قدرداني از وي كه شفايم داد، به دست و پاي حضرت افتادم، كه از نظرم غايب شد.
در همين حال از خواب بيدار شدم و نزد مادر و عيال و فرزندانم رفتم. وقتي آنها من را با اين حال ديدند كه خود به تنهايي از جايم برخواستهام، تعجب كردند و گفتند: چرا از جاي خود برخواستي؟ گفتم: مادرم، دكتر بي مطب تو آمد و مرا شفا داد!
به عنايات حضرت ابوالفضل عليه السلام همسرش حامله شد
آقاي حاج شيخ عبدالحسين فياض دشتي ميگفت: شخصي از اهل سنت ساليان متمادي از فرزند محروم بود. يك روز در مراسم تعزيه حضرت امام حسين عليه السلام به باني تعزيه ميگويد: چنانچه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام حاجتم را روا كند، هدايايي تقديم شما خواهم نمود.
همان شب به عنايات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام همسرش حامله ميشود و حاليه مدت سه سال از وقوع اين كرامت ميگذرد كه هر سال ماه محرم كمكهاي نقدي و جنسي خود را به هيئت تقديم ميدارد.
مدت ده سال بود بچهدار نميشد.
3. شخصي بدوي از اهل سنت، مدت ده سال بود ازدواج كرده بود ولي بچهدار نميشد حتي به دكترهاي لندن و آمريكا مراجعه كرد و نتيجهاي نديد. تا اينكه يك روز آن مرد سني جريان را با محمدمراد در ميان ميگذارد و محمد مراد به وي ميگويد: من دكتري را به شما معرفي ميكنم كه كارش برو برگرد ندارد!
از كويت با همديگر به سمت كاظمين حركت ميكنند و به زيارت امام موسي بن جعفر و امام محمد جواد عليهما السلام مشرف ميشود و مدت ده روز در آنجا ميمانند. پس از ده روز به طرف سامراء حركت ميكنند و مرقد امام علي النقي و امام حسن عسگري عليهما السلام را زيارت ميكنند. سپس به نجف اشرف ميروند و به زيارت حضرت علي بن ابيطالب عليهما السلام نائل ميشوند و بعد از آن عازم كربلا ميشوند و به زيارت امام حسين عليه السلام و حضرت قمر بني هاشم عليه السلام ميروند.
ده روز هم در اينجا توقف ميكنند و به زيارت ميپردازند و سپس به كويت برميگردند.
پس از چهل روز آثار حاملگي در همسر مرد سني ظاهر ميشود و او به محمدمراد كه شيعه بوده است ميگويد: مژده مژده كه همسرم حامله شده است! باري، مرد سني پس از گذشت چندين سال، داراي يازده فرزند شده و اسم هر يك از فرزندانش را نيز به نام علي عليه السلام و فرزندان علي عليه السلام ميگذارد.
اين است عنايات اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام.
دكتر مجانا معالجه ميكند
4. من دوستي داشتم از اهل تسنن، كه مدت سيزده سال بود ازدواج كرده بود ولي در اين مدت بچهدار نشده بود. يك روز به ايشان گفتم كه من دكتري سراغ دارم كه شما را مجانا معالجه ميكند. تا اين جمله را شنيد خوشحال شد و گفت خدا رحمت كند پدر و مادر شما را مرا به او راهنمايي كن. گفتم: امشب ما در منزل مجلسي به نام حضرت عباس عليه السلام داريم. تو امشب به خانة ما بيا و كار به عقيده خودت نداشته باش.
حاج ابوامير ميگويد: آن شب ايشان به منزل ما آمد و در مجلس روضه حضرت قمربني هاشم عليه السلام شركت كرد. پس از برگزاري روضه و صرف شام، يك بشقاب همراه خود به منزل برد و عيال وي نيز از غذاي حضرت اباالفضل عليه السلام خورد. چندي پس از آن تاريخ آن دو به بركت توسل به حضرت قمر بني هاشم عليه السلام صاحب فرزند شدند.
خدا به بركت ابوالفضل شما پسري به من داده است
جناب حجه الاسلام و المسلمين سلالت السادات آقاي حاج سيد حسن نقيبي همداني صاحب تأليفات كثيره كه هم اكنون در آستانة مقدسة كريمة اهل بيت حضرت فاطمة معصومه عليها السلام مشغول خدمت ميباشند، طي نامهاي در تاريخ 7/3/76 شمسي برابر 21 محرم الحرام 1418 هـ ق چنين نوشتهاند:
5. برادر ارجمند، جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاي حاج شيخ علي رباني خلخالي دامت افاضاته، با توجه به اخلاص و اردات و يژهاي كه نسبت به آستان مقدس امام معصوم به ويژه سالار شهيدان و شهداي كربلا سلام الله عليهم داريد و سالها پيش در اين زمينه زبان و بيان خود را مصروف داشتهايد، تا آنجا كه معجزات و كرامات بندة خاص و خالص خدا علمدار كربلا را - در حد توان - گردآوري كردم و براي تشنگان زلال كوثر ولايت، ارمغاني بس ارجمند فراهم ساختهايد، اينجانب نيز كرامتي را كه خود شاهد بودم تقديم حضور عالي ميكنم تا در كتاب شريفتان به سمع خوانندگان عزيز برسانيد.
سال 1339 يا 40 خورشيدي بود كه براي نخستين بار از نجف اشرف به شهر شمالي عراق كركوك مسافرت كردم تا با مردم آن سامان آشنايي حاصل كرده و زمينة تبليغي آنجا را به دست آورم. در محلة (تسعين) با يكي زا دوستان روحاني كه بومي و اهل آنجا بود وهمو ما را بدان خطه برده بود، به مسجدي رفتيم كه آنرا به تركي «زلفي ايونين جامعي» ميگفتند يعني: «مسجد خاندان زلفي» و باني اصلي آن دو برادر به نامهاي «حاج جلال افندي» و «حاج جعفر» بودند. در ميان حيات مسجد بر روي نيمكتي نشسته گرم صحبت بوديم كه مردي حدودا چهل ساله از در وارد شد، و يك گوني بزرگ شكر به مسجد داد. او را دعوت به نشستن و صرف چاي نموديم، او نيز كنار ما نشست. پس از احوالپرسي از نامش سؤال كردم، با خنده و تبسم گفت: ببخشيد نام من عثمان است! با شنيدن نام عثمان فكر كردم او با من شوخي ميكند، و ميخواهد مرا نسبت به برادران اهل تسنن كه در آن منطقه اكثريت سكنه را تشكيل ميدادند آزمايش كند. با خنده رويي گفتم با من شوخي ميكني گفت: نه، واقعا اسم من عثمان است گفتم: قبلا سني بودي و شيعه شدي؟ گفت نه. گفتم: برادر شيعه نام فرزند خود را عثمان نميگذارد اگر شيعه هستي چرا نامت عثمان است؟! و اگر سني هستي آوردن شكر براي مجلس عزاداري چيست؟!
گفت: من سني بودم و اكنون نيز هستم و افزود: من بچهدار نميشدم، به دكترهاي متعدد هم كه مراجعه كردم نسخهها و معاينهها و آزمايشها به جايي نرسيد تا آنجا كه گفتند: تو هرگز بچهدار نخواهي شد. نااميدي همه وجودم را فرا گرفت. يكي از دوستان من كه شيعه بود به من گفت: ميخواهي تو را به دكتري راهنمايي كنم كه اگر پيش او بروي بچهدار ميشوي؟ گفتم: آري، اين دكتر كيست؟ گفت:
فرزند حضرت علي علمدار كربلا حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام است ولي بايد نذر كني و با اخلاص و اعتقاد در خانة او بروي. چه ما شيعهها او را باب الحوائج ميناميم و در مشكلات سخت به او پناه ميبريم من هم چون به شدت دوست داشتم بچهدار بشوم، نذر كرده و گفتم: اي ابالفضل، اگر دوست من راست ميگويد كه تو باب الحوائجي و در گرفتاريها به فرياد درماندگان ميرسي به درگاه تو آمدم من بچه ميخواهم از خدا برايم فرزندي بگير تا زندهام سالي يك گوني بزرگ شكر به مجلس عزاداريت تقديم ميكنم.
به حمدلله چند سال است كه خدا به بركت ابوالفضل العباس عليه السلام شما به من پسري داده است و پس از آن هر ساله من به نذر خود وفا ميكنم. بعد با خنده گفت: شما خيال ميكنيد باب الحوائج فقط براي شما شيعههاست؟! گفتم: چرا با ديدن اين كرامت شيعه نميشوي؟ گفت: همة بستگانم با من دشمن خواهند شد؛ شيعه شدن جرأت ميخواهد، و من نميتوانم.
آنكه آرزو دارد - در گور - خاك كوي خاندان پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم آذين كفنش باشد
سيدحسن نقيبي همداني
مرا به ماتم العباس شيعيان ببريد
6. در سال 1376 هجري شمسي مصادف با محرم الحرام 1418 هجري قمري توفيقي نصيب اين حقير سعيد سعيدي شد كه به مدت دو ماه محرم و صفر براي انجام وظيفة تبليغي به كشور عمان سفر كنم و در آنجا در بلدهاي به نام «خابوره» كه در حدود 170 كيلومتري مسقط پايتخت عمان قرار دارد مستقر شوم. گفتني است با وجود اينكه شيعيان به طور كلي در آن كشور و به ويژه در آن شهر در اقليت ميباشند مع الوصف كاملا آزاد بوده و مراسم عزاداري را به نحو احسن انجام ميدهند و هيچ گونه محدوديتي براي آنها وجود ندارد.
در شهر خابوره برادران شيعه حسينيهاي به نام «مأتم العباس عليه السلام» دارند كه ساليان زيادي است مجالس عزاداري سيد مظلومان به طور مستمر در دو ماه محرم و صفر بدون وقفه و انقطاع و نيز در ماه مبارك رمضان و غيره در آن منعقد ميشود.
نكته قابل ذكر و توجه اين است كه امسال پس از ساليان متمادي سه كرامت در اين مأتم كه منصوب به قمر بني هاشم عليه السلام است ظاهر شد كه هر كدام به نوبه خود قابل اهميت بود و پس از بروز اين سه كرامت غير قابل انكار شيعيان از شهرها و روستاهاي مجاور به صورت فوج فوج ميآمدند و به تماشاي يكي از اين معاجز سه گانه كه ذكر خواهند شد مينشستند زيرا هنگام بروز يكي از معاجز ثلاثه دستگاه فيلمبرداري كه هر شب در داخل مأتم قرار داشت و تصوير مجلس را به قسمت زنان منعكس ميكرد فورا عدسة خود را به طرف معجزه متمركز كرده و از تمامي صحنهها فيلمبرداري نمود كه شيعيان و واردين با ديدن فيلم معجزه و كرامت مسرور ميشدند در مورد آن دو معجزة ديگر نيز واردين از مردم با خود شفايافتگان تماس گرفته مستقيما از خود آنها چگونگي ماجرا را سؤال ميكردند اينك معاجز و كرامات سه گانه:
كرامت اول: زني بود با چند بچه كه خود و شوهر و تمامي فاميلش از اهل سنتاند. اين خانم مبتلا به فلج شده بود، شوهرش مبالغ زيادي را خرج او كرد و چون از شفاي او مأيوس شد او را همراه بچهها به خانة پدرش برد چه تصميم گرفته بود كه زن را طلاق داده و همسر ديگري اختيار كند. خانم مزبور با وضع پريشان به خواهران خودش ميگويد:
ـ فردا روز هفتم محرم و نزد شيعيان روز ابوالفضل العباس عليه السلام ميباشد؛ خواهش ميكنم كه مرا به مأتم العباس شيعيان ببريد و به «علم العباس» يعني به پرچم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ببنديد شايد حضرت به من توجهي كند.
فردا خواهرها زير بغل خواهر فلج خود را گرفته و در حالي كه پاهاي او به زمين كشيده ميشد او را به داخل مأتم و مجلس در قسمت زنان آوردند و در كنار علم العباس عليه السلام نشاندند و اين امر پس از تمام شدن منبر صبح بود (در خابوره رسم بر اين است كه از شب اول محرم تا شب سيزدهم در هر روز دو مجلس برقرار ميشود: يكي صبح و ديگري شب. از شب سيزدهم تا نهايت ماه صفر نيز تنها شبها مجلس منعقد ميشود به استثناي ايام وفيات، مثل 25 محرم و 7 و 17 و 20 و 28 صفر كه مجددا اضافه بر مجالش شب، صبحها نيز مجلس برقرار است.)
بهرحال زماني كه مراسم سينهزني شروع ميشود خانمي كه مسئول زنان است نزد اين خانم مفلوج آمده به او ميگويد : بلند شو و با زنان عزاداري كن! خانم مفلوج ميگويد: خانم ميداني كه من فلج هستم و قدرت بر قيام ندارم. او ميگويد: «يا ابوالفضل العباس» بگو و از جا بلند شو! آن زن مريض نيز با صداي بلند يا ابوالفضل ميگويد و يك مرتبه از جا بلند ميشود. آنگاه خود زن با تعجب به پاهاي خود دست ميزند و به فضل پروردگار هيچ اثري از فلج سابق در خود احساس نميكند. لذا بياختيار بنا ميكند به سر و صورت زدن و عزاداري كردن كه مردان در اثر سر و صداي زنان متوجه ميشوند آنها هم شور و هيجاني پيدا ميكنند و يك زجه و شور خاصي در مجلس به وجود ميآيد.
قابل ذكر است كه اين خانم از روز هفت محرم تا آخر ماه صفر نه تنها مأتم و مجلس را در روز و شب ترك نكرد بلكه هر گاه در مجلس حاضر ميشد خدمت هم ميكرد. شوهرش نيز كه از شفا يافتن وي خوشحال شده بود زن را به منزل برگرداند و زندگي مشترك خود را با خرسندي ادامه دادند.
ضمنا يادآور ميشود كه برادر اين خانم به اصطلاح از اهل دعوه و از وهابيها و سلفيها ميباشد كه نهتنها به مراسم عزاداري عقيده ندارند بلكه اينها را خرافه و بدعت ميدانند! و مبارزة با اين آثار جهت محو آنها را بر خود واجب و لازم ميشمارند ولي برادر وهابي وي در مقابل اين كرامت باهره و انكار ناپذير قمر بني هاشم عليه السلام سر تسليم فرود آورده است.
از آقا قمر بني هاشم عليه السلام شفاي خود را گرفت
مادر اين بچه بيمار فرزند خود را در روز عاشورا به مأتم العباس مذكور مي آورد و به همراه خود در قسمت زنان قرار مي دهد . طبق رسم معمول در كشورهاي حاشيه خليج فارس خطيب در روز عاشورا مقتل سيد الشهدا عليه السلام را خوانده پس از آن مراسم و سينه زني شروع مي شود و تا ساعت يك بعد از ظهر مراسم ادامه مي يابد . اين زن نيز كه همراه با بچه مريض خود از صبح زود ساعت 9 به مجلس آمده بود همراه عزداران تا ساعت يك بعد از ظهر مشغول عزاداري مي شود و در نتيجه از مرض فرزندش كه هر روز حدود ساعت يازده گرفتار حالت صرع مي شد غافل مي شود و آن را فراموش مي كند. اما پس از اتمام مراسم عزاداري يك مرتبه به يادش مي آيد كه پسرش هر روز ساعت يازده صرع مي گرفت ولي امروز آن حالت در او ايجاد نشد لذا ناخودآگاه سرو صدا مي كند و در اثر سر و صدا بقيه زنان مردها مي فهمند كه در قسمت زنان كرامتي رخ داده است .
اين جريان در روز عاشورا اتفاق افتاد و تا آخر ماه صفر هم كه من آنجا بودم ديگر اين حالت بر آن پسر عارض نشد و در حقيقت از وجود مقدس آقا قمر بني هاشم سلام الله عليه شفاي خود را گرفت و همه مردم آن ديار آن پسر مريض را ديده بودند و شفاي او را نيز شاهد بودند .
خطوط فاصل ميان آجرها در پرتو آن ظاهر شد
در روز هفت محرم الحرام پس از اتمام منبر و شروع مراسم سينهزني يك مرتبه تمام كساني كه در داخل مأتم العباس حضور داشتند با چشمان خود مشاهده كردند كه يك نور قرمز رنگ بسيار قوي روي ديوار نمايا شد و همچنين روي آن ضريح كوچك نيز كه بر ديوار نصب شده قبهاي نوراني ظاهر گشت كه ضريح كاملا در تحت آن قبه قرار گرفت. نور قرمز رنگ روي ديوار به قدري قوي و شديد بود كه با وجود آنكه ظهور آن در روز بود نه در شب مقدار آجرهاي و خطوط فاصل ميان آجرها در پرتو آن ظاهر شد.
در خور ذكر است كه روي آجرها به اندازه يك سانت سيمان وجود دارد و پس از آنهم ملون به دو رنگ شده است اول سفيد بعد سفيد؛ و معقول نيست كه از لابهلاي همه اين آجرها ظهور و بروز كند البته از اين صحنه كلا فيلمبرداري شد و فيلم آن در خابوره موجود و به جاهاي ديگر نيز برده شده است.
يادآوري ميشود كه هنگام ظهور اين نور عجيب و تابيدن به آن ديوار همة كساني كه حاضر بودند دستمالها و لباسها و پارچههاي خود را به آن موضع نور محيرالعقول ميماليدند و متبرك ميكردند.
ديدم تمام كوچه و حيات منزل ما پر از افراد كرد است
9. يك زن سني از كردها كه ايام نوروز به كربلا ميآيند نزد من آمد و از مغازه مقداري جنس خريد و گفت من كسي را ندارم آيا ميتوانم شب را در منزل شما باشم؟ گفتم: مانعي ندارد.
در منزل به همسرم گفته بود كه من نزديك ده سال است كه ازدواج كردهام و اولاد دار نشده ام زنم به او گفته بود: شما به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام متوسل شويد و نذر كنيد كه اگر تا نوروز سال بعد اولاددار شدي هر چه طلا در دست و گردن داريد نذر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام باشد.
سال بعد ايام نوروز كه روز زواري بود و من نيز سرم شلوغ بود ساعت 2 بعدازظهر به منزل رفتم. ديدم تمام كوچه و حيات منزل ما پر از افراد كرد است. بسيار نگران شده، با زحمت فراوان خودم را به صحن خانه رساندم و زنم را صدا كردم كه اين چه وضعي است و اينها را چه كسي راه داده است؟
با خنده گفت: چيزي نيست بيا بالا. گفتم: مسئله چيست؟ گفت: آن زن كرد پارسالي با فرزندش آمده كه طلاهايش را به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام تقديم كند. اينها هم همگي افراد نازا هستند كه آمدهاند به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام متوسل شوند و طلاهاي خويش را نذر آن حضرت كنند.
چون به حضرت توجه كرد حقش ظاهر شد
10. حاجي محمدرضا صدقي حائري يكي از اخيار كربلا و نوادة فقيه زاهد صاحب كرامات مرحوم شيخ حمزة اشرفي حائري «قدس سره» ميباشد از فرزند عمويش مرحوم حمزه (فرزند حاج محمدعلي فرزند شيخ حمزه اشرفي) نقل كرد كه گفت:
زماني كه در كويت به سر ميبردم، قضيهاي رخ داد كه فهميدم اين عربهاي سني بدوي صحرانشين هم به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام عقيدهمندند و او را به صاحب كرامت ميدانند. اصل قضيه چنين بود:
يك عرب سني صاحب گاو و گوسفند براي يك نفر از شيعيان روغن ميآورد و با هم معامله داشتند يكي از دفعاتي كه آن عرب سني صحرانشين روغن ميآورد و مقدارش ده حقه بوده است (چون در آن زمان وزن كيلو معمول نبود) كاسب شيعه پس از وزن كرد خيك روغن به قصد كلاهبرداري و اخازي از آن عرب بدوي به صاحب روغن ميگويد: مقدار روغن هشت حقه ميباشد! سني عرب كه عصايي در دست داشته با عصا در اطراف محل ايستادند آن كاسب شيعه دايرهاي ميكشد و به زبان عربي ميگويد : «هاي خطه العباس ان كنت صادقا في قولك فأخرج منها» يعني: اين دايره مربوط به حضرت عباس عليه السلام است اگر در گفتار خود صادقي از اين دايره بيرون بيا.
وقتي آن سني دايره را كشيده و اين كلام را ميگويد: كاسب شيعه ميبيند توان حركت و خروج از دايره از وي سلب شده است، لذا به دروغي كه گفته بود اقرار ميكند و ميگويد مقدار وزن واقعي روغن همان ده حقه است.
اين كرامتي بود كه از حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام در حق آن مرد عرب صحرا نشين صادر شد چون به حضرت توجه كرد حقش ظاهر شد و آن كاسب حرامخوار مفتضح و رسوا گرديد.
عنايات قمر بني هاشم عليه السلام به كليميان
1 2
• از اين پس، صاحبم آقا قمر بني هاشم عليه السلام است!
• ماشين مسروقه پيدا شد!
• اسب سوار ميگويد: بلندشو، تو ديگر خوب شدهاي
• با گفتن يا اباالفضل، آتش مهار شد!
• شفاي جوان كليمي به بركت حضرت اباالفضل العباس عليه السلام
• شفا يافتن دكتر كليمي
از اين پس، صاحبم آقا قمر بني هاشم عليه السلام است!
1. مردي به نام شمعون يهودي در بغداد بود و تخصصي عجيب در علم رمل و اسطرلاب داشت. زنش مرد . پس از ختم مراسم دفن و كفن، به دخترش گفت: يك جفت كفش و يك عدد انگشتر از مادرت به جا مانده، اين دو به دست و پاي هر كس راست آمد، او زن آيندة من خواهد بود يك سال تمام گذشت ، ولي كسي پيدا نشد كه انگشتر و كفش با پا و دست او جور بيايد. سرانجام روزي دختر كفش را به پا و انگشتر را به دست كرد، گفتي كه مخصوص او ساختهاند، كاملا با پا و دست او راست آمد! مرد يهودي شب به خانه آمد و به دختر گفت: آخر تو براي من همسري پيدا نكردي! دختر در جواب گفت: چه كنم كه در اين شهر كسي پيدا نشد كه اينها با دست و پايش جور شود، ولي به دست و پاي من راست آمد. مرد يهودي گفت: تا امروز دختر من بودي، از اين تاريخ به بعد همسر من خواهي بود!
دختر گفت: پدر، مگر ديوانه شدهاي و عقل از سرت پريده؟! پدر گفت: جز اين راهي نيست، ناچار تو بايد زن من باشي! هر چه دختر گفت و اصرار كرد كه چطور مي شود دختري، همسر پدرش باشد؟! گفت: گوش من اين حرفها را نميشنود، و جز اين راه ديگري نيست.
حرف دختر در پدر اثر نكرد ناچار به فكر چاره افتاد و فكرش به اينجا رسيد كه شيعيان مردي به نام ابوفاضل دارند كه او را باب الحوائج ميخوانند و در مشكلات زندگي متوسل به او ميشوند. با خود گفت: من هم دست به دامن ابوفاضل ميزنم. آمد بالاي پشت بام خانه و موها را پريشان كرد و رو به طرف كربلا ايستاد و فرياد زد: السلام عليك ياابالفضل ادركني! اين را گفت و خود را از بالاي بام به زير افكند . اما گويا صد نفر او را گرفتند و به آرامي روي زمين گذاشتند! از جا بلند شد و راه افتاد . از بغداد خارج شد و راه بيابان را در پيش گرفت، اما نميداند كجا ميرود؟ به طرف شرق شب و روز در حركت است تا آنكه به نزديكي اصفهان رسيد. خسته شد، از راه بيرون آمد و زير درختي خوابيد.
از آن طرف سلطان حسين پادشاه وقت ايران، همسرش از دنيا رفته و مدتها بود كه متوسل به امام حسين عليه السلام شده و زني عفيف و با حيا و حجاب ميخواست. شب امام حسين عليه السلام را در خواب ديد، فرمود: سلطان حسين، فردا برو به شكار. فهميد كه در اين كار سري هست. فردا با اسكورت و محافظ خود به طرف شكارگاه بيرون رفت. در راه، شكاري جلب توجه سلطان را كرد. او را تعقيب نمود. شكار از نظرش ناپديد شد . از قضاي الهي گذارش به كنار همان درختي افتاد كه دختر يهودي در سايهاش خفته بود. دختر، از صداي سم اسب سلطان، از جا پريد. سلطان تا چشمش به دختر افتاد گفت: به شكار خود رسيدم! جلو آمد و پرسيد: دختر كجا بودهاي و اينجا چه ميكني؟ او شرح حال خود را مفصل به عرض سلطان رساند. سلطان فهميد كه راضي است. او را به عقد خود درآورد و شد ملكة ايران. شمعون يهودي هر چه انتظار كشيد ديد دخترش از بام به زير نيامد، بالاي بام آمد، او را نديد. فهميد كه صيدش از دام گريخته رمل و اسطرلاب را آورد و هر چه رمل كشيد چيزي نفهميد. همين قدر فهميد كه او به طرف شرق حركت كرده است. او هم روان شد. همه جا آمد تا به اصفهان رسيد. در اصفهان مشغول رمالي شد و بازارش سخت گرفت. افراد گمشده و نيز اموال مسروقه زيادي را براي مردم پيدا كرد. تا اينكه روزي يك قاطر شمش طلا از سلطان گم شد هر دري زدند پيدا نكردند، به عرض سلطان رساندند كه رمال باشي تازهاي آمده كه گمشدههاي زيادي پيدا كرده است . از او اين كار برميآيد دستور داد او را آوردند. تخته رملش را گذارد و سرگرم رمل كشي شد سرانجام گفت: قاطر ميان خرابهاي از خرابههاي شهر است رفتند و قاطر را پيدا كردند و آوردند، و او شد رمال باشي دربار سلطان حسين مفلوك.
از طرفي خدا به سلطان پسري داد حدود هفت هشت ماهه كه شد، رمال باشي به گونهاي در سلطان نفوذ كرد كه محرم حرم سراي او شد. روزي وارد حرم سراي سلطان شد و دخترش را ديد و شناخت، ولي چيزي نگفت. شب كه همه خوابيدند وارد حرم سرا شد سر بچة نوزاد را بريد و چاقو را در جيب مادر پسر، كه دختر خود وي (شمعون) باشد، گذارد. صبح سر و صدا بلند شد كه ديشب فرزند سلطان را در حرم سرا سربريدهاند! سلطان دستور داد رمال باشي دربار كه خود او بچه را كشته بود، حاضر كردند و گفت تخته رمل بيانداز قاتل پسرم را پيدا كن. رمال حقه باز چند بار دروغي رمل كشيد و سرانجام گفت: فهميدم قاتل كيست، اما مصلحت نميدانم بگويم. شاه اصرار زياد كرد تا اينكه گفت: مادر بچه، او را كشته است! شاه خشمگين شد و گفت بايد با بدترين مجازات او را كشت . رمال عرض كرد: قربان، او را به دست من بسپاريد تا من او را مجازات كنم. زن را به دست رمال، كه پدر او بود، دادند. او را از شهر بيرون برد و به بياباني آورد و به او گفت: اگر آنچه من گفتم قبول ميكني از همين جا به سلامت مي رويم بغداد سر خانه و زندگيمان راحت زندگي ميكنيم. دختر گفت : تا وقتي كه من كسي نداشتم به خواستة شوم و ننگين تو تن درندادم، حالا كه صاحب دارم. پرسيد: صاحبت كيست؟ دختر گفت: قمر بني هاشم عليه السلام است! گفت: من هم دست تو را قطع ميكنم؛ قمر بني هاشم عليه السلام بيايد تو را نجات دهد! دست دختر را قطع كرد. سپس گفت: دستي از طلا براي تو درست ميكنم بيا تسليم من شو! گفت : هرگز تسليم نميشوم دست ديگرش را قطع كرد و بعد گفت: دو دست از طلا براي تو درست ميكنم، تسليم شو! باز هم تسليم نشد. سرانجام پاهاي او را نيز جدا كرد و او را بي دست و پا در ميان بيابان افكند و رفت.
دختر در همان حال متوسل به قمر بني هاشم عليه السلام شد در چه حالي بود نميدانم، خواب بود؟ بيدار بود؟ حال مكاشفه بود؟ نمي دانم ، كه ناگاه ديد تمام بيابان غرق در نور شد. فرشتگان مقرب الهي در رفت و آمدند. پرسيد: چه خبر است؟ گفتند: فاطمه عليها السلام به اين بيابان ميآيد: ناگاه ديد هودجي از آسمان فرود آمد و از ميان آن هودج پيغمبر و علي و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام بيرون آمدند. پيغمبر فرمود: اين زن تازه مسلمان، دامن حضرت ابوالفضل العباس ما را گرفته است، من دعا ميكنم و شما آمين بگوييد. پيغمبر دستهاي دختر را به جاي خود گذارد و پايش را نيز به بدن متصل كرد و دعا فرمود؛ از اول بهتر شد. حركت كرد و سلام كرد و دامن زهرا عليها السلام را گرفت و عرض كرد: شما كه به واسطه قمر بني هاشم عليه السلام بر من منت گذاشتيد، پسرم را به من برگردانيد پرسش حاضر شد. حضرت زهرا عليها السلام پرسيد: ديگر چه ميخواهي؟ گفت: ميخواهم كربلا كنار قبر قمر بني هاشم عليه السلام باشم. اسم اين پسر را عباس گذاشتم و او نوكر قمر بني هاشم عليه السلام است.
زن را با فرزندش به كربلا رساندند. در آنجا بود تا پسر به سن 15 ، 16 سالگي رسيد شبي سلطان حسين حضرت ابي عبدالله الحسين عليه السلام را در خواب ديد كه به وي فرمود : بيا امانتت را از ما بگير. فهميد كه سري در اين خواب است. عازم كربلا شد . روزي از حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ميخواست بيرون بيايد كه صداي مؤذن بلند شد. تا گفت : الله اكبر ، دل سلطان از جا كنده شد. همانجا نشست . مؤذن اذان را گفت و سلطان اشك ريخت. مؤذن كه پايين آمد سلطان ديد جواني شانزده ساله است، ولي آنقدر او را دوست دارد كه آرام نميگيرد. يك مشت زر در دامن جوان ريخت. جوان گفت: مادرم به من گفته كه تو نوكر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ميباشي از كسي پول نگير. شاه گفت : به مادرت بگو سلطان ايران فردا ميهمان ماست. گفت : چشم، و آمد به مادرش گفت. مادر گفت: برو بگو فردا فقط خودش بيايد. فردا سلطان وارد شد، ديد يك اتاق است كه وسط آنرا پرده كشيدهاند و زن پشت پرده قرار دارد. شاه وارد شد و سلام كرد. زن گفت: وعليكم السلام ايها الخائن! شاه پرسيد : خانم چه خيانتي از من سر زده است؟! گفت : خيانت از اين بالاتر، كه ناموست را به دست يك نفر يهودي بدهي؟ من همسر تو هستم، اين هم همان پسري هست كه يهودي او را كشت، اما خدا به واسطة قمر بني هاشم عليه السلام به من برگرداند. و سپس قصه را از اول تا به آخر نقل كرد. التماس دعا دارم
سيدعبدالحسين رضائي نيشابوري
ساكن مشهد رضوي
ماشين مسروقه پيدا شد!
2. سال 1346 شمسي، ابتداي طلبگيام در شهرستان شيراز به نماز جماعت استاد محترم، مرحوم حاج سيدمحمدحسيني رحمه الله عليه ميرفتم. شبي در صف اول پشت سر آقا به نماز ايستاده بودم، شخصي آمد و به آقا گفت:
يك يهودي كه در همين نزديكيهاي مسجد مغازه دارد، ماشين او را چندي پيش به سرقت بردند. ايشان به هر وسيلهاي كه متوسل شد، ماشين پيدا نشد، تا اينكه من او را راهنمايي كردم كه چيزي نذر حضرت عباس عليهالسلام نما بلكه مشكل تو حل شود. فرد يهودي گوسفندي نذر كرد و ماشين بعد از مدتها كه به سرقت رفته بود پيدا شد. شخص مزبور افزود: الان، يهودي چه بايد بكند؟
آقا فرمود: حيوان را بدهد فرد مسلماني ذبح كند و گوشتش را به مسلمانان بدهند تا مصرف كنند.
پس دادرسي آقا منحصر به مسلمانها نميباشد، بلكه ايشان به فرياد هر دادخواهي، خارج از دين اسلام باشد، ميرسد.
اسب سوار ميگويد: بلندشو، تو ديگر خوب شدهاي
3. چند سال پيش در اصفهان منبر ميرفتيم. روزي يكي از مستمعين به من گفت: آقا، يك نفر يهودي ميخواهد 5-6 من شيريني در ميان مردم اين مسجد و مستمعين شما تقسيم كند. آيا شما اجازه ميدهيد و صلاح ميدانيد؟ من به وي گفتم: از يهودي سؤال كن براي چه ميخواهد شيريني به مسلمانان بدهد؟ آن شخص ميرود و از يهودي ميپرسد و يهودي علت اين امر را چنين بيان ميكند:
پسرم سخت مريض شد و عمل جراحي كرد و بعد از عمل جراحي خيلي حالش بد شد، به گونهاي كه در آستانة مرگ قرار گرفت.
پرستاران كه حال پسرم را اينگونه ميبينند ناراحت ميشوند و ميگويند: يا ابالفضل العباس عليه السلام، به فرياد اين پسر جوان يهودي برس!
پسرم ميگويد: من پيش خودم گفتم خدايا، اگر اين ابوالفضل، كه مسلمانان او را براي سلامتي من در پيشگاه تو واسطه قرار دادهاند، نزد تو مقام و منزلت دارد، تو را به حق او قسم ميدهم كه مرا از اين مرض نجات دهي. بعد از اين توسل، كمي خوابش ميبرد در عالم خواب ميبيند شخص اسب سواري نزديك دريچهاي كه تختش در كنار آن قرار داشت آمده و به او ميگويد: بلند شو! پسرم ميگويد: نميتوانم بلند شوم. اسب سوار ميگويد: بلند شود، تو ديگر خوب شدهاي. پسرم برميخيزد و ميبيند خوب شده است. اين خبر به دكترها ميرسد، آنها ميآيند و ميبينند كه حتي اثر بخيه هم وجود ندارد. اينكه من (پدر آن پسر) آمدهام به شكرانة اين موهبت، در ميان شما شيريني پخش كنم.
با گفتن يا اباالفضل، آتش مهار شد!
4. در كارخانهاي به نام اسكاج برايت،واقع در جادة كوه سفيد جنب سنگبري كاج(كاخ سابق)، سه نفر به نامهاي ناصرقيومي(مسلمان) و هوشنگ و منوچهر يوهابيان(يهودي) شريك بودند و مشتركا كارخانه را اداره ميكردند.
يكي از روزها، كه ما در كارخانه مشغول كار بوديم و اسكاچ و ابرها را روي هم ميچسبانديم، ناگهان كارخانه در اثر جرقه، آتش گرفت و در پي وقوع آتش سوزي، يكي از شركاي يهودي كارخانه، متوسل به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام شده فرياد زد: يا اباالفضل!
در اين زمان ، انگار آبي بود كه روي آتش ريخته شد: آتش خاموش و مهار گرديد. سپس همان فرد يهودي دستور داد سريعا يك گوسفند بگيريد بياوريد و تقديم به آستان حضرت اباالفضل العباس عليه السلام قرباني كنيد. گوسفند را سربريدند و به نام حضرت ميان افراد تقسيم كردند.
اين است عنايت فرزند رشيد علي بن ابيطالب حضرت ابوالفضل العباس عليهم السلام.
شفاي جوان كليمي به بركت حضرت اباالفضل العباس عليه السلام
حجه الاسلام آقاي حاج سيد علي آتشي، داماد آيت الله حاج شيخ جلال آيت اللهي، از منبريهاي معروف و مشهور يزد هستند كه هر كس هر گونه حاجت و يا گرفتارييي دارد از ايشان درخواست توسل ميكند. ايشان، شبي در منزل مرحوم حجه الاسلام وزيري نقل كردند:
5. يك شب حدود ساعت 12 بود و ما همگي خواب بوديم، كه ناگهان از خواب پريدم و شنيدم كسي حلقة درب را ميكوبد. به پشت درب منزل رفتم و گفتم كيست؟ گفت: حاج آقا، من فلان شخص كليمي هستم. سؤال كردم چه كار داري؟ گفت: جوانم مريض، و در حال جان دادن است، فورا بياييد و براي نجات وي به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام توسل جوييد. گفتم: اين موقع شب آمدن برايم مقدور نيست، و او شروع كرد به گريه كردن و التماس نمودن.
درب را باز كردم و وقتي حال زار او را ديدم، گفتم : صبر كن، الآن برميگردم. به داخل منزل رفتم و استخاره كردم، بسيار خوب بود. برگشتم و به او گفتم: آدرس دقيق منزلت را به من بده و برو، تا چند دقيقه ديگر من هم ميآيم. نشاني منزل را داد (البته منزل آقاي آتشي با منزل آن يهودي خيلي فاصله زيادي نداشت).
آن مرد رفت و من هم مهياي رفتن شدم و به اميد خدا حركت كردم. وقتي به منزل يهودي رسيدم ديدم وي در كوچة نزديك منزل ايستاده است. وارد منزل شدم و جوان را در حال احتضار ديدم. مادرش بر بالين جوان نشسته و گريه ميكرد. فورا نشستم و به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام متوسل شدم. پدر و مادر جوان گرية زيادي كردند و مدام يا ابوالفضل العباس عليه السلام! يا ابوالفضل العباس عليه السلام! ميگفتند. پس از اتمام روضه، فورا از آنجا بيرون آمده و به منزل رفتم.
فردا صبح زود، مرد يهودي براي تشكر به منزل ما آمد و گفت: فرزندم شفا يافت!
شفا يافتن دكتر كليمي
6. دكتر ميرزا ابراهيم كليمي كه در شهر تويسركان مطب داشته است، در شب شهادت حضرت ابوالفضل العباس عليه اسلام به سال 1335 شمسي به دل درد شديدي دچار ميشود، به طوري كه هر چه دوا و درمان ميكند كمتر نتيجه ميگيرد، بلكه درد او به شدت افزايش مييابد وي خادمي مسلمان داشت. به خادم ميگويد: كاري براي من انجام بده، والا الان از دنيا ميروم!
خادم در جواب ميگويد: شما خود دكتر هستي و مريضها را جهت مداوا نزد تو ميآورند و تو برايشان مينويسي. وقتي خود نتواني براي خويش كاري انجام بدهي، من چگونه ميتوانم برايت كاري انجام بدهم؟
مابقي داستان از خادم بشنويد:
خادم مزبور تعريف ميكرد: در اين اثنا ناگهان به ذهنم خطور كرد بروم به مسجد باغوار كه روضة ابوالفضل العباس عليه السلام در آن برقرار بود و يك استكان آبجوش با چند حبة قند آورده، به خورد دكتر بدهم، شايد شفا حاصل كند.
به مسجد باغوار رفته، مقداري آب جوش و چند دانه قند در ميان آب جوش حل كردم و آوردم و به خورد دكتر دادم. كم كم رو به بهبودي نهاد و خوب شد. دكتر بلند شد و به من گفت چه چيزي به من خورانيدي كه مانند مهري كه به روي كاغذ زده شود اثر گذاشت و درد مرا خوب كرد؟!
در جواب گفتم: مقداري آب جوش با چند دانه قند از مجلس روضة قمر بني هاشم حضرت عباس عليه السلام (كه در مسجد باغوار برقرار بود) آوردم و به شما خورانيدم. دكتر سؤال كرد: ابوالفضل چه شخصيتي بوده است؟
گفتم: او برادر امام حسين سالار شهيدان عليه السلام است. امام حسين عليه السلام با 72 تن از ياران خود براي دفاع از اسلام در كربلا به شهادت رسيدند و زنها و فرزندان آنان بعد از شهادت مردان، اسير گشتند، و حضرت عباس عليه السلام نيز يكي از آن 72 تن بود كه در كنار نهر علقمه به شهادت رسيد و دو دستش را از تن او جدا كردند. از آن تاريخ تاكنون نزديك 14 قرن ميگذرد و هر ساله ما مسلمانان براي احترام به آنان در ماه محرم عزاداري ميكنيم.
دكتر گفت: اكنون من هم سالي 3 كيلو قند و يك كيلو چاي، نذر حضرت عباس عليه السلام ميكنم.
باري ، دكتر كليمي فورا روي نذري كه ميكند، پولي به خادم ميدهد كه قند و چاي خريده و به مسجد باغوار ببرد. خادم هم طبق دستور قند و چاي را به مسجد ميبرد. مسئول آبدارخانه پس از اطلاع از ماجرا، به خادم دكتر ميگويد: من اينها را قبول نميكنم، چون ايشان كليمي است، مگر اينكه حاكم شرع اجازه بدهد.
خادم، نزد حضرت آيت الله تألهي ميرود كه در آن زمان از طرف حضرت آيت الله العظمي بروجردي (ره)، عازم آن ديار شده بود و قصه را از اول تا به آخر براي ايشان بيان ميكند. ايشان هم ميفرمايد: اشكال ندارد و قند و چاي را قبول كنيد.
از آن پس، هر ساله دكتر ميرزا ابراهيم قند و چاي را به مسجد باغوار ميفرستاد و اين كار تا زماني كه زنده بود، ادامه داشت.
منبع: پایگاه حضرت اباالفضل علیه السلام