نویسنده: تام باتامور
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
Austro-Marxism
یکی از قدیمیترین مکاتب تفکر مارکسیستی که بر مبنای آثار گروهی از متفکران در اواخر قرن نوزدهم در وین پا گرفت و برجستهترین شخصیتهایش ماکس آدلر، اوتو بوئر، رودولف هیلفردینگ و کارل رنر بودند. این مارکسیسم نوین، به گفتهی بوئر (1927)، پاسخی بود به آموزههای نوین فلسفی (مکتب نوکانتی و پوزیتیویسم)، و تحولات نظریهی اقتصادی (مارژینالیسم اتریشی) و مباحثی که از مسئلهی ملیتها در امپراتوری چند ملیتی هابسبورگ سرچشمه میگرفت؛ ولى مارکسیسم اتریشی تحت تأثیر مناقشهی تجدیدنظرطلبی در آلمان و شکوفایی نظرگیر فرهنگ و زندگی فکری در وین سالهای پایان قرن نیز قرار داشت و به همین دلیل بود که در حوزههایی بسیار متفاوت نوآوریهایی داشت.نخستین نمود عمومی این مکتب فکری جدید در 1904 با انتشار مطالعاتی دربارهی مارکس تحقق یافت که مجموعهی تک نگاشتههایی بود زیر نظر آدلر و هیلفردینگ و تا 1923 به تناوب منتشر میشد. پس از آن از سال 1907 نشریهی نظری نبرد منتشر میشد که خیلی زود رقیبی شد برای عصر جدید کائوتسکی که اصلیترین نشریهی مارکسیستی اروپا بود. مارکسیستهای اتریشی همگی از رهبران فعال حزب رو به رشد سوسیال دمکرات (SPÖ) بودند، و خود را خصوصاً وقف ارتقای سطح آموزش کارگران کرده بودند.
شالودههای فلسفی و نظری مارکسیسم اتریشی را عمدتاً آدلر پروراند که مارکسیسم را «نظام معرفت جامعه شناختی... علم قوانین زندگی اجتماعی و تحولات علت و معلولی آن» (136.Adler, 1925,p) میدانست. او در اولین کار عمدهاش (1904) رابطهی میان علیت و فرجام شناسی را تحلیل کرد و تأکید داشت که شکلهای گوناگونی از علیت وجود دارد و رابطهی علّی در زندگی اجتماعی رابطهای مکانیکی نیست، بلکه به میانجی آگاهی برقرار میشود؛ او این دیدگاه را بعدها چنین بیان میکرد که حتی «پدیدههای اقتصادی هرگز "مادی"، به معنای مادهگرایانه، نیست، بلکه دارای کیفیت کاملاً ذهنی است» (1930, p. 118). آدلر «بشریت اجتماعی» یا «ارتباط اجتماعی» را مفهوم اساسی نظریهی مارکس در باب جامعه تلقی میکرد و این مفهوم را به شیوهای نوکانتی «مقولهی معرفتی استعلایی» (1925) به شمار میآورد، یعنی مفهومی که عقل تدارک میبیند نه اینکه از تجربه مشتق شود، مفهومی که پیششرط دانشی تجربی است.
این برداشت از مارکسیسم به مثابه یک دستگاه جامعه شناختی، چارچوبی از مفاهیم و اندیشهها به دست میداد که به مطالعات کلی مکتب مارکسیسم اتریشی جهت میبخشید، چنان که به ویژه در تحلیلهای اقتصادی هیلفردینگ به روشنی دیده میشود. هیلفردینگ در نقد نظریهی اقتصادی مارژینالیستی (Hilferding, 1904) نظریهی ارزش مارکس را در برابر «مکتب فردگرایانه و روانشناختی اقتصاد سیاسی» قرار داد. نظریهی مارکس، از نظر وی، بر پایهی پنداشتی از «جامعه» و «روابط اجتماعی» استوار است و با این که نظریهی مارکسیستی در کل «در پی افشای جبر اجتماعی پدیدههای اقتصادی است»، ولی نقطهی شروعش «جامعه است نه فرد». هیلفردینگ، در جای دیگری، در پیشگفتار سرمایهی مالی (Hilferding, 1910)، با ارجاع مستقیم به آدلر ادعا میکند که «یگانه هدف هر پژوهش [مارکسیستی]- حتی پژوهش دربارهی سیاست- کشف روابط علت و معلولی است»، وی در ادامه به کاوش دربارهی عوامل عمدهی علّی در آخرین مرحلهی تحول سرمایه داری میپردازد و در پایان به تحلیل امپریالیسم میرسد که پایه و اساس مطالعات بعدی بوخارین و لنین بود.
ملیت و ملیگرایی از دیگر حوزههای مهم تحقیق جامعه شناختی بود. مطالعهی کلاسیک بوئر (1907 ,Bauer) که برای ارائهی تحلیل نظری و تاریخی جامعی آغاز شده بود، در پایان به این نتیجه رسید که:
از نظر من، تاریخ منعکس کنندهی نبردهای میان ملت نیست؛ بلکه ملت بازتاب نبردهای تاریخی است. زیرا ملت فقط به صورت منش ملی، و به صورت ملیت فرد آشکار میشود... [که]... فقط یک جنبه از جبر تاریخ جامعه، و جبر توسعهی شرایط و فنون کار است.
رِنر نیز از دیدگاه دیگری که معطوف به مسائل قانونی و حقوقی ملیتهای مختلف در امپراتوری هابسبورگ بود، مطالعات مهمی در زمینهی ملیت و ملیگرایی انجام داد (Renner, 1899, 1902) و در جریان این مطالعات به ایدهی تازهای رسید که برای تحولات کنونی اروپا نیز خالی از اهمیت نیست و آن تغییر شکل امپراتوری به «دولت ملیتها» است که میتوانست مدلی برای سازمان سوسیالیستی اجتماع جهانی آینده باشد.
با این حال، شهرت رنر به خاطر پیشگامی او در جامعه شناسی حقوق مارکسیستی است. او در مطالعهاش دربارهی کارکردهای اجتماعی قانون (1904 ,Renner) میخواست نشان دهد که چگونه هنجارهای حقوقی در پاسخ به تغییرات جامعه و خصوصاً در پاسخ به تغییرات ساختار اقتصادی جامعه تغییر میکند، و سپس مسائل عمدهای را برای جامعه شناسی حقوق مطرح میکند که پرسشهایی دربارهی چگونگی تغییر هنجارهای حقوقی و علل بنیادی این تغییرات است. در این مباحث و در سایر نوشتههای رنر، واضح است که او برای قانون نقش فعالی در حفظ و تعدیل روابط اجتماعی قائل است و به هیچ وجه قانون را صرفاً ایدئولوژی منعکس کنندهی شرایط اقتصادی نمیداند و توضیحاتی را که مارکس در گروندریسه [نقد اقتصاد سیاسی] دربارهی قانون داده است مطابق با همین دیدگاه خود تلقی میکند. آدلر نیز سهم مهمی در تدوین اصول جامعه شناسی حقوق مارکسیستی داشت (1922 ,Adler). او در نقدش از «نظریهی محض قانون» هانس کلسن که هرگونه کند و کاوی در شالودهی اخلاقی قانون یا زمینهی اجتماعی قانون را کنار میگذاشت، تفاوتهای میان نظریهی صوری و نظریهی جامعه شناختی قانون را به تفصیل بررسی کرد.
مارکسیستهای اتریشی در حوزههای دیگر نیز مطالعات مهمی انجام دادند. آنها از نخستین مارکسیستهایی بودند که درگیری فزایندهی «دولت مداخلهگرا» در اقتصاد را به طور منظم بررسی کردند. رنر در مطلبی که دربارهی آثار و نتایج تحولات سرمایه داری در دورهی پیش از جنگ و «اقتصاد جنگ» نوشته بود (Renner, 1916)، عقیده داشت «رخنهی دولت در اقتصاد خصوصی، و حتی در تک تک سلولهای بنیادی اقتصاد خصوصی، نه به معنای ملی شدن چند کارخانه، که به معنای کنترل سراسری بخش خصوصی اقتصاد توسط نظارت و مقررات آگاهانه و ارادی است»، و در ادامه: «قدرت دولت و اقتصاد در هم ادغام میشوند... اقتصاد ملی ابزاری برای قدرت دولت، و قدرت دولت ابزاری برای تقویت اقتصاد ملی دانسته میشود... و این عصر امپریالیسم است.» به همین ترتیب، هیلفردینگ نیز در مقالههایی که بین 1915 و 1924 منتشر شد، بر مبنای تحلیلی که در سرمایهی مالی به عمل آورده بود، نظریهای دربارهی «سرمایه داری سازمان یافته» پرورد که در آن عملکرد دولت کمکم به عاملی آگاهانه و عقلانی در ساخت دادن به کل جامعه مبدل میشود. بر اساس چنین اوضاع و شرایطی دو مسیر برای تحولات آتی ممکن است: اگر طبقهی کارگر بتواند قدرت دولت را در دست گیرد مسیر تحولات به سمت سوسیالیسم پیش میرود، و اگر قطبهای سرمایه داری انحصاری بتوانند سلطهی سیاسی خود را حفظ کنند، دولت صنفی به قدرت خواهد رسید. در ایتالیا و آلمان همین امکان دوم در قالب فاشیسم تحقق یافت و بوئر (Bauer, 1936) یکی از نظاممندترین تبیینهای مارکسیستی را دربارهی شرایط اقتصادی و اجتماعی پیدایش و پیروزی نهضتهای فاشیستی ارائه کرد. سپس هیلفردینگ (Hilferding, 1941) روایت رادیکالی از نظریهی تاریخی مارکسیستی بنیان نهاد که در آن برای دولت- ملتهای مدرن نقش مستقلتری در شکل دادن به جامعه در نظر گرفته شده بود و استدلال میکرد که در قرن بیستم شاهد «تغییر ژرفی در رابطهی میان دولت و جامعه بودهایم که به واسطهی سلطهی قدرت قهری دولت بر اقتصاد به وجود آمده بود»، و این که «دولت درست به اندازهی حد و حدود سلطه بر اقتصاد، به دولت تمامت خواه تبدیل میشود».
ساختار طبقاتی در حال تغییر و پیامدهای سیاسی آن از دیگر موضوعاتی است که مارکسیستهای اتریشی توجه زیادی به آن داشتند. بوئر با تحلیل مشروحی که دربارهی انقلاب اتریش دارد (1923 ,Bauer) و با تحلیل تطبیقی وضعیت کارگران و کشاورزان در انقلابهای روسیه و آلمان و با نوشتههای انتقادیاش دربارهی پیدایش طبقهی مسلط جدید در اتحاد جماهیر شوروی و دگردیسی دیکتاتوری پرولتاریا به دیکتاتوری یک دستگاه حزبی قدر قدرت (1936 ,Bauer) سهم مهمی در این بحث داشت. ادلر (1933 ,Adler) مقارن با شکست و نابودی جنبش طبقهی کارگر در آلمان، به تجزیه و تحلیل تغییر در ترکیب طبقهی کارگر در جامعهی سرمایه داری پرداخت؛ او با اشاره به این مطلب که «در آثار مارکس نیز مفهوم پرولتاریا به صورت یک گروه متجانس به کار نرفته و تمایزهایی را نشان میدهد» این استدلال را طرح کرد که تغییرات اخیر چنان گسترده بوده که «پدیدهی نوینی» را به وجود آورده است به نحوی که «جای تردید است که آیا میتوانیم از طبقهی واحدی سخن بگوییم.» در این پرولتاریای جدید چندین قشر و لایهی مجزا وجود داشت که موجب پیدایش سه جهتگیری سیاسی اساسی و غالباً متضاد شده بود: یکی اشرافیت کارگری که مرکب از کارگران ماهر و کارمندان اداری بود؛ دوم، کارگران سازمان یافته در شهرها و شهرکها؛ و سوم، بیکاران دائمی یا بلندمدت. بنا به استدلال آدلر (که یادآور روایت روبرتو میشلز از الیگارشی، است)، حتی در میان بدنهی اصلی کارگران نیز شکلگیری احزاب و اتحادیههای کارگری موجب تفرقه و تفکیک مهلکی بین قشر رو به رشد نمایندگان و مقامات حقوق بگیر و اعضای عمدتاً منفعل این احزاب و اتحادیهها شده است. ضعف و ناتوانی طبقهی کارگر در برابر جنبشهای فاشیستی عمدتاً ناشی از همین تمایزیافتن شرایط اقتصادی اجتماعی و نگرشها و مواضع سیاسی بود. پس از جنگ جهانی دوم، همراه با شتاب گرفتن تغییر ساختار طبقاتی، رنر (1953 ,Renner) توجه خود را به رشد اقشار اجتماعی جدید- کارمندان دولتی و کارکنان بخش خصوصی- معطوف کرد که آنان را «طبقهی خدماتی» کارکنان حقوق بگیر مینامید، کسانی که قراردادهای استخدامی آنها «مناسباتی از نوع کار دستمزدی» ایجاد نمیکرد. از نظر او بسیاری از مارکسیستها در «مطالعهی واقعی شکل گیری طبقه در جامعه و تجدید ساختار مداوم طبقهها» رهیافتی سطحی اتخاذ کرده بودند. خصوصاً این که آنها نتوانسته بودند تشخیص دهند که «طبقهی کارگری که در سرمایهی مارکس توصیف میشد (او به لحاظ علمی باید هم توصیف میشد) دیگر وجود خارجی ندارد.»
دوران طلایی مارکسیسم اتریشی از پایان سدهی نوزدهم تا 1914 بود، یعنی دورهای که آثار اصلی این اندیشمندان انتشار مییافت و کل اثار این مکتب تأثیر و نفوذ گستردهای بر جنبش سوسیالیستی اروپا داشت. اما پس از انقلاب روسیه، مارکسیسم اتریشی تحت الشعاع روایتهای لنینیستی و سپس استالینیستی از مارکسیسم قرار گرفت؛ خط مشی این مکتب که چیزی «میان اصلاح طلبی و بلشویسم» بود، در تشریح و پروراندن مارکسیسمی غیرجزمی که در پاسخ به تجربههای نوین تاریخی و پرسشهای انتقادی سایر رهیافتهای تحلیل اجتماعی، پذیرای تجدیدنظر و تحول باشد، نفوذ بین المللی چندانی کسب نکرد. ولی در وین که در آن از سال 1918 تا 1934 حزب سوسیال دموکرات (SPÖ) پیوسته بر سریر قدرت حضور داشت، مارکسیسم اتریشی چارچوب منسجم و محکمی برای سیاست بلندپروازانه و اثرگذار اصلاح اجتماعی ارائه میکرد تا این که سرانجام با اوجگیری فاشیسم اتریشی و ادغام اتریش در رایش سوم کاملاً سرنگون شد. از اواخر دههی 1960 شاهد احیای چشمگیر علاقه و توجه به مارکسیستهای اتریشی بودهایم، نه فقط در اتریش که عقاید و اندیشههای آنان هنوز در آنجا بر رشد و تحول سوسیالیسم مؤثر است و نفوذ دارد بلکه همچنین در سایر کشورهای اروپایی. در شرایطی که پس از فروپاشی «مارکسیسم رسمی» در سراسر اروپای شرقی به وجود آمد، شاید این اندیشهها و پردازشهای بعدی آنها، تأثیری بیش از این بر سازماندهی اقتصاد، بر ساختن نهادهای دموکراتیک، و نگرشها و مواضع در قبال مسئلهی پایدار ملیتها، در نظام نوین اروپایی داشته باشد.
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام، باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ترجمهی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول