نویسنده: سامی زبیده
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
Racism
هر دستگاه عقیدتی که انسانها را به جمعیتهای جداگانهای بر اساس ویژگیهای طبیعی و/ یا فرهنگی طبقه بندی کند، و این ویژگیها را در سلسله مراتب برتری و فرومرتبگی رتبه بندی کند، نژادپرستی نامیده میشود. این عقاید، در شرایط اجتماعی و سیاسی مساعد، در مجموعهای از کرد و کارها و نهادهای تبعیضآمیز ادغام میشوند که از برتری یک گروه بر گروه دیگر پشتیبانی میکنند.«نژادپرستی» مفهومی اروپایی است که در دههی 1930 در مورد عقاید و اعمال حکومت نازی در آلمان به کار میرفت که بر پایهی برتری نژاد «آریایی»، اهمیت «خلوص» نژادی و خط مشی «تصفیه» شکل گرفته بود و نقطهی اوج دهشتناک آن هولوکاست بود. در این مورد، نژادپرستی عمدتاً (اما نه منحصراً) یهودیان را نشانه گرفته بود. عقایدی که در پس این خصومت بود دستگاهی از طبقه بندی «نژادها» را تشکیل میداد که بر اساس سرشت متفاوت زیست شناختی استوار بود و آن هم به نوبهی خود کیفیات متمایز فرهنگی و اخلاقی را به این نژادها نسبت میداد. بعدها، «نژادپرستی» را برای نامیدن سایر افکار و ایدههای مبتنی بر اعتقاد به تفاوتهای نظام مند برتری/ فرو مرتبگی بین گروهها، و عموماً ایدههای مربوط به روابط سفیدپوستان/ سیاهپوستان در افریقای جنوبی، ایالات متحدهی امریکا و اروپای غربی نیز به کار بردند.
«نژادپرستی»، البته با مفهوم نژاد به مثابه اصل طبقهبندی انسانها ارتباط دارد. این مفهوم بسته به زمینههای سیاسی و فرهنگی کاربرد آن، بار معنایی متفاوتی پیدا میکند. در دورههای پیشین تاریخ اروپا، پیش از قرن هجدهم، «نژاد» عموماً به یک «تبار» ملی اشاره داشت، مثلاً فرانسویها متمایز از انگلیسیها بودند و هر یک ویژگیها و سنن و آداب و رسوم مختص به خود را داشتند. در این جا «نژادپرستی» را میتوان فقط به معنای کلی و مبهم «افتخار ملی» قلمداد کرد. مهمتر از این تمایز میان ملل اروپایی، تمایزی بود که بر مبنای دین بین مسیحیان و کافران قائل میشدند. اصلیترین دشمن غیرمسیحی، جهان اسلام بود. به خودی خود، باورهای کلیشهای منفی دربارهی دیگران بر مبنای تفاوتهای دینی صورتبندی میشد و مفروضات برتری و فرو مرتبگی اخلاقی و فرهنگی از همین تفاوتها نشئت میگرفت.
اما مفهوم اصلی و مدرن نژاد، در سدههای هجدهم و نوزدهم و بر مبنای ایدهی تمایز زیست شناختی بین انواع انسانها ایجاد شد. اکتشافات جغرافیایی اروپاییها و سپس گسترش مستعمرهها، موجب افزایش کنجکاوی و علاقه به ملل و مردمان دیگر شد. دورهی بعدی این گسترش با رشد فعالیتهای علمی و شأن و منزلت رو به افزایش علم مقارن بود. ویژگی اصلی علوم زیستی در این دوره وجود دستگاههای طبقه بندی، و بعدها، نظریههای تکامل بود. طبقهبندی نژادهای انسانی را امتداد همین فعالیت علمی میدانستند. بر مبنای این معیارهای طبقهبندی، رتبه بندیهایی بر اساس برتری/ فرودستی به وجود آمد که در آنها اروپاییها طبعاً خود را برتر قلمداد میکردند. اما این طبقه بندیها در همین جا متوقف نماند بلکه دامنگیر ملل مختلف اروپایی نیز شد. برای مثال، باورهای کلیشهای منفی دربارهی ایرلندیها در انگلستان قرن نوزدهم وارد این طبقه بندی نژادپرستانه تفاوتها و اطلاق فرو مرتبگی به آنها شد.
همین ایدهی زیست شناسانهی سلسله مراتب نژادی بود که یورش نژادپرستانهی نازیسم و فاشیسم را در اروپای دههی 1920 و 1930 تقویت میکرد. فجایعی که این رژیمها بر اساس ایدئولوژیهای نژادپرستانهی خود به بار آوردند دنیای لیبرال را نسبت به خطرهای نهفته در این عقاید هوشیار ساخت و همانطور که دیدهایم به تدوین مفهوم «نژادپرستی» انجامید. پس از شکست نازی ها، افکار عمومی دنیای لیبرال خواهان تضمینی بود که این مفاهیم دیگر هرگز برای مقاصد سیاسی مورد استفاده قرار نگیرد. برای نیل به این هدف، در دههی 1950 و 1960، یونسکو طی چهار همایش از دانشمندان برجسته و تراز اول (در زیست شناسی و علوم اجتماعی) دعوت کرد تا جایگاه و شأن علمی مفهوم «نژاد» را تعیین کنند. نتیجه گیریهای آنها این بود که نظریههای نژادی پایه و اساس علمی ندارد. این دیدگاه را پیشرفتهای جدید علم زیست شناسی، خصوصاً علم ژنتیک، نیز تأیید میکرد چرا که طبق این دستاوردها طبقه بندی بر مبنای ویژگیهای مربوط به «ساختار جسمانی» مثل رنگ پوست دلبخواهی است و مبنای علمی ندارد (Montagu, 1972).
در واکنش به ترس و دهشتهایی که نازیها خلق کرده بودند، «نژادپرستی» به برچسبی برای اعلام انزجار سیاسی و اخلاقی تبدیل شد. اجماع تقریبی دانشمندان دربارهی بیپایگی مفهوم «نژاد»، اعتبار و احترام عقاید نژادپرستانه را فروریخت. از نظر بعضی نویسندگان، همایشهای یونسکو هرچند به «قوم مداری» پایان نداد، به نژادپرستی زیست شناختی و بنابراین نفس نژادپرستی خاتمه داد (31-2 ,Banton, 1970, pp). دیگران با این نتیجهگیری موافق نبودند (Miles, 1989, pp. 42-8). نخست اینکه، از رونق افتادن طبقهبندیهای زیست شناختی در سطح علمی و رسمی به اضمحلال آنها در سطح فرهنگ عامه و «عرف عام» منجر نشد. دوم، نژادپرستی مبتنی بر زیست شناسی تنها شکل ممکن برای نژادپرستی نیست: در دنیای مدرن عقاید و ایدئولوژیهای فراوانی هست که در آنها مردم بر اساس تفاوتهای فرهنگی و «قومی» طبقه بندی و ارزشگذاری میشوند. کارکرد این عقاید همچون عقاید زیست شناختی است: چندان تفاوتی ندارد که خصومت با یهودیان یا سیاه پوستان بر مبنای عقیده به فرومرتبگی زیست شناختی آنها باشد یا فرومرتبگی فرهنگی- قومی، در واقع، اصطلاحات «نژاد» و «روابط نژادی» همچنان رایج است. از طرف دیگر، این بحث نیز مطرح میشود که در کاربردهای عمومی و رایج، معمولاً تمایزی بین «نژادپرستی» و «قوممداری» یا حتی ملیگرایی گذاشته نمیشود. بر اساس این بحث، مسئلهی انتخاب تعریف و ضرورت تمیز دادن مفاهیم نزدیک به هم که در هرحال مفاهیمی هستند سیال و انعطافپذیر مطرح میشود.
یکی از مهمترین زمینههای سیاسی و اجتماعی رشد و فعالیت نژادپرستانه در زمان کنونی در آن دسته از جوامع اروپای غربی است که اجتماعات افریقایی- کارائیبی، آسیایی، افریقای شمالی و اروپای جنوبی را که در پی امواج مهاجرت نیروی کار به وجود امده، در خود جای دادهاند. تضادهای سیاسی و تنشهای اجتماعیای که گرداگرد این پدیده شکل میگیرد، موجب پیدایش انواع گوناگون افکار نژادپرستانه شده است. با توجه به دلالتهای منفی نژادپرستی در سیاست و اخلاق، فقط تعداد بسیار اندکی از گروههای بدنام راستگرایان افراطی تصدیق میکنند که «نژادپرست» هستند. اکثر خصومتها یا تبعیضهایی که علیه «گروههای قومی» اعمال میشود معمولاً به صورت پنهان یا در لباس مبدل است؛ خصوصاً وقتی از طرف حکومتها و دستگاههای رسمی در پیش گرفته میشود. مثلاً میتوان به کنترل ورود مهاجران در بریتانیا اشاره کرد که بسیاری آن را در عمل نژادپرستی تلقی میکنند، اما با این حال در تبصرهها و جزئیات حقوقی یا اجرایی این کنترلها صریحاً از مقولههای نژادی یا قومی استفاده نمیشود. در هرحال، شکل جدیدی از ایدههای صریح و روشن دربارهی «روابط نژادی»، که بعضی آن را نژادپرستانه میدانند، به صورت روزافزون از جانب سران و رهبران مواجه «راست نو» به گوش میخورد. این ایدهها بر تمایل عمومی مردم به ترجیح دادن آمیزش با افراد «هم سنخ خود» تأکید و این هم سنخ بودن را بر اساس ملیت و فرهنگ تعریف میکنند. نتیجه این خواهد شد که جداسازی جمعیتهایی که به لحاظ فرهنگی و قومی تفاوت دارند کار مطلوبی است و به نفع صلح و صفای جامعه تمام میشود. طرفداران این دیدگاهها نژادپرست بودن خود را تکذیب میکنند: آنها مدعیاند که فقط تفاوتهای بین انسانها را طبقه بندی میکنند و مدعی برتری یا فرومرتبگی بعضی از این مقولهها نیستند و صرفاً مطلوبیت جداسازی و تفکیک گروههای متفاوت را قبول دارند. اما همهی این ایدهها آشکارا در زمرهی توجیهات نظام آپارتاید در افریقای جنوبی بود که اکنون به صورت جهانی محکوم شمرده میشود.
تبیینهای نژادپرستی
چرا اعمال و احساسات خصومتآمیز علیه بعضی گروهها در شرایط خاص بر مبنای ادعای فرومرتبگی یا شناعت طبیعی یا فرهنگی آنها صورت میپذیرد؟ در پاسخ به این پرسش تبیینهای گوناگونی ارائه شده است.تبیینهای روان شناختی
طرح این تبیینها برحسب الگوهای واکنش عاطفی نزد گونههای شخصیتی خاص است که در مجموعه تحقیقاتی در دههی 1950 «شخصیت اقتدارطلب» نام گرفته است (Adorno et al., 1950) و در واقع نوعی آسیب روانی است که از بعضی الگوهای تجربیات کودکی نشئت میگیرد. ارزش و امتیاز این تبیین هرچه باشد، نمیتواند وضعیتهایی همچون آلمان نازی را تبیین کند که در آن کل فرهنگ سیاسی، که طبعاً شامل انواع شخصیتی بسیار متفاوتی است، به اقدامات خشونت آمیز نژادپرستانه مبادرت میکند.تبیینهای مبتنی بر تنشهای اجتماعی
ایدهی اصلی این تبیینها این است که نژادپرستی از تضادها و تنشهای اجتماعی خاصی مشتق میشود که نیاز به «سپر بلا» را به وجود میآورند. ناکامیهای اجتماعی به پرخاشهای تعمیمیافتهای منجر میشوند که نمیتوانند علیه ریشههای اصلی این ناکامی عمل کنند چون این ریشهها و عوامل بسیار قدرتمندند یا اینکه به روشنی قابل تشخیص نیستند. بنابراین پرخاشهای مذکور علیه گروههای اقلیت ضعیف و آسیب پذیری اعمال میشود که گناه نابسامانیهای اجتماعی و اقتصادی به گردن آنها انداخته میشود.تبیینهای ساختاری
در این تبیینها چنین استدلال میشود که اگر بعضی گروههای اقلیت در انواع و اقسام وضعیتهای مختلف مرتباً مورد هجوم قرار میگیرند، پس باید فرایندهای اجتماعی نظام مندی وجود داشته باشد که این عواطف و اعمال خصمانه را فعال سازد و نهادینه کند. تحقیر اجتماعات سیاه پوستان و آسیاییها در ایالات متحدهی امریکا و اروپای غربی نتیجهی تاریخ طولانی سلطهی اروپاییهاست، نخست در دورهی استعماری که جمعیتهای بومی مورد استثمار بودند، و سپس در خود کشورهای اروپایی که این اجتماعات به عنوان نیروی کار ارزان وارد آنها میشدند، پیشتر به عنوان برده و در زمان اخیر به عنوان کارگران مهاجر ارزان قیمت. موقعیت ضعیف اقتصادی و سیاسی این اقلیتها آنها را نسبت به دستهبندیهای نژادی و «سپر بلاسازی» آسیب پذیر میکند. در مرحلهی بعدی، استثمار و محرومیت آنها در جامعه مشروعیت پیدا میکند. منتقدان این طرز فکر خاطرنشان ساختهاند که گروههای مورد نظر از مقولههای اجتماعی و اقتصادی یکسان و همشکل تشکیل نمیشوند، بلکه موقعیتهای گوناگونی دارند، از کارگران کم درآمد گرفته تا کارفرمایان ثروتمند که گاهی صاحبان شرکتها یا زمین دارانی هستند که افراد فقیرتر را استخدام میکنند. تحلیل پیچیده تری درباره نژادپرستی، که در آن عوامل «طبقاتی» با عوامل اجتماعی ترکیب میشود، از سوی بعضی نویسندگان مطرح شده است (برای بحث کامل دربارهی این مسائل نک. 1982, 1989 ,Miles).بررسی وضعیتهای گوناگون نژادپرستی در دورههای قدیم و جدید نشان میدهد که با پدیدهی یکسانی سر و کار نداریم که بتوان آن را با یک تبیین عمومی توضیح داد. نژادپرستی نمودهای بسیار متفاوت دارد که با عوامل اقتصادی- اجتماعی و فرهنگی محاط بر آنها قابل تشخیص است، تبیین نژادپرستی باید از تحلیل هر یک از این وضعیتها نشئت بگیرد.
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام، باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ترجمهی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول